محمدمهدی باقری، ویراستار، مونترال
چند هفته پیش برای فهرستی بلندبالا از همقلمان صفحات ادبی دعوتی فرستادیم به این مضمون که: «بر آنیم تا سه صفحهٔ بخش ادبیات پانصدمین شماره را به نوشتارهایی در این باب یا تقدیمی به خوانندگان یا بهویژه نظر به صفحات ادبی (مثلاً: سیر آن، وضع فعلیاش، و نیز پیشنهادها) اختصاص دهیم.»
یادداشتهایی که در پی میآیند، در زمان مقرر به ما رسیدند که با خوشحالی و سپاس تقدیم شما میکنیم. و همچنین اگر بازهم دریافت شوند، با افتخار در صفحات شمارههای بعد خواهند آمد.
با نشریه هفته در اوت ۲۰۱۴ آشنا شدم. تازه به مونترآل آمده بودیم و مثل هر تازهواردی، شاخکهایمان میجنبید برای گرفتنِ هر خبر و جذبِ هر نکتهای. هفتۀ اول، هفته را در فروشگاه المیزان دیدم. لابهلای صدها قلم خوراکیِ رنگوارنگ و در هجوم خرتوپرتهای ریزودرشت زندگیِ روزمره، این کالای فرهنگی در گوشهای بهآرامی نشسته بود و چشم امیدش به مشتریانی بود که پس از تأمین قاعدهٔ هرم نیازهای مازلو، سراغی هم میگیرند از جنبههای فرهنگیِ زندگی.
برداشتم، ورقی زدم، خواندم و راهاندازِ آن و دستاندرکارانش رادر دل ستودم. طبیعی است که در فضای ابرآلودِ ذهنیِ آنوقتمان، دیدن نشریهای فارسیزبان که قدمت و چهارچوبی داشت و موضوعات مختلفی را پوشش میداد، کیمیا بود. البته تبلیغها و خبرهای اندکِ سیاسیاش با گرایش شخصیام جور نبود؛ اما همهچیز که سیاست نیست. بعدها هم متوجه شدم که هفته در سیاست متعادل پیش میرود و هرکس مطلبی به آن بدهد که بار خبری و مفید داشته باشد، بهعنوان رسانۀ ایرانیان مونترآل منتشرش میکند.
مدیر هفته را در یکی از دورهمیهای ایرانیان یافتم و با هم گپ زدیم. همانی بود که تصور میکردم: کوشا، امیدوار، خاکی و البته بهمانند اصحاب مطبوعات ایران: گلایهمند از دردسرهای کار فرهنگی، بهویژه درآوردنِ نشریهای هفتگی، با همۀ اضطرابها و دوندگیهای شبانهروزیاش. پیشنهاد کردم در ویرایش نوشتهها کمک کنم و نیز خواستم که آگهیِ کارگاهم را درج کند: «آشنایی با ویرایش و درستنویسی» بههمت کانون توحید مونترآل در دانشگاه مکگیل. هر دو را با روی باز پذیرفت و هر دو انجام پذیرفت.
باری، ما به ایران برگشتیم و یکیدو سال بعد، دوست دیرین و گرانمایهام، دکتر سیدفرشید ساداتشریفی، پس از گذراندن دورۀ پسادکتریِ زبان و ادبیات فارسی، به مکگیل آمد. با چند جا جوش خورد، از جمله هفته و بخش «ادبیات» را در آن به دست گرفت و چنانکه از پیشینۀ بلند کارنامهاش انتظار میرفت، در غنای آن کوشید. خبرهایش را میگرفتم و پیدیاف نشریه را مرور میکردم. چهار سال بعد که دوباره به مونترآل آمدیم، اوت ۲۰۱۸، المیزان دیگر آنجا نبود و هفته سرِ جای خودش بود: در آستانۀ پانصدمین شماره.
بخش «ادبیاتِ» نشریۀ هفته به جایجای پهنۀ پنهاور ادبیات سرک کشیده است؛ اما با همۀ این تنوع، میتوان گفت بر سه محور متمرکز بوده است:
۱. بازتاب ادبیات فارسیزبانانِ کانادا، مانند انتشار داستان دنبالهدارِ طنزی از مهران راد که مقبول افتاد و نقدها و تحسینهایی برانگیخت؛
۲. گشودن زیروبمهای ادبیاتِ مهاجرت، یعنی نوشتههای مختص به خودِ فرایند مهاجرت و دغدغهها و قصهوغصههای این چرخش بزرگ زندگی، مانند مصاحبه با بانوی «هزار قصه» خانم فریبا کلهر، نویسندۀ ادبیات کودک و نوجوان؛
۳. پیوند با جریانها و رویدادهای ادبی و فرهنگی ایران، مانند پرداختن به میراث ادبی داریوش شایگان، پس از مرگ او.
اگر بتوان جایی باز کرد، این چهار پیشنهاد نیز برای درج در بخش «ادبیاتِ» هفته، درخور بررسی است:
۱. نکتههای درستگویی و درستنویسی، در جایگاه ستون ثابت، با هدف کمک به فارسیزبانانِ اینجانشین در انتقال معنای مدنظرشان به فارسیِ روان و دوری از آسیبهای زبانی در محیط زبان دوم؛
۲. بریدههای گزیده و کوتاه از نثر کهن و نثر معاصر فارسی، با هدف دمخورشدن خوانندگان فهیمِ هفته با نوشتههای جاندار و ماندگار زبان شیرین فارسی؛
۳. بازیهای زبانی و سرگرمیهای کلامی، با هدف درگیرکردن مخاطبان نشریه و ذهنورزیِ آنان؛
۴. تحلیل انتقادی گفتمان، متمرکز بر ادبیات رایج در زبان رسانههای مشهورِ فارسیزبان، با هدف درک زیرساختهای ذهنی و ترفندهای زبانیِ رسانهها در اقناع و جریانسازی.
به همۀ اصحاب رسانه خداقوت میگویم، بهخصوص هفتهایها و بهویژه فعالان بخش «ادبیات» و مخصوصاً فرشید. امیدوارم این بخش زندۀ هفته، همچنان بتپد و چراغش هفتهها و سالها روشن و روشنیبخش بماند. / ۱۶ اوت۲۰۱۸، ۲۵مرداد۱۳۹۷
کوششهای ادبی هفته
در مدتی که مطالب ادبی مجله هفته را دنبال میکنم آن را یکی از وزینترین و بینقصترین سرویسهای ادبی دیدم که ویژگیهای منحصربهفردی دارد.
یکی از مهمترین ویژگیهای آن بهروزبودن است، بسیار شاهد بودهام که هرگاه تحول فرهنگیادبیهنری در ایران اتفاق میافتد بخش ادبی هفتهنامه، مطالب مرتبط و بسیار اساسی و خواندنی را به مخاطبان ارائه می هد. ویژگی مهم دیگری که بخش ادبی مجله دارد کاربردی بودن مطالب است، در حوزهٔ نقد، ترجمه و معرفی آثار همیشه کارکردگرا است به صورتی که هم برای خوانندگان عام و هم برای خوانندگان حرفهای قابلاستفاده و سودبخش است. ازآنجاکه من نیز مدتی دستاندرکار حوزه نشر بودهام، طاقتفرسابودن این کار را میشناسم و میدانم برای موفق بودن در این کار تا چه اندازه نیاز بهدقت و تدبیر و کاردانی و از همه مهمتر نیاز به دانش وسیع و ژرف در چندین و چند حوزه است که هم تلاش شبانهروزی میطلبد و هم عشق وافر.
طنز در تذکرهٔ نصرآبادی؛
یادداشتی تقدیم به پانصدمین شماره هفته (۱)
نگاهِ معطوفبه «طنز و نحوهٔ برخوردِ نویسندگان به مقولهٔ طنز» یکی از راههای فرورفتنِ ما در غارِ تاریخ است. با این روش ممکن است که کاوشگر نورافکنی در دست نداشته ْباشد اما خودش را بهخوبی آماده میکند تا با اندک چشمکهایی که سنگهای درخشان میزنند پیشِ پایی ببیند. اینکه در این دنیای تاریک چه درکی از محیط و واقعیّتِ بیرون داشته باشد به همدلیِ او با طنز بستگی دارد. تذکرهٔ نصرآبادی به دلیلِ آنکه فاصلهٔ زیادی با ما ندارد در ایجادِ چنین رابطهٔ همدلانهای موفق است. در این کتاب شرححال بسیار مختصرِ نزدیک به هزار مرد (مطلقاً نامِ هیچ زنی ملاحظه نشد) در دورهٔ صفوی آمده است. انتخابِ این افراد معطوف به سرودنِ شعر بوده است ولو اینکه آن فرد فقط یک بیتِ مشهور داشته باشد.
خواندنِ کتاب از ابتدا تا انتها وقتگیر و حوصلهسوز است اما بهواسطهٔ استفاده از واژههای نامأنوس، طنز و صمیمیتی که دارد خودش را به خواننده تحمیل میکند. بدیهی است که هر کتابی به خواندن میارزد بهویژه وقتیکه نویسنده از دلِ تاریخ با ما سخن میگوید. نصرآبادی در زمانِ شاهسلیمان صفوی –یعنی حدود ۳۲۵ سال پیش- این کتاب را در حالی نوشته است که شاعران و خوشنویسان و معماران و معلّمهای بهنامِ روزگار با او ملاقات میکردند و ابیاتِ خود و دیگران را در اختیارش میگذاشتند. گاه از راههای دور بهسویش نمونهٔ اشعار میفرستادند و گاه در قهوهخانه و مسجدِ لنبان (که من نمیدانم چهجورجایی بوده است) با او دیدار و گفتوگو میکردند. چنین کتابی البته ما را با جنبههای مختلفِ زندگی در پایانِ عهدِ صفوی آشنا و بسیاری از کنجکاویها را دربارهٔ جزئیاتِ مناسباتِ روزمرّه اغنا میکند.
چیزی که خستگیهای «از این شاخ به آن شاخ پریدنِ» این کتاب را از تنِ خواننده دور میکند طنزِ ذاتیِ کلامِ نصرآبادیست که خود بهخود همراهِ او میآید. این طنز به سه طریق بروز میکند:
یکم:
در سراسر کتاب یکسری عبارتِ خندهدار با کمی تغییر و یا حتی بیهیچ گونه تغییری تکرار میشوند. از قبیلِ:
جوانِ آدمی بود
جوانِ نمکینِ رنگینی است
سیّدِ آدمیروشیست
مردِ صاحبْکمالِ حرّافی بود
جوانِ شوخِ شلّاقی بود
کوفتی عارضِ ذاتِ مبارکش شد
طالعش مدد نموده فوت شد
قبل از این به سیادت مشهور نبود!
گفتوگوهایِ بیمعنیِ او با حکیم شفایی کمالِ نمک [را] داشت
جوان [یست] آدمیوش و بسیار اهلیّت دارد
شیرهٔ کِیف بسیار میخورد
قمارخانهٔ مشهدِ مقدّس را اجاره کرد
یکی از اعتقاداتِ فاسدش این بود که به فقیر اعتقاد داشت
تاریخِ فوتِ زندگان را میگفت!
طالعش مدد نموده در آنجا فوت شد «اللهمارزقنا»
دوّم:
درصدِ بالایی از بیتهای انتخابشده جنبهٔ طنز دارند، انتخابهای نصرآبادی از میانِ ابیاتِ متعددِ شاعران، گواه بر سلیقهٔ طنزپسندِ اوست. درمیانِ شاعرانِ کتاب، سرایندگانِ زیادی داریم که بهراستی شاعر نیستند و گاه کُلِّ تولیداتِ ادبیشان همان یکیدوبیتی است که ارائهشده. اتفاقاً این مطلب به طنزآلود بودنِ فضای کلّیِ اثر کمک میکند. اگر تکبیتهای مشهور سویهٔ طنز نداشتند نُقل و نَقلِ دهانِ مردم نمیشدند و در حافظهها باقی نمیماندند. از این گذشته در شعرِ این دوره-چندانکه میدانیم- «بیت» از وجاهت و مرکزیّتِ فوقالعادهای برخورداراست، نصرآبادی از قولِ قاسمخان نامی که گویا «دامادِ پادشاهِ جنّتبارگاه» است، نقل میکند:
یک بیتِ خوب پیشِ من و یک کتابِ شعر
یک گُل ز دستِ یار به از بوستانِ گُل (ص ۶۳)
بهموازاتِ این خصیصهٔ سَبکی که بهنوبهٔ خود در صیانت از تکبیتها مؤثّر بود، به شکلِ وسیعی جایگاهِ ارائهٔ شعر از دربارها به قهوهخانهها منتقل میشد، برای اثباتِ این مدّعا -که ربطِ مستقیم به طنزِ متمرکز در تکبیتها دارد- از ذکرِ نمونههای متعدد که بگذریم داستانِ رویآوردنِ شخصِ نویسنده به شعر و ادبیات بهخوبی بازگوکنندهٔ این واقعیتِ مهُمِّ تاریخی است. نصرآبادی تعریف میکند که در جوانی از معاشرت با «اربابِ مناهی و ملاهی» دست شسته و بهسویِ کسانی که «بهنظام اشعار گوشِ جان را به گوشوارِ لآلیِ آبدار مزیّن میساختند» رو آورده، آنگاه میگوید: «در قهوهخانه رحلِ اقامت انداختم» انگار بگوید در کتابخانه یا در دانشکده یا فلان انجمنِ شعر و ادب رحلِ اقامت انداختم و معلوم است که حضور در قهوهخانه عادتِ روزمرّهاش بوده و در عبارتِ «رحلِ اقامت انداختم» اغراقی هم نمیکند چراکه میگوید: «چند روز به سببِ مانعی به قهوهخانه نیامد [م]…». البته همین چند روز غیبت کافی است که شاعرانِ عصر بگویند:
قهوه را نیست بیتو هیچ صفا
داد ازین بیدماغی و اهمال (ص ۴۶۲)
در این حال با نوعی گرایشِ معطوف به کوچه و بازار مواجهیم که میتوان آن را شعر قهوهخانهای (۲) نامید. بدیهی است که شعرِ «غیرِ پاسخگو به قدرت» سویهٔ طنز خواهد گرفت، یعنی مرکزیّت داشتنِ تکبیتها از سویی و شعرِ رمیده از دربار از سویِ دیگر، دست به دستِ هم میدهند تا طنز ِ متمرکز در ابیات هم تقویت شود. این نوع طنز (۳) که از دیرباز در شعرِ فارسی حضور داشته، ریشه در شطحِ صوفیانه دارد. تکبیتهای امروز هم همچون شطحهای آغازین هم قصار و هم مبتنی بر تناقضیابیهای زیرکانهاند. اگرچه در قرنِ هشتم دستآوردِ «ادغامِ شیوهٔ شطح در آرایههای ادبی»(۴) مثلِ اغلبِ مایههای شعرِ فارسی به اوجِ خود رسیدهبود. اکنون با آزمونِ سَبکیِ تازه میرفت که از فضایِ نخبگی خارج شود و با تجربههای سطوحِ وسیعتری از مردم گرهبخورد.
برای نشاندادنِ چنین ادعایی، انتخابِ بیتهای نمونه، کاری بسیار دشوار است، با اینحال ۲۲ بیتِ برگزیدهٔ زیر را ببینید:
-به رغمِ توبهام، بزمِ خوشی آن رشکِ مه دارد
خدا از آفتِ طاقت! دلِ ما را نگهدارد (ص ۳۹)
-تاریخِ سیادتش! زدل جستم گفت
در ماهِ صفر میرِ جدیدالاسلام (ص ۵۱)
-فرقی میانِ کاکُل و زلفِ بتان کجا است
شوریده را دماغ و دلِ انتخاب کو (ص ۵۱)
-شادم که فلک در مددِ بیهنرانست
شاید که نماند کس و نوبت به من افتد (ص ۹۰)
-چه میکردم اگر رزقم به پای خود نمیآمد
به این دستِ تهی و دیدهٔ سیری که من دارم (ص ۱۳۲)
-ما و پروانه و بلبل همه خویشآنهمیم
چشمِ بد درو که یک دسته پریشآنهمیم (ص ۱۳۵)
-در هیچ منزلی دلم آسودگی ندید
ما را تمامِ عرصهٔ عالَم، وطن شدهست (ص ۱۹۳)
-گذشت خواجه و چون عنکبوتِ مُرده هنوز
مگس شکار کند تارهای آمالش (ص ۲۱۹)
-هر تارِ زلفِ جانان، باشد شبِ درازی
کو آنکسی که میگفت: «یک شب هزار شب نیست» (ص ۲۳۸)
-ای که از دشواریِ راهِ فنا ترسی مترس
بس که آسانست این ره میتوان خوابید و رفت (ص ۲۴۳)
-ملاحتِ تو گواه است و شوربختیِ من
که بینمک نسرشتند خاکِ آدم را (ص ۲۴۴)
-هزار بار قسم خوردهام که نامِ تورا
بهلب نیاورم امّا قسم به نامِ تو بود (ص ۲۴۸)
-ما همرهی از بخت ندیدیم ولی
دیدیم که از دور سیاهی میکرد (ص ۲۵۴)
-دل، خود به روزگارِ جوانی کباب بود
مویِ سفید شد نمکی بر کبابِ ما (ص ۲۵۵)
-زان داخلِ کربلا شدستی کامروز
در مقبرهٔ یزید حلوایی نیست (ص ۲۶۰)
-بر هرکه نظر کنی ز من خوبترست
ایکاش که من هم دگری میبودم (ص ۲۶۰)
-غم که پیرِ عقل تدبیرش به مُردن میکند
میفروشش چاره در یک آبخوردن میکند (ص ۲۶۱)
-جنون ز روزِ ازل بود قسمتم لیکن
بهاینکه دیر رسیدم نصیبِ مجنون شد (ص ۲۶۷)
-سرگشتگی ز سر نرود مردِ عشق را
گر بعدِ مرگ سنگ شوم، آسیا شوم (ص ۲۴۱)
-میبُرد زندگانی گر جان ز چنگِ مُردن
کس جان بهدر نمیبُرد از چنگِ زندگانی (ص ۲۷۴)
-هر داغِ زیرِ پنبه شهیدیست در کفن
صحرای محشر است سراپای سینهام (ص ۳۲۵)
-سرو در رقص است و قمری مست و دستافشان چنار
وقتِ بشکن بشکنِ توبهاست ساقی می بیار (ص ۳۳۵)
-بهار دسته کلید از بغل برون آورد
ز واشدن دلِ ما را خدا نگهدارد (ص ۴۰۲)
جنبهٔ سومِ طنز:
در اینکتاب روایتهای خندهداریست که پشتِ سرِ این و آن تعریف میکند. از آنجا که اینگونه طنز تا حدی ظرفیتها و خُلقیاتِ اجتماعی را هم منعکس میکند این گزارش را با بهدستدادنِ چند نمونه به پایان میبرم:
میرزا کافی … چنین مسموع شده که ربّالعزّت را ربالعرت خوانده و به این معنی مشهور گردیده بهنوعی که بدونِ اضافهٔ آن عبارت کسی او را نمیشناسد (ص ۱۴۳)
قاضی مسافر از فتحِ خراسان جهتِ جلوسِ شاه اسماعیل «مذهبِ ناحقّ» تاریخ یافته بود این معنی به آن پادشاه رسید از روی غضب فرمود که قاضی مسافر را پوست کُنند. او را که بهحضور آوردند گفت من این تاریخ را از زبانِ پادشاه گفتهام «مذهبُنا حق» پادشاه را خوش آمد او را بخشید.
باقرِ شفایی (همنام با حکیم شفایی) … گفتوگوهای بیمعنیِ او با حکیم شفایی کمال نمک [را] داشت… یکی آنکه با حکیم میگوید تو معانیِ اشعارِ مرا دزدیدهای. حکیم میگوید که از کجا معلوم شده؟ دیوانِ خود را پیشِ حکیم میاندازد که پس معنیهای این صاحبمُردهها کو؟(۴۲۲)
دو برادر بودند هردو در خدمتِ مرتضاقلیخان متولّی اردبیل بودند یکی برخورداربیگ و یکی محمّد بیگ و به اعتبارِ شوخی ایشان را شنگُل و منگُل میگفتند. (ص ۴۰۶)
امیر بیگِ قصّاب اصفهانیست در کمالِ نامرادی بهقصابی مشغول بود. عمرش به هفتاد رسیده، خود نقل میکرد که فکرِ شعر میکردم و بهخدمتِ حکیم شفایی میخواندم، او متوجّه نمیشد. از این معنی آزردهخاطر بودم. شبی بهخواب رفتم این بیت از عالمِ غیب بهزبانم دادند:
روزی بهشب کنم به صد اندوهِ سینهسوز
شب را سحر کنم به امیدِ کدام روز
… بهغیرِ این شعر دیگر شعری ندارد… (ص ۴۱۹)
ملّا طرزی از ولایتِ طرشت است، مِن اَعمالِ ری و از ایلِ افشار طبعِ شوخی داشت…. شعرش این است:
مدنیدیم پس از مکّیدن
نه به کس حیله و نه مکریدن
مرقدِ پاکِ نبی طوفیدیم (طوافکردیم) (ص ۴۰۸)
پانوشتها:
۱. یادآوری این نوشته بهمناسبتِ انتشارِ پانصدمین شمارهٔ «هفته» و بنا بهدرخواست و یادآوری آقای دکتر ساداتشریفی از مقالهای مفصلتر تلخیص شدهاست و برای نخستینبار برای چاپ کاغذی پیشکش هفته و خوانندگانش میشود.
۲. از تعبیرِ قهوهخانه نباید برداشتِ جاهلمآبانه کرد. نسبتی که بینِ «گرایش به تودههای مردم» و «اجتماعِ شاعران در قهوهخانه» برقرار شدهاست نباید ما را به این اشتباه اندازد که قهوهخانهها محلِ اجتماعِ عوام بودهاند. گزارشهایی که درهمین کتاب وجود دارد خلافِ این را نشان میدهد.
۳. مراد طنزِ متمرکز در بیت است مثلِ این بیتِ حافظ: «بهعزمِ توبه شبی گفتم استخاره کنم/ بهارِ توبهشکن میرسد چه چاره کنم»
۴. نک به: جلدِ نخستِ «حافظخوانی» صفحهٔ ۳۹ برای شرحِ بهترِ بیتِ زیر از حافظ: (به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحر خیز/ که به وقت صبحگاهان اثری بود دعا را) آمدهاست: برای این بیت بد نیست آرایهای وضع کنیم و نام آن را «آرایهٔ شطح» بگذاریم. آرایهٔ شطح شاخهای از آرایهٔ تضاد یا طباق است، به این صورت که شاعر دو واژه را به شکلی در کلامِ خود بهکار بُردهباشد که یکی متمایل به اَعمال و مفاهیمِ اهلِ فسق و دیگری متمایل به اعمال و مفاهیمِ اهلِ زهد باشد چندانکه اجتماعِ آن دو ایجادِ «پارادوکس» کند. مثال: (حافظ مریدِ جامِ می است ای صبا برو/ وز بنده بندگی برسان شیخِ جام را)، «شیخِ جام» و «جامِ می» طوری بهکار رفتهاند که ایجادِ تناقض میکند. در بیتِ (به خدا که جرعهای ده تو به حافظِ سحر خیز /که به وقتِ صبحگاهان اثری بود دعا را) نیز «جرعه» و «دعا» طوری استفاده شدهاند که از آن تناقض استنباط میشود.
ارسال نظرات