نویسنده: سایه اقتصادینیا، منتقد ادبی
کتاب «بام بلند همچراغی» باز نگاهها را به سوی شاملو، شاعر لحظهها و همیشه، برگرداندـ اینبار در آینهای که سعید پورعظیمی مقابل آیدا نهاده است. پورعظیمی در پیشدرآمدی که بر کتاب نگاشته سبب تألیف و چگونگی انجام کار را شرح داده، سپس کتاب را درسیزده فصل و چندین پیوست خواندنی سامان داده است. سنجیدگی در همهی اجزا، و شایستگی در ترتیب و تدارک همه کار آشکار است و حظ برانگیز.
گفتوگوی مفصل سعید پورعظیمی با آیدا سرکیسیان از خود او آغاز میشود، روشنگرانه تا پیوند او و شاملو پیش میرود و سپس با پرداختن به تمام وجوه کار و زندگی شاملو تکمیل میشود. سنجیدگی و شایستگی فقط تبلور شخصیت رشکبرانگیز آیدا نیست، بلکه در نحوهی مواجههی پورعظیمی با آیدا، با شاملو، و با تمام افراد دیگری که نامشان در کتاب میآید پیداست. اطلاعاتی که پورعظیمی حین مصاحبه ارائه میکند فراوان و بعضاً تازه است و با اینکه پیداست خود دلبستهی شاملوست، از نقل انتقادها و ایجاد فضای انتقادی در گفتوگو ابایی ندارد. سخن گفتن از شاملو، بهویژه از لب شیفتگانش، اغلب یا از فرط علاقه به او زیاده رمانتیک میشود یا به سبب موقعیت سیاسی شاملو به اطوارها و شعارهای گوشپارهکن سیاسی میکشد. پورعظیمی از هر دو اینها پرهیز کرده و گفتوگو را بدون لوسبازیهای سانتیمانتال و ادا و ژستهای سیاسی، متین و وزین، پیش برده است.
دربارهی این کتاب، در همین مدت کوتاهی که از انتشارش گذشته، زیاد نوشتهاند و من مکرر نمیکنم. از جنبههای مختلف میتوان دربارهاش سخن گفت، صحت و سقم اطلاعات آن را سنجید و جزئیات گفتههای آیدا را از منظرهای گوناگون و در پرتو اطلاعات موجود دیگر تحلیل کرد، اما آنچه من مایلم ثقل این یادداشت کوتاه را بر آن قرار دهم، چهرهی خود آیدا، به مثابهی یک زن، است. با اینکه هدف اصلی گردآورندهی کتاب ترسیم چهرهی شاملو بوده اما، حین این رسم، چهرهی خود آیدا نیز کمکم از تاریکی بیرون میآید و در نور مینشیند. در این نور، ما زنی را میبینیم عاشق، کوشا، وفادار و شکیبا، که حتی پس از مرگ شاملو با ایمانی غریب از او سخن میگوید. آیا این ایمان زادهی آن عشق جنونآساست؟ یا عشق از پس شعلهی آن ایمان، چون آتش بر آن دو گلستان شده؟ عشق فرزند ایمان است یا مادر آن؟ عشقی مهیب، ایمانی غریب، و تدوام آن در قالب یک عمر زناشویی از آیدا چهرهای ساخته که هرچه بگوییم، در برابر اشعاری که خود شاملو در ستایش او گفته، البته هیچ است و چیزی کم. شاملو خود بلندترین ستایشها را نثار آیدا کرده و ما چندی از پرشورترین اشعار عاشقانهی معاصرمان را مدیون وجود این زن هستیم. اما آگاهی از سلوک آیدا با شاملو، که به مدد مطالعهی کتاب «بام بلند همچراغی» بیش ازپیش حاصل میشود، سؤال دیگری را هم به ذهن متبادر میکند: پس خود آیدا چه؟ پس هویت شخصی و فردیت انسانی او چه؟ از پشت پنجره عاشق مردی بشوی سودایی، با ازدواجهای شکستخورده و چهار فرزند، گرفتار اعتیاد، بدون یک پاپاسی در جیب، ویلان و پرآرزو. تحصیل دانشگاهت را به خاطر زندگی آواره با او کنار بگذاری، انجمن ایران و فرانسه را رها کنی و بگویی: «احمد جان دانشگاه من تویی». به خانوادهات سختی بدهی، اما برای او مداد بتراشی تا شعر بنویسد و مثل یک رویای طلایی از او مراقبت کنی، و تازه نگرانیات این باشد که «نکند جمعیت خاطر او را به هم بزنم». اگر هم شعر ننویسد فکر کنی کوتاهی از تو بوده و بگویی: «احمد یک سال است که شعر نگفته و من مقصرم. از شدت ناراحتی گریه کردم و مدام خودم را سرزنش میکردم؛ ولی کاری از دستم ساخته نبود». ببری، بیاوری، در سفر و در حضر همراهی کنی. خدمت کنی. به تمام معنی خدمت کنی و ایمانت لحظهای به شرک، به کفر نیامیزد. از همان آغاز بگویی: «فهمیده بودم که به من نیاز دارد، مثل ماهی به آب! این اضطراب نیاز، در دستها و چشمهایش شعله میکشید.» و عمرت را وقف پاسخ دادن به این نیاز، صرف تسکین این اضطراب کنی. کاغذهایش را جمع کنی و بگویی «از دستنوشتههای شاملو مثل تخم چشمم مراقبت میکردم. با خودم میگفتم این کاغذها دست شاملو بوده، دستش به اینها خورده». بگوید برای ناهار مهمانان امریکاییاش «باقالیپلو درست کن تا مزهی غذای ایرانی را بچشند.» و تو از توی آشپزخانه گوشت به گفتوگوی آنها باشد. زحمت پرستاری و مراقبتهای پزشکی از او بر عهدهات باشد و او با لجبازی خلاف توصیههای پزشکان عمل کند و دردسر بسازد و تازه بگویی: «یک حالت بچهگانه بود که در شاملو خیلی قوی بود و من این حالت بچهگانه را خیلی دوست داشتم. دکترهایی که با او رابطهی نزدیکتری داشتند این را میدانستند و چیزی نمیگفتند… میدانستند که لج میکند. احمد ساعتی یکی دو سیگار میکشید. دکترها که میآمدند سیگار را با سیگار روشن میکرد!»
همهی اینها، اگر شاملو شاعر بزرگ معاصر ما نبود، از آیدا نزد ما چه میساخت؟ زن خوب فرمانبر پارسا، که کند مرد درویش را پادشا! همین هم محقق آمد و شاملو پادشاه شعر معاصر شد.
تماشای تصویر آیدا کاملاً بستگی به عینکی دارد که ما بر چشم داریم: شاید امروز از دید برخی فمینیستها و بعضی روانشناسان که بر کسب هویت فردی تاکید دارند، آیدا نمونهی یک قربانی باشد: زنی که از همه چیز خود، از خواب و آرامش و تحصیل و فرزند و خانواده و… گذشت تا شاملو شاملو شود. از این دید، شاید صفاتی چون فداکاری، ازخودگذشتگی و ایثار در حق آیدا کم باشد و او را باید یک قربانی قلمداد کردـ قربانیای که حتی خود نیز نمیدانسته قربانی بوده است. اما اگر عشق را چون باطلالسحری بدانیم که خط بطلان میکشد بر هرچه رنگ «من» دارد، لابهلای سطرهای کتاب، آیدا را یکدل و یکزبان با حافظ میبینیم که میخواند:
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
در «بام بلند همچراغی» از زنی دیگر نیز سخن به میان میآید: پوری سلطانی، همسر جان و جهان شاملو: مرتضی کیوان. همین پرسشها و تردیدها در نگاه به سیمای پوری سلطانی در سرها دَوران میگیرد، بهویژه وقتی میبینیم آیدا روش او را بزرگترین درس زندگی میخواند:
«من با چه کلماتی باید بگویم که شاملو چه احترامی برای همسر بزرگوار کیوان، خانم پوراندخت سلطانی قائل بود! بزرگترین درس زندگی را پوری به ما داد. این زن، یک انسان بینظیر است، یک عاشق بیهماورد. پوری به ما آموخت که مرتبهی عشق والا و بیکرانه است. به ما آموخت که دلدادهی انسان والا باشیم و او را قدر بگذاریم و آن را با هیچ متاع دنیایی عوض نکنیم. مرتضی و پوری فقط دو ماه بود که ازدواج کرده بودند که مرتضی را دستگیر کردند و بردند و کشتند و پوری یک عمر است که تنها با خاطرهی مهر کیوان زندگی میکند.»
اما آیا این زندگی، به تعبیر خود شاملو، دست تطاول به خویشتن گشودن نیست؟ کدام را باید پاس داشت؟ به سر بردن وفای عشقی آرمانی و ناکام، یا «دست از گمان بداشتن»، «با مرگ نحس پنجه درنیفکندن» و خود را به دست امواج زندگی سپردن و رفتن و زندگی کردن؟ عزت عشق کجاست و عزت نفس کجا؟ و اصلاً عزیز کیست جز آنکه تاج عشق بر سر دارد و پیراهنش زیر نور نگاه عاشق میدرخشد؟ آیا این دو زن از قرن هشتم و از میان اشعار سبک عراقی به زمانهی ما پرتاب شدهاند و صدای فروغ را نشنیدهاند که در مصاحبه با ایرج گرگین میگوید: «امروز همه چیز عوض شده، دنیای ما هیچ ارتباطی به دنیای حافظ و سعدی ندارد؛ من فکر میکنم که حتی دنیای من هیچ ارتباطی به دنیای پدر من ندارد. فاصلهها مطرح هستند. فکر میکنم یک عوامل تازهای وارد زندگی ما شدهاند که محیط فکری و روحی این زندگی را میسازند. تلقی یک آدم امروزی، من فکر میکنم، نسبت به آدمی که در بیست سال پیش زندگی میکرده کاملاً عوض شده، آن تلقی که از مفاهیم مختلف دارد. مثلاً مذهب، اخلاق، عشق، شرافت، شجاعت، قهرمانی، واقعاً چون محیط زندگی ما عوض شده به نظر من تمام این مفاهیم زاییدهی شرایط محیط هستند، این مفاهیم عوض شده. من مثال سادهای بزنم، راجع به عشق صحبت میکنیم، پرسوناژ مجنون، که خب همیشه سمبل پایداری و استقامت در عشق بوده، از نظر من که آدمی هستم که جور دیگری زندگی میکنم، پرسوناژ او کاملاً برای من مسخره است، وقتی علم روانشناسی میآید و او را برای من خرد میکند، تجزیه و تحلیل میکند و به من نشان میدهد که او عاشق نه، یک بیمار بوده، آدمی بوده که مرتب میخواسته خودش را آزار بدهد. این است که خب به کلی عوض میشود. شما فکرش را بکنید وقتی لیلیهای دورهی ما توی ماشین کورسی سوار میشوند و با سرعت 120 کیلومتر میرانند و پلیس مرتب جریمهشان میکند آن وقت یکچنین مجنونهایی به درد این لیلیها نمیخورند. در حالی که این مجنونها، شما نگاه کنید هنوز که هنوز است توی ادبیات ما (البته ما اسم اینها را ادبیات نمیگذاریم، ولی «ادبیاتی» که میان عدهای مطرح است) هنوز که هنوز است زیر همان درخت بید نشستهاند و دارند با کلاغها و آهوها درددل میکنند.»
آیا وفایی که پوری به سر برد و عشقی که آیدا آن را تا قطرهی آخر نوشید و زیست مصداق جفای به خویشتن است و، با فرمولهای فمینیستی، ناهمخوان؟ یا چون سخن از عشق به میان میآید، ثبت است بر جریدهی عالم دوام ما؟
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
ارسال نظرات