خسرو عزیز تو رفتی و منِ اسیرِ فراموشی ماندم

خسرو عزیز تو رفتی و منِ اسیرِ فراموشی ماندم

قرنطینه و فاصله‌گیری اجتماعی دیواری شد میان ما که بیرونیم و خسرو که در بیمارستان بود.

 

سردبیر| 

دوشنبه صبح ای‌میل‌ام حاوی خبر مرگ یک عزیز بود، پایان ابدی خسرو سعیدی بر روی زمین… دیگر او را نخواهم دید… دوستی که در سال‌های اول حضورم در مونترال همچون پدر آغوش‌ خود و درِ منزل‌اش را به رویم گشود.

مشغول کار شدم، در آن غرق شدم. دوستم بیمار شد، اسیر فراموشی…

هربار به خودم می‌گفتم بزودی، آخر هفته آینده، در تعطیلات بعدی… و به این ترتیب سال‌ها گذشت بی‌آنکه  قول‌های نسیه‌ام را نقد کنم. یکشنبه و دوشنبه صفحه‌آرایی مجله، سه شنبه و چهارشنبه پخش مجله، پنجشنبه و جمعه دنبال هزینه چاپ شماره بعدی و همینطور هفته در پی هفته گذشت.

خسروِ عزیز ما به بیمارستان منتقل شد و من همچنان درگیری‌ آنچه زندگی و کار می‌نامیم؛ و همچنین درگیرِ فراموشی. او گرفتارِ آلزایمر بود و من غرق در فراموشی.

کرونا از راه رسید.

قرنطینه و فاصله‌گیری اجتماعی دیواری شد میان ما که بیرونیم و خسرو که در بیمارستان بود.

امروز، دوشنبه، مشغول صفحه‌آرایی مجله‌ای هستم که قرار نیست چاپ بشود؛ در تمام طول روز به او می‌اندیشم و به تمام عزیزانی که در دیدارشان کوتاهی کرده‌ام. خاطره زنده‌یاد مهدی بهاردوست، یکی از شریف‌ترین انسان‌های این زمین در ذهنم روشن می‌شود. چند دقیقه دیر به بیمارستان رسیدم و او دیگر رفته بود….

به دوندگی‌های بی‌معنی فکر می‌کنم که نامش را زندگی می‌گذاریم و حالم بد می‌شود.

آیا یاد می‌گیرم قول‌هایم را نقد کنم یا باز دوباره گرفتار خوابِ فراموشی می‌شوم تا رفتنِ عزیزی دیگر بیدارم کند؟

آرش و مهری عزیز از صمیم قلب رفتن خسرو، این انسان زحمت‌کش و دوست‌داشتنی را به شما عزیزانم تسلیت می‌گویم. خسرو سعیدیِ مهربان هرگز از تلاش برای کمک به دیگران خسته نشد. او همیشه در دل‌های ما زنده خواهد ماند.

ارسال نظرات