بعدتر و در همنشینی و همکاری با ایشان طی برگزاری برنامه «خیام، نابغه شرق»، از نزدیک با عمق و گستره آثار آقای راد آشنا شدم و این آشنایی به شناخت و سپس دوستی بدل گردید. ضمنا قرار شد داستان «خاطرات سیدمصدق آیرانی آذرگشسبی» بهصورت پاورقی در هفته چاپ شود. داستانی که موافقان و مخالفان بسیار داشت و اینک دو شماره پس از پایان آخرین قسمتش به گفتوگویی مبسوط با آقای راد نشستهایم که در ادامه تقدیم میشود.
نخستین گرایشهای ادبی شما از کجا منشأ گرفته است؟
مهران راد: ممنونم که با من مصاحبه میکنید و منّت میپذیرم اگر خوانندهای تا پایانِ این گفتگو دوام آورد.
کودکی و نوجوانیِ من به تمامِ معنی در یک خانوادهی «طبقهی متوسط» گذشت. یک خانهی کارمندیِ روبهرشد در پایانِ عمرِ سلسلهی پهلوی که با دو سرطان … ببخشید دو رویداد متوقف شد. یکی مربوط به پُرُستاتِ پدرم بود و دومی؛ انقلابِ اسلامی. من نمیدانم این قضیه مخصوصِ خانهی ما بود یا خصیصهی عمومیِ طبقهی متوسّطِ کارمندی در آن سالها که توجّه به ادبیات برای یک نوجوان مثلِ«اعتراف به عشق» لبریز از احساسِ گناه بود. بچهای که باید برود دنبالِ درسومشقش چهکار دارد با «رطلِ گران» و «غمِ زمانه» و «دُرّ ِ لفظِ دری» و «شعری که زندگیست» و «خانهی دوست» و اراجیفِ دیگر! این بود که نخستین گرایشهای ادبیِ من پنهان بودند و پنهان ماندند و پنهانی -خدا را صدهزار مرتبه شُکر- نابود شدند و شاید متأثر از پراگماتیسمِ نهفته در همین طرزِ فکر نهایتاً زندگیِ شغلیِ من بهجایِ حضور در عرصهی ادبیات، سر از نجّاری درآورد.
نجاری؟!!! چه شد که با وجود ذوق ادبی، نجاری را برای گذران زندگی انتخاب کردید؟
مهران راد: «گر بُوَد اندیشهات گُل گلشنی/ ور نه خاری تو، تو هیمهی گلخنی»، من فکر میکردم باید بروم دنبالِ کارگری. حتا یکبار صبحِ زود رفتم سرِ خیابان داخلِ عملهها ایستادم. مادرم غصه میخورد که «مادِر ما آبرو داریم!». خوشبختانه کسی مرا انتخاب نمیکرد. لابُد به قیافهام که نگاه میکردند میفهمیدند که بهدردِ کار کردن نمیخورم. بههرحال حوالیِ ساعتِ ۹ صبح که دیگر ناامید شده بودم یک اوستایی آمد و من را مثلِ گوسفندِ قُربونی کُلّی ورانداز کرد و لابد از سرِ ناچاری با خودش بُرد. تمامِ راه غُر میزد که چرا بیل ندارم. هی متلک میگفت و تحقیر میکرد که کارگرِ بی بیل مثلِ مردِ بیسبیل است و مردِ بیسبیل مثلِ تخمِ مرغِ بینمک و تخمِ مرغِ بینمک مثلِ حاکمِ بی تک. آن کارگریکردنها پایدار نبود اما مرا به دنیایی میبرد که ادبیات و عشق برایِ مردمانش فریب و گناهی محسوب نمیشد.
این وسط چه شد که سراغ نوشتن « خاطراتِ سیّد مصدقِ آیرانیِ آذرگشسپی » با این اسمها و آدمها و با آن طنز؟
مهران راد: داستانِ «خاطراتِ سیّد مصدقِ آیرانیِ آذرگشسپی» درواقع خودش وجود داشت. من فقط از این ور و آن ور پیدایَش میکردم و به هم میدوختم. اینها رویدادهای واقعیِ زندگیِ دوستانم در کانادا یا به قولِ سیّد مصدق «آنآیران» هستند که در محفلهای مختلف تعریف میشدند. شما هرکسی را که ۵ سال اینجا زندگی کرده ببینید بهاندازهی نصفِ این کتاب مسئلهی قابلتعریف از مواجهه با این دنیای زباننفهم را در چنته دارد.
شاید به همین خاطر است که هر قسمت این کتاب را میتوان جداگانه خواند.
مهران راد: همینطور است، اینها تجربههای یک آدم و یک شخصیتِ داستانی نیست که توالی و روانیِ جویبارگونهی یک داستان یا بهقولِ شما رمان را داشته باشد. اینها حجومِ تجربههای همسوییست که یک گروهِ انجام دادهاند و «سیّد مصدقِ آیرانیِ آذرگشسپی» همهی آن تجربهها را یککاسه کرده است. شما اگر به اسمِ او هم توجّه کنید، این حقیقت خودبخود بیرون میزند. کسی که سیّد است و لابد تبارِ عربی دارد و کسِ دیگری که مصدق است یعنی به ملیگراییِ نویافتهی ما ایرانیان وصل است و کسِ سومی که آیرانی است یعنی از جایِ نامعلومی آمده و مشکلِ تفهیمِ تلفظِ اسمش را دارد و نفرِ چهارمی که آذرگشسپیست و بعد از سه هزار سال پیش را مسخرهبازی میداند، هر چهارنفر در وجودِ یکنفر جمع شدهاند. این خصیصه گمانم از دوطریق به ایرانیانِ مخاطبِ این کتاب مربوط میشود: نخست زندگی در مهاجرت که خواهناخواه این بلا را سرِ آدم میآورد و دوم گفتمانِ پلورالیستی و پُستمدرنیستی این دوره و زمانه که روایتِ چندصدایی را از نانِ شب واجبتر کردهاست
چرا طنز را برای بیان این خاطرات انتخاب کردید؟
مهران راد: میپرسید چرا طنز؟ من در موردِ این «طنز» یک گرفتاری دارم که نمیدانم با آن چه باید کرد؛ اگر بگویم باور کنید از نظرِ من طنز نیست میگویید «برو به ریشِ خودت بخند» امّا به کی قسم بخورم که نیست. چندی پیش میخواستم وبسایتی برایِ خودم درست کنم، کُلّی داستان و شعر و ویدیو و سخنرانی و مصاحبه ردیف کردهبودم که دسته بندی کنم نشد که نشد! چون همان اوّل این فکرِ مسخره توی سرم افتاد که طنزها را از جدّیها جدا کنم، باور میکنید الآن یک ماه است هرکار میکنم نمیشود. یک شعر را ده بار میگذارم توی دستهی طنز دوباره در میآورم که ای بابا این را دیگر در رثای مرحومِ پدرت گفتی خجالت نمیکشی میگذاری توی طنزها و دوباره روز از نو و روزی از نو. مثلاً شما این شعرِ مرا طنز میدانید یا جدّی:
دوباره برف!
در جبهه اگر نبرد دیدی
یک جبهه هوای سرد دیدی
باور نکنی بیا اتاوا
در من بِنِگر که مرد دیدی
سرما ببرد ز خاطر ِ تو
در عمر هرآنچه درد دیدی
ادرار ِ سگی است در خیابان
قندیل اگر که زرد دیدی
ذراتِ یخ ِ معلّق آید
انگار که ریزگرد دیدی
رفتند به «حصرِ خانگیشان»
خلقی که تو رهنورد دیدی
بگذارید از همین شعرتان نکتهای را بگیرم برای ادامه بحث و تکمیل پرسش قبلم. آیا عمدی در استفاده از کلماتی دارید که جامعه آن را رکیک میداند؟ مثل «بیت سگ» در همین شعرتان یا کاربرد طنزآمیز «پوپک» و «مصدق» در داستانتان که به هنگام چاپ اعتراضبرانگیز هم شد. در نگاه و بینش شما، کارکرد این کلمات چیست؟
مهران راد: هربار که چنین کلماتی ظاهر میشوند، خودِ من هم مثلِ آن اعتراضکنندهای که میفرمایید شاکی میشوم و به خودم گیر میدهم که مردِ حسابی این چه طرزِ حرفزدن است! باز خودم را لعنت میکنم که بدبخت خودت را سانسور نکن! و این نوع گفتگوها بینِ خودم و خودم بارها ردّ و بدل میشود. از طرفی یک نوع حس آنارشیستی در بکاربردنِ کلماتِ مستهجن هست که اغناکنندهاند. از طرفِ دیگر نوشتهی هرکس حیاطخلوتِ اوهامِ اوست. با این حساب شما ببینید حافظ آدمِ رندی بوده، با عبید هم دمخور بوده و به فاشگوییِ خود هم میبالیده اما در حیاطخلوتِ اوهامش اینگونه الفاظ نیست. مقایسه کنید با مولوی که جز با ازمابهتران نمیپریده ادعای رندی هم ندارد با این حال در حیاطخلوتش چندان کلماتِ از کمربه پایین هست که آدم نمیتواند جمعشان کند. مقصودم این است که این نوع گرایشات خیلی هم دلایل و زمینههای روشنی ندارد. بعضی فکر میکنند نباید گفت بعضی فکر میکنند باید گفت و بعضی هم فکر نمیکنند و میگویند.
آیا میتوان گفت طنز و شوخطبعی پیونددهندهی اصلی آثار شما به یکدیگر است؟
مهران راد: من این پرسش را دوگونه میفهمم؛ نخست این که آیا طنز از طرفی و شوخطبعی از طرفِ دیگر به هم جوش میخورند و نوشته یا سخنِ مرا منسجم میکنند؟ دوم اینکه آیا طنز/شوخطبعی در کارهای مختلف خمیرمایهی مشترکی به دست میدهد که مثلِ یک مشخصهی سبکی به کارهای من وحدت میبخشد؟
البته هر دویِ اینها درست است. اما این را هم بگویم که طنز به همان اندازه که چسب و ملات ایجاد میکند تَرَک و گسست هم دارد. ما فارسیزبانها خوب انتخابی کردهایم که طنز را با نمک یکی گرفتهایم، همه میدانند که نمکِ زیادی چه مصیبتیست. دخترِ من روزی به مادرش میگفت؛ من دلم برای بابا میسوزد. هرچی میگه مردم میخندن!
و برگردیم به قصه نشر کتاب، فایلش درآمد یا کاغذی یا هردو؟ و چرا رایگان پخش شد؟ به نظر شما برای نویسندگان بیرون از ایران چه میتوان کردکه فروش کتابهاشان سهلتر و مؤثرتر شود؟
مهران راد: میپرسید چرا رایگان؟ خوب من که گفتم از اول دنیایِ زندگیِ مادّیِ من از ادبیات و شعر و داستان جدا بود. اینقضیه حسنها و عیبهای خودش را دارد که مجالِ سخن گفتن راجع به آن نیست. فقط این را بگویم که نوشتن و ارائهی آثار برایِ من همچین بیدستمزد هم نبوده است. آدمهایی که کتابهای مرا خواندهاند و پای صحبتهای من نشستهاند کلّی برایِ من پروژههای کاری آوردهاند که برایشان بسازم.اینها اغلب فکر میکردهاند که هنرِ نجّاریِ من لابد خیلی درخشان است! بعد که کارها تمام شده، فهمیدهاند که آثارِ ادبیِ مرا درست نخوانده بودهاند وگر نه این اشتباه را نمیکردند. به هر حال میدانید شاعری و نویسندگی و سخنوری منزلتِ اجتماعی میآورد که آن را نباید ناچیز انگاشت. اینها بهای کرامندیست که ما دریافت میکنیم.
غیر از این من حقیقتاً توصیهای برای نویسندگانِ فارسی زبانِ خارج از ایران ندارم. گمانم ایشان چارهای جز پایداری و تحویلگرفتنِ یگدیگر و حمایت از هم ندارند.
مهران راد: از مجموعهی «کلهقَن» برای ما بگویید که فکر میکنم نخستین کار مدون به لهجهی کرمانی است؛ مثل کار بیژن سمندر دربارهی لهجهی شیرازی.
بله اولین و موفقترین اثر در حوزهی خودش بهحساب میآید. نقدهای تحسینبرانگیزی هم از آن شده است . این کتاب البته مثلِ همان کارِ سمندر که فرمودید مخاطب خاص دارد. خواننده باید به لطفِ یک لهجه خوگرفته باشد تا با شاعر احساسِ اشتراک کند. با این حال در اینجا با اجازه نمونهای از آن را مینویسم:
«آشتی»
هـر پُشـتِ دری(۱) که بسته هسـته(۲)
لابــد کـه دلـی شکستـه هســته
بـس نیسته، بستن و شکستن؟
جامی که «شکسته بستـه»(۳) هســته
هر گوشهی دل به آشیانی
یک کفتر غم نشستـه هسـته
وآنگاه به آسمان نظر کـن
صد کفترِ دسته دستـه هسـته
هـوریـز(۴) کنــند بــر ســرایــــی
کــز صاحـب خـود گسسته هسـته
تــو، صــاحبِ خانــهای و آنگــاه
هــر گوشــه کـراشبستـه(۵) هسته
در را بــگشــا و خنــدهرو بــاش
کایــن خنــده علاج خسته هسته
آن خنــده کــه دِنـدلــی(۶) نــدارد
«خـرمــایِ بــدون هستــه» هسـته
مـهـران به خدا بس است دیـگـر
این شعـر که «هسته هسته» هسـته
تا جایی که من دریافتهام، مهاجرت، به جای آنکه بر تولیدگری شما در عرصهی ادبی تأثیر منفی بگذارد، دو جنبهی مثبت و تازه را به کار شما اضافه کرد: آموزش زبان فارسی و جلسات هفتگی قلمرو ادب. شما خودتان چه فکر میکنید؟
مهران راد: من ۱۲ سال مستمر معلّمِ کورسِ کردیتِ فارسی بودم که خیلی پربار بود. دریافتهایم هرچقدر بگویم گرانقدر بود اغراق نکردهام. جلساتِ قلمروِ ادب هم که خودتان آمدهاید و میدانید چه رونقی دارد.استمرار در این کارها بسیار مهم بوده است. جلسات قلمرو امروز نزدیکِ ۱۷ سال از عمرشان میگذرد. من در این سالها به دفعات آثارِ درجهیکِ فارسی را از ابتدا تا انتها و خط به خط گزارش کردهام. آن هم نه گزارشی که مخاطبانش مشتی بیسواد باشند. افرادی که در این جلسات بودهاند و هستند بسا من را از لغزشها و خطاها نجات دادهاند. این افراد اغلب متدولوژی و روشِ تحقیق میدانستهاند و بسیاری از آنها بهتر و بیشتر از من به زبانهای عربی، فرانسه و انگلیسی مسلط بوده و هستند. از دلِ همین جلسات هفتگی، مجموعهی بزرگِ حافظخوانی بیرون آمد که هنوز هم رویِ آن کار میکنم و امیدوارم روزی قابلِ ارائه شود.
ممنون از وقتی که به ما دادید. امید که همواره قلمتان نویسا و نوجو بماند.
پانوشت:
معنی لغات و اصطلاحات محلی
دریdęri = « در» را ما مطابقِ تلفظِ رایج و رسمی با فتحه ادا میکنیم . اما همینکه یایِ وحدت یا نکره میپذیرد فتحهی آن بسیار به سکون نزدیک میشود.
هسته haste= هست، است، هستش، همچنین است نیسته بجایِ نیستش و الآنه بجایِ الآن.
شکسته بسته šekaste-baste = بندزده، چینی یا بلوری که پس از شکستن تعمیر شده باشد. جامِ شکسته بسته دیگر قابلیت شکستهشدن ندارد.
۴. هوریزhūriz = آوارشدن، فروریختن . بشکلِ ناگهانی و در حجمِ زیاد بر سرِ کسی ریختن. کبوتران ناگهان بر خانهی بیصاحب فرود میآیند.
«هرا» به معنیِ صدایِ مهیب از جمله صدایِ فروریختن است. همچنین است، کلمهی «هورّا» -برایِ تداعیِ صوت و هلهلهی شادی- که به صدایِ بلند ادا میکنیم.
جزءِ نخستِ هوریز هم تداعی کنندهی صدایِ بلند (در این ترکیب صدایِ فروریختن)است.
۵. کراشبسته kęrāš-baste = پر از تارِ عنکبوت.
۶. دندل dendel = هستهی گیاهانی از قبیلِ هلو، زردآلو، خرما، پرتقال و غیره، دانهی میوه.
ارسال نظرات