علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج (زاده ۲۱ آبان ۱۲۷۶ در دهکده یوش، استان مازندران و درگذشته ۱۳ دی ۱۳۳۸ در شمیران، تهران)، ملقب به پدر شعر نوی فارسی است و تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. بیمناسبت ندیدیم در روزهای نزدیک به سالمرگش، درباره او برایتان بنویسیم.
اشخاص و موجودات نماینده شخص «پیشرو» در دیوان نیما، بیشتر نموداران خودِ او هستند و درونمایه اصلی این شعرهای مربوط به پیشروها بیان رنجبری، صبر و فقر، شهادتطلبی و تحولخواه بودن این اشخاص نیست، بلکه تأکید بر جلوتربودن آنها از زمانه خویش و مردمِ آن است.
حضورِ این دسته در شعر نیما با شعر «دود» در کارِ وی آغاز میشود که در آن دلِ شاعرِ نوجوی ما همان اویِ این شعر است که گویی دلش با دیدن همهچیز (حتی دودی که به آسمان میرود) به نوآوری و نوشدن گواهی میدهد:
بر سر بام روستایی ما/ میجهد دودی از ره روزن
… میکند خُرد آنچه در دل اوست/ میدهد ارتباط با دل من
پسازآن راست کرده قامت خود/ میپرد، بالهاش بال زغن
میسپارد به دست باد، خبر/ میشود محو، مثل فکر کهن
اما هنوز، راهی طولانیتر با مراحلی ویژهتر باید طی شود تا مولودِ مبارک نوگرایی، از خاکستر شعر «ققنوس» سر برآرَد که اگر مهمترین شعر نیما نباشد، دستکم شعری دورانساز است؛ و دلایل اهمیتِ آن در بحثِ فردیت (آنهم در بازنمودِ تام و تمامِ فردی مطلوب و پیشرو) بهقرار زیر است:
نیما نیکی، مظلوم واقعشدگی، تنهایی و تمام صفاتِ دیگرِ خود را (اگرنه همیشه، دستکم غالباً) به اشخاص اول شعرش بهویژه پرندگان میدهد و فردیت و هویت خویش را در تقابل با دیگری و جهان معنا میکند ولی در شعرهایی مثل ققنوس، نیما یا نمایه شعریِ او (در اینجا شخص «ققنوس») بهنوعی از «درکِ حضور دیگری» میرسد که در آن علاوه بر تفاوتها (و قهراً دوریها و تنهاییها)، شباهتها و درد و رسالتِ مشترک، برجستگی یابند.
از این چشمانداز، «ققنوس» (که محوریترین عنصر و «نشانه» در متن حاضر است)، از زاویه فردی میتواند نماد و نمودِ شخصِ نیما باشد: نیمای شاعر که یکه و تنها، شعر نو را بنیان مینهد. در نگاه دوم و در تحلیلی تاریخی اجتماعی، ققنوس میتواند نماد هر فرد آگاه و پیشرو یا بهاصطلاح «روشنفکر» و «آوانگارد» باشد که درست بهسانِ ققنوسِ این متن، تنها، غریب، درکناشده و دارایِ دغدغههای مشترک و نیز متفاوت از سایر همنوعان خویش است: شوریدهسری که به سبب نوجویی، در چارچوب محصور کهنهپرستان نگنجیده و آب در خوابگهِ مورچگان ریخته است و حال باید «مقامی شبیهِ شهادت را بپذیرد» پذیرفتنی بودن دومین تحلیل، آنگاه بر ما آشکارتر است که بدانیم چه در زمان نیما (که خود او هم کسی با همین ویژگیها و بهنوعی متعلق به این گروه و طبقه است) و چه پس از او، در تمام موارد مشابه (حتی در موقعیت تاریخی دیگر)، روشنفکران همواره به دلیلِ دگرگوناندیشی، کموبیش، از متن جامعه طردشدهاند.
و البته با درنظرگرفتنِ اینهمه، نباید نکتهای مهم و پیشگفته را از یاد برد: مدرنیته و ملازمش: درک حضور دیگری (و به رسمیت شناختن تفاوت و تفرد او) تضادی مانند افسانه را رقم میزند، منتها از نوعِ معکوس چون در آنجا، معشوق در عینِ معشوقی، شخصی متقابل بود (عاشق ابتدا او را دوست داشته بود و بعد با او و دعوتهایش در تقابل افتاده بود)؛ اما در ققنوس مرد دهاتی و خلق در وهله نخست کنشی کاملاً عکسِ ققنوس (با بیتوجهی، بیتفاوتی و خودخواهیشان) دارند و در ژرفساخت ققنوس با آنها و بدیها و رنجشان آشناست و بدانها به دید خشم نمینگرد و به همین دلیل نگاه او به آنها آمیخته به طرد نیست بلکه آغشته به شفقت است و برای همین در متنِ شعر، اول وجه اشتراک او با مرغان روایت میشود و بعدش وجه اختلاف/ افتراق:
«حس میکند آرزوی مرغها چو او/ تیره ست همچو دود اگرچند امیدشان/ چون خرمنی ز آتش/ در چشم مینماید و صبح سفیدشان/ حس میکند که زندگی او چنان/ مرغان دیگر آر بسر آید/ در خواب و خورد،/ رنجی بود کز آن نتوانند نام برد…»
آغاز این پدیده از شعر ققنوس، هم شعر نیما و هم شعر و تفکر زمانِ او را آشناییزدایی نموده و با نوعی دیگر از نگاه به دیگری آشنا میکند و از همین نگاه داوریِ زیر از امید طبیبزاده بسیار دقیق و شایانِ یادکرد است:
«ققنوس ازیکطرف نقطه آغاز پیدایش یک نظام جدید شعری در ادبیات فارسی است و از طرف دیگر این نظام شعری قویترین اقدام نیما برای آشناییزدایی از جهانبینی جدیدی محسوب میشود که اولبار همو در «افسانه» طرح کرده بود.»
بهعلاوه، اکثر پرندگان، نمایندگانی برای عواطف، هیجانها و ابعاد روحی و شخصیتی نیما و افرادی چون او (پیشروان فکری) اند: و بر این اساس است که مرغان، جوانب باطنی و پنهان شخصیت نیما و نماها را آینگی میکنند: مثلاً غراب رمز تنهایی و نحس و ناخوش جلوهکردن او در چشم مخالفانش است و مرغ غم بازتاب اندوهی و مرغ مجسمه نمایانگر انزوایی خودخواسته و توأم با بیداری و هوشیاری و نگرانی است و همین میراث نمادین، بعدتر شاهکاری چون مرغ آمین را رقم میزند.
پسازاین اشعار و به دنبال رد پای «پیشرو» به شعر «خانه سریویلی» میرسیم. تقابل شاعر با شیطان در «خانه سریویلی» اهمیت بسیار دارد: در یک نگاه به این شعر میتوان گفت نیما همان سریویلی شاعر است که شیطان بر او واردشده است و چه جالب اینکه شیطان نیمه دیگر وجود شاعر یا همزاد اوست و این گوهری بسیار تازه و در معنای دقیق مدرن به روایت میدهد چون قهرمان ماجرا دیگر مثل قصههای کلاسیک یکسره سیاهِ مطلق یا سپیدِ مطلق نیست و متعلق به جهان و ساحتِ خاکستری است و نیز اینکه جدال با او جدال با خویش و مهر به او نیز مهر به خود است. به تعبیر زیبا و باریکبینانه محمود فلکی: «نیما جابهجا شیطان را نمایه آدمهایی میداند که در سوی زر و زور قرار دارند و درنتیجه، بخش مهم جدال او در خاستگاه اجتماعی در دو سوی وجدان تجلی مییابد… هرچند چنین رویکرد اجتماعی میتواند نشانگر این واقعیت هم باشد که شیطان در اینجا مظهر ستم است؛ ولی این رویکرد اجتماعی، از یکسو، رویکرد به اجتماعی است که ستم آن محصول مناسبات جدید شهرنشینی یا دگرشدنهای اجتماعی طبقاتی است و از دیگر سو، در بسیاری موارد از رویکرد خاصِ اجتماعی بر میشود و به زندگی و انسان در کل آن مینگرد…» نیز از منظری دیگر شیطان از شهری دور آمده (به عبارتی نماینده «تمدن نو» است) و هدفش از ورود به خانه سریویلی، کشاندن او به زندگیای است که شاعر از آن میگریزد در این نگرش شیطان میتواند نماینده زندگی شهری یا زیستجهانی مدرن باشد و وقتی شیطان دهکده سریویلی را تهدید میکند، این در دلالت نمادین یعنی مظاهر شهرنشینی و جهان جدید بطن روستا نیز راهیافته و بر آن تأثیر گذاردهاند و به همین علت است که شاعر میخواهد به دورترین کوهها و شکافها پناه ببرد.
اینک و برای تأمل بیشتر باهم همین شعرِ درخشان ققنوس را بخوانیم:
ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه جهان،
آواره مانده، از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد،
بر گرِد او به هر سرشاخی پرندگان.
او نالههای گمشده ترکیب میکند،
از رشتههای پاره صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خّطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی،
میسازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج،
کمرنگ مانده ست و به ساحل گرفته اوج،
بانگ شغال و مرد دهاتی،
کرده ست روشن آتش پنهان خانه را،
قرمز به چشم، شعله خردی،
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب.
وندر نقاط دور،
خلقاند در عبور.
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده ست میپرد،
در بین چیزها که گره خورده میشود،
با روشنی و تیرگی این شب دراز،
میگذرد،
یک شعله را به پیش،
مینگرد.
جائی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج، روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگیاش چیز دلکش ست.
حس میکند که آرزوی مرغها چو او،
تیره ست همچو دود، اگر چند امیدشان،
چون خرمنی زآتش،
در چشم مینماید و صبح سفیدشان.
حس میکند که زندگی او چنان،
مرغان دیگر آر بسرآید،
در خواب و خورد،
رنجی بود کز آن نتوان نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکانِ زآتش تجلیل یافته،
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته.
بسته ست دمبدم نظر و میدهد تکان،
چشمان تیز بین،
وز روی تپه،
ناگاه، چون به جای پرو بال می زند،
بانگی برآرد، از ته دل، سوزناک و تلخ،
که معنیاش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنجهای درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش میافکند.
باد، شدید میدمد و سوخته ست مرغ،
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ.
پس جوجههاش از دل خاکسترش به در.
ارسال نظرات