سردبیر|
محکوم به زندان، نیما قاسمی، نویسنده و پژوهشگر پس از گریز از میهنش، همین چند روز پیش وارد مونترال شد. اتهام او «اجماع و تبانی علیه نظام» و «تبلیغ علیه نظام» بوده است. دومی گستردهترین اتهامی است که دستگاه قضایی ایران علیه نویسندگان و هنرمندان به کار میگیرد و با آن روانه زندانشان میکند. آیا نظام قضایی ایران در این اتهام محق است؟ به نظرم پاسخ مثبت است، آری! چرا؟
تابستان سال ۱۳۵۸ بود. تازه ۱۳ساله شده بودم. سرزمین انقلابزدهی ما از یک سو درگیر تخریب و خشونت بود و از سوی دیگر شور و حالِ تغییر و تحول و سازندگی در آن موج میزد. حتی نهادی هم تحت عنوان «جهاد سازندگی» شکل گرفته بود که البته خیلی هم نهاد نبود بیشتر یک جنبش بود و هنوز جانیافتاده بود تا فساد سرتاپایش را بگیرد، همچون سایر نهادهای نظام درحالِ حاضر.
صبح اول وقت اتوبوسی از محل ما راه افتاد به سمت مزارع اطراف کرج. قرار بود به کشاورازن کمک کنیم. تاجایی که درخاطر دارم ۲۰-۳۰ نفر بودیم، مرد و زن، باحجاب و بیحجاب، پیر و جوان. احتمالا من با اختلافِ زیاد جوانترین بودم و پیرمردِ بلندبالایی که تقریبا ۷۰ ساله بود، پیرترین.
ماجرا این بود که در اولین روزهای پس از انقلاب فرمان «خودکفایی در تولید گندم» صادر شده بود و اینکه کشور از واردات گندم بینیاز شود. کاری ندارم که امروز بعد از گذشت چهل سال، به غیر «کیک زرد» در هیچ زمینه دیگری خبری از خودکفایی نیست. بههرروی در آن روزهای پر شرّ و شور کشاورزان نیز پیرو آن فرمان زمینهای خود را زیر کشت گندم برده بودند. فصل برداشت بود و اتوبوس ما راهی مزارع گندم بود تا در برداشت گندم به دهقانان کمک کند. پیرمرد قدبلندِ داخل اتوبوس آن روز لبخند میزد. تنها کسی بود که یک داس بزرگ با خودش داشت. احتمالا این داس تنها یادگاری او بود از دورانِ قبل از ترکِ مزرعهی خشکیدهاش، که بعد از اصلاحات ارضیِ «انقلاب سفید» اتفاق افتاده بود. او سالها بود که در محلهی ما، در حاشیهی شهر کرج ساکن شده بود. خود و همسرش یک بقالی داشتند. از بچگی، هروقت قرار بود به مغازه آنها بروم میترسیدم؛ برای اینکه زن و شوهر هردو به شدت عبوس بودند. آن روز اما که همه شادو خندان بودیم و من برای اولین بار چهرهی آن پیرمرد را نیز خندان میدیدم. رفتیم. درو کردیم و برگشتیم. نمیدانم به غیر از آن پیرمرد بلندبالا که شیوه حرفهایاش تحسین بقیه را برانگیخته بود، آیا بقیه ما به دهقانِ صاحب زمین کمک کرده یا به محصولاش آسیب زده بودیم. اما آنچه به خوبی به یاد دارم فضای آن روز بود: همه میخواستیم کمک کنیم، بسازیم، بیهیچ چشمداشتِ مادی و غیرمادی. فضا پر از مهر بود و اعتماد.
چهار دهه پس از آن، امروز به سرزمینام نگاه میکنم. جای مهر را عصبیت عمومی و جای اعتماد را ترس و تردید متقابل گرفته است. اگر مهر و اعتماد را وجوهی از حقیقت، راستی و آگاهی ببینیم پس خشونت و عدم اعتماد باید وجوهی از دروغ، گمراهی و جهل باشد. انگار در این چهل سال در سرزمین ما شاهراهی از مهر و آگاهی به سوی خشم و جهل کشیده شده است. انگار نظام حاکم طی دوران حیاتش گسترش جهل و ممانعت از آگاهی را بر پرچم خود نوشته است. همزمان طی تمامی این سالها گروهی از زنان و مردان که دل در گرو بهبود شرایط مردمان دارند در آگاهی بخشی و فرهنگ سازی تلاش کرده و هزینهی تلاش خود را گاه با جان و معمولا با زندان و فشارهای مختلف پرداختهاند. همه آنها در تلاش برای گسترش آگاهی علیه نظم موجود اقدام کردهاند.
به این ترتیب باید به قوه قضاییه حق داد که نویسنده، سینماگر، شاعر، روزنامهنگار، استاد و یا دانشجویی را که نمیخواهد دربرابر رنج مردم، جهل و فساد روزافزون خاموش بماند به «تبلیغ علیه نظام» متهم کند. این زنان و مردان که همّ و غم خود را برای گسترش آگاهی گذاشتهاند به «تبلیغ علیه نظام» مشغولاند، نظامی که جهلپروری طبیعت و هدف آن است. نظامی که به جای رسیدگی به سفره مردم تمام تخممرغهایش را در سبد «کیک زرد» گذاشته است، به جای تاکید بر کیفیت مادی و محتوایی مدارس و دانشگاهها خود را با تارهای موی دختران و پسران جوان مشغول کرده. به جای هموارسازی مسیر رشد کودکان، زندهکردن آیین و قوانین منسوخ را پیشه خود ساخته است. نظامی که در آن شایستهسالاری، صداقت و شفافیت غریبهاند و تظاهر معیار.
نیما قاسمی باید توسط آن قوه قضاییه به «تبلیغ علیه نظام» متهم شده و مجرم شناخته شود. او و بسیاری همچون او گناه بزرگِ آگاهیبخشی با قلم و هنر را پیشه خود ساختهاند و از این رو بیتردید «مجرم»اند.
ارسال نظرات