مریم ایرانی|
روزی که هواپیما در کانادا و فرودگاه مونترال روی زمین نشست، من کسی را در این سرزمین خیلی دور نمیشناختم. یک تصویر پر از اشک و تردید را در فرودگاه پشت سرم داشتم و یک تصویر پر از تردید و ترس و ابهام در روبرو. مادرم دقیقا چند هفته به آمدنم، تست سرطاناش مثبت از آب درآمده بود و داشت شیمیدرمانی میشد که آمدم. مانع نشد که بمانم. اما من قلبم آرام نمیگرفت، برای تشریفات قانونی باید میآمدم ولی تصمیم نداشتم زیاد بمانم. روز سوم ورودم، یکی از همخانهها که در مدت موقت حضورم با هم بودیم، مجله هفته را روی میز گذاشت. از خرید آمده بود. مجله مثل یک تصویر روشن و آشنا برای من در آن روزهای تلخ بود. من که هزاران بار غم و اندوه در دل داشتم و هزاران تردید در سرم.
ناگهان با دیدن جلد مجله پرتاب شدم به روزهای خوش فعالیتهای روزنامهنگاری. همان روز مجله را برداشتم و یک نام آشنا از یکی از همکاران سابقم در همشهری در صفحه اول که آن روزها همکار هفته بود، باعث شد زنگ بزنم تا با سردبیر «خسرو شمیرانی» بخواهم حرف بزنم.
خانم مهربانی که بعدها فهمیدم «مهدیه مصطفایی» بود گفت سردبیر نیست. اما پیام همکاری من را به او میرساند. سردبیر عصر همان روز به دیدنم آمد مرا به دفتر هفته برد و من از فردای آن روز رسما خبرنگار هفته شدم و اولین گزارشم را از جشنواره فیلم مونترال و مصاحبه با چند کارگردان به خسرو دادم و سه هفته بعد برگشتم. خسرو مرا رساند فرودگاه و بعد از آن در تمام سه سالی که ایران بودم، من برای هفته مطلب فرستادم و هراز گاهی با خسرو درد و دل میکردم. حالا من یک آشنا در کبک و شهر مونترال داشتم. مجله هفته و سردبیر.
روزی که بعد از سه سال به مونترال برمیگشتم، هم مامان و هم بابا میدانستند که من پیش آشنای مونترالیام میروم.
مامان به همین آشنایی من و هفته دلش قرص بود. وقتی این بار پا به فرودگاه گذاشتم، تصویر آشنا اولین تصویری بود که دیدم و اولین بار که پا در هفته گذاشتم، مطمئن بودم که هفته خانه دوم من است. هم من و هم مامان که هر روز از مجله با او در نت تماس میگرفتم و کتابخانه را نشانش میدادم و مامان ذوق میکرد.چون رویای جوانی مادر هم راهاندازی یک مرکز فرهنگی و مجله بود.
روزهای نخست مهاجرت من که بعد از سه سال و کلی تلخی در زندگی دوباره شروع شدند، با دیدن چراغ روشن «هفته» همیشه دلگرم و امیدوار بودند. من با هفته سفر شگفتانگیزی را آغاز کردم. «هفته» مرا با آدمها و ماجراهای جالب و تلخ و شیرین زیادی پیوند داد. بیشتر اولینها در مهاجرت با هفته برای من رقم خورد و ماجراجوییها و بهترین روزهای خبرنگاریام در کنار هفته گذشت. من هرجای این شهر که بودم به امید چراغ دفتر هفته، برمیگشتم و شاد بودم که به خانه میروم.
پنجشنبه این هفته میشود یکسال که مادرم رفته. آن روز هم من در دفتر هفته و در کنار یاران هفته بودم. وقتی از مامان خداحافظی کردم، میدانستم که دلش قرص است به اینکه من باز در هفته هستم و من حس میکردم در آغوش مامانام.
من همیشه خودم را آشنای هفته می دانم،هر چند که ممکن است مثل هر کس دیگری گاه سرنوشت رسانهای ام را در جاهای دیگری هم جستجو کرده باشم. اما همیشه هفته خانه من است. آن هم این روزها که رسانههای زیادی از در و دیوار این شهر میبارد.
هفته عزیزم، تولد ۱۲ سالگیات مبارک. تو همیشه تصویر آشنای دنیای من باقی خواهی ماند.
خسرو عزیز، هفته بدون تو و اثر انگشت تو هیچ مفهومی ندارد. به احترام تو که در مسیر سخت و دشوار رسانه که دوازده سال بی وقفه در آن تلاش کردهای همواره خواهم بود.
ارسال نظرات