سردبیر|
آزادی، استقلال و عدالت شعارهای محوری انقلابی بود که ۴۲ سال پیش در چنین روزی به نظام حاکم پهلوی پایان داد و روحانیون را بر ایران حاکم ساخت.
امروز درحالی که فسادِ افسارگسیخته ارکان نظام سیاسی حاکم را دربرگرفته و بر شئون مختلف زندگی اجتماعی سایه انداخته است به سختی میتوان از ادامه حیات آن شعار آغازین در ایران صحبت کرد. نسرین ستودهها در بندند و رمالان و رانتخواران لگام سیاست و اقتصاد کشور را در دست دارند. در این وضعیت در سوگ آزادی گفتن گرچه دردآور اما گویای واقعیت تلخی است که ادامهاش ترسناک مینماید.
دروغ و فسادی که همچون خوره به جان جامعه افتاده از عدالت چیزی باقی نگذارده است. واقعیت دختران و پسران جوان با اتومبیلهای میلیاردی در برابر کودکان فقیری که حال و آینده خود را به ثمن بخس میفروشند تصویر زشتی آفریده که باید مایه شرم تک تک ما، بویژه مدیران، رهبران و سیاستگذاران کلان جامعه باشد.
و استقلالی که شعار دیگر انقلاب بهمن و شاید ضعیف بودن آن، قویترین انگیزه آغاز شورش بود به دشمنتراشی در غرب و پناه بردن به آغوش شرق تنزل یافته است.
راستی به کدام سو میرویم؟ آیا راه نجاتی است؟ آیا تو میدانی؟
سروده زیر از هوشنگ ابتهاج (سایه) تقدیمی است به همه جویندگان آزادی و سربلندیِ انسان.
ای شادی آزادی، روزی که تو بازآیی
با این دل غمپرورد، من با تو چه خواهم کرد
غمهامان سنگین است، دلهامان خونین است، از سر تا پامان خون میبارد
ما سر تا پا زخمی، ما سر تا پا خونین، ما سر تا پا دردیم
ما این دل عاشق را، در راه تو آماج بلا کردیم
وقتی که زبان از لب میترسید، وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن میآشفت
ما نام تو را در دل، چون نقشی بر یاقوت، میکندیم
وقتی که در آن کوچه تاریکی، شب از پی شب میرفت
و هول سکوتش را، بر پنجره ی بسته فرو میریخت
ما بانگ تو را با فوران خون، چون سنگی در مرداب، بر بام و در افکندیم
وقتی که فریب دیو، در رخت سلیمانی، انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد
ما رمز تو را چون اسم اعظم، در قول و غزل قافیه میبستیم
از می از گل از صبح، از آینه از پرواز، از سیمرغ از خورشید میگفتیم
از روشنی از خوبی، از دانایی از عشق، از ایمان از امید میگفتیم
آن مرغ که در ابر سفر میکرد، آن بذر که در خاک چمن میشد
آن نور که در آینه میرقصید، در خلوت دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژدهی دیدار تو میآورد
در مدرسه در بازار، در مسجد در میدان در زندان در زنجیر، ما نام تو را زمزمه میکردیم
آزادی! آزادی! آزادی!
آن شبها، آن شبها ، آن شبها
آن شبهای ظلمت وحشتزا
آن شبهای کابوس، آن شبهای بیداد
آن شبهای ایمان، آن شبهای فریاد
آن شبهای طاقت و بیداری
در کوچه تو را جستیم، بر بام تو را خواندیم
میگفتم روزی که تو بازآیی
من قلب جوانم را، چون پرچم پیروزی، برخواهم داشت
وین بیرق خونین را، بر بام بلند تو، خواهم افراشت
میگفتم روزی که تو بازآیی
این خون شکوفان را، چون دسته گل سرخی، در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه بازو را بر گردن مغرورت، خواهم آویخت
ای آزادی، بنگر آزادی
این فرش که در پای تو گسترده است، از خون است
این حلقه گل خون است
ای آزادی
از ره خون میآیی اما، میآیی و من در دل میلرزم
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده است؟
ای آزادی آیا با زنجیر میآیی؟
ارسال نظرات