جستار: زن و زمین؛ رمزِ جاودانگی در عینِ میرایی

جستار: زن و زمین؛ رمزِ جاودانگی در عینِ میرایی

پنجم اسفند، برابر با ۲۴ فوریه در تقویم ایران به نامِ روزِ «بزرگداشت زمین و بانوان» نامیده شده است. پیوندی که بیش از هر چیز، ذهنِ آشنایانِ شعرِ‌ معاصر را به سمتِ مرگ و مرگ‌اندیشی در شعرِ فروغ و به‌ویژه دفتر «تولّدی دیگر» می‌برَد. آنچه در پی می‌آید یادداشتی به همین مناسبت و با بررسی همین سوژه است که امیدواریم مقبولِ طبعِ خوانندگانِ عزیز صفحات ادبی واقع شود.

 

 

الف. طرح مسئله: وسعتِ‌ مرگ‌اندیشی در دفتر «تولّدی دیگر»

اندیشیدن به مرگ و زوال در این دفتر آن‌چنان جدی شده و اصالت یافته است مکرّر بدان اشاره می‌شود و گرچه وی گاه ماهیت زمینی و میرای خویش را به‌راحتی می‌پذیرد؛ امّا در رویۀ مخالف و غالب، اندیشۀ مرگ و زوال در مرور شاعر بر وجودِ خویش یا گذشتِ حسرت‌بارِ زمان تجلّی می‌یابد:

آن روزها رفتند/ آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می‌پوسند/ از تابش خورشید پوسیدند

 این جدیّت سایه‌ای از ترس و اضطراب را بر همه‌چیز می‌گسترد. به‌علاوه، در تولّدی دیگر حتّی عشق و معشوق نیز از سایۀ هراس زوال در امان نیست: شاعر گاه چنان از آگاهی‌ به این امر می‌آزارد که آن را مساوی و مصادف با گام‌نهادن به «برهوت» می‌انگارد:

چو می‌آمیزم با بوسۀ تو/ روی لبهایم می‌پندارم/ میسپارد جان عطری گذران/ آنچنان آلودهست/ عشق غمناکم با بیم زوال/ که همه زندگیم می‌لرزد…/ بگذار/ که فراموش کنم/ تو چه هستی جز یک لحظه، یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا/ می‌گشاید در/ برهوت آگاهی؟/ بگذار/ که فراموش کنم («گذران»)

 و باز در همین فضایِ هم‌نشینیِ متضادها و پارادوکس‌هاست که معشوقِ شاعر درست هنگامی که برهنه‌تن (در آستانۀ رابطه‌ای کامل و بی‌واسطه) ایستاده است، با مرگ پیوند می‌خورد:

معشوق من/  با آن تن برهنۀ بیشرم/ بر ساقهای نیرومندش/ چون مرگ ایستاد («معشوق من»)

 یا حتّی در وصال‌های پرنور و شورِ شعرهای آفتاب می‌شود و وصل از نوعی زوال (خراب‌شدن هستی) سخن می‌رود:

نگاه کن که غم درون دیدهام/ چگونه قطره قطره آب می‌شود/ چگونه سایۀ سیاه سرکشم/ اسیر دست آفتاب می‌شود/ نگاه کن/ تمام هستی‌ام خراب می‌شود/  شرارهای مرا به کام می‌کشد/ مرا به اوج می‌برد/ مرا به دام میکشد («آفتاب می‌شود»)

 امّا این، نهایت مرگ‌اندیشی و پوچ‌گرایی او نیست و وی حتّی گاه خود را موجودی مطلقاً مجبور می‌پندارد؛ موجودی که آن‌قدر با نمودهایِ مختلفِ زوال دست به گریبان است، که گویی حق حیات هم ندارد:

بر او ببخشایید/ بر او که گاهگاه/ پیوند دردناک وجودش را/ با آبهای راکد/ و حفرههای خالی از یاد می‌برد/ و ابلهانه می‌پندارد/ که حق زیستن دارد/ بر او ببخشایید/ بر خشم بیتفاوت یک تصویر/ که آرزوی دوردست تحرک/ در دیدگان کاغذیش آب میشود/ بر او ببخشایید/ بر او که در سراسر تابوتش/ جریان سرخ ماه گذر دارد/ و عطرهای منقلب شب/ خواب هزاکتاب اندامش را/ آشفته میکند/ بر او ببخشایید/ بر او که از درون متلاشیست/ امّا هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می‌سوزد/ و گیسوان بیهدهاش/ نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می‌لرزد ( «بر او ببخشایید»)

 و نهایتاً شاعر، به غروبی ابدی می‌رسد که در آن، غروب همان زوال است و زوالِ چیزهایی که ذاتِ رفتنی و میرایشان را پنهان می‌کنند، همه‌شان را به فریب بدل می‌سازد:

من به یک چشمه می‌اندیشم/ …-قهرمانی‌ها؟/ -آه/ اسب‌ها پیرند/ -عشق؟/ -تنهاست و از پنجره‌ای کوتاه/ به بیابان‌های بی‌مجنون می‌نگرد/ به گذرگاهی با خاطره‌ای مغشوش/ از خرامیدن ساقی نازک در خلخال/ -آرزوها؟/ – خود را می‌بازند/ در هماهنگی بی‌رحم هزاران در/ – بسته؟/ – آری پیوسته بسته بسته/ – خسته خواهی شد… ( «در غروبی ابدی»)

و تبیینِ همۀ این نکات، در پاره‌های زیر از  دیدار در شب است که به اوجِ هنری و محتوایی می‌رسد:

و چهرۀ شگفت/ از آنسوی دریچه به من گفت/ «حق با کسی است که میبیند/ من مثل حس گمشدگی/ وحشتآورم/ اما خدای من/ آیا چگونه می‌شود از من ترسید؟/ من، من که هیچگاه/ جز بادبادکی سبک و ولگرد/ بر پشتبامهای مهآلود آسمان/ چیزی نبودهام/ و عشق و میل و نفرت و دردم را/ در غربت شبانۀ قبرستان/ موشی به نام مرگ جویده است.»  («دیدار در شب»)

 ب. آیا راه‌حلی هست؟: اعجاز زن و زمین

امّا آیا در زیست‌جهانِ شاعرانۀ تولّدی دیگر، راهی برای غلبه بر این میرایی و زوال هست؟ پاسخِ شاعر آری است و او راه آن را پناه‌بردن به دید اسطوره‌ای نسبت به زمان و مرگ می‌داند: دایره‌ای‌دیدنِ زمان به جای نگرشِ خطّی بدان که به پیوند و چرخۀ جاودانِ مرگ و زندگی منجر می‌شود.

نمود کاملِ این چرخه را در شعرِ به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد می‌توان دید که در آن شاعر از نیمه (نیم‌دایره و قلمروِ) مرگ به سمتِ رویِ زمین (نیمۀ روشنی و حیات) در حرکت است و به همین دلیل در آستانۀ سلام‌دادنِ دوباره به همه‌چیز است (قبلاً به همۀ این پدیده‌ها سلام کرده است):

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد/ به جویبار که در من جاری بود/ به ابرها که فکرهای طویلم بودند/ به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من/ از فصلهای خشک گذر می‌کردند/ به دستههای کلاغان/ که عطر مزرعههای شبانه را/ برای من به هدیه می‌آوردند ( «به آفتاب …»)

 و ازهمین‌رو است که چهرۀ مادرش را به شکلی توصیف می‌کند که می‌توان آن را دالّ بر تجربه‌کردنِ پیری و زوال (پیش از این بازگشت) خوانش کرد:

به مادرم که در آینه زندگی  می‌کرد/ و شکل پیری من بود؛ اشارتی که بلافاصله با کلمۀ تکرار همراه می‌شود: و به زمین که شهوت تکرار من درون ملّتهبش را/ از تخمههای سبز می‌انباشت سلامی دوباره خواهم داد (همان)

 و سپس «می‌آیم»‌های شاعر با اشاراتی به تاریکی و بوهای زیر خاک و آن‌سوی دیوار همراه می‌شود که همه می‌تواند اشاره به نیمۀ نزولی (زیرِ زمین، تاریک و مرگ‌آکنده) سیر باشد:

میآیم، می‌آیم، می‌آیم، با گیسویم: ادامۀ بوهای زیر خاک/ با چشمهام: تجربههای غلیظ تاریکی/ با بوتهها که چیدهام از بیشههای آنسوی دیوار و دقیقاً ازهمینروست که او در انتهای این سفر و باززایی، به خویشتنِ جوان و تازۀ خود (دخترکی در آستانۀ عشق) می‌رسد: میآیم، می‌آیم، می‌آیم/ و آستانه پر از عشق می‌شود/ و من در آستانه به آنها که دوست می‌دارند/ و دختری که هنوز آنجا/ در آستانۀ پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد ( «به آفتاب …»)

 به‌علاوه، دیگر نمودِ این بینشِ اسطوره‌ای، پیوندی است که راوی در شعرِ فرجامینِ دفتر با طبیعت و گیاه (به‌عنوان رمزی از تولّد دوباه) بر قرار می‌کند تا باز بروید:

دستهایم را در باغچه می‌کارم/ سبز خواهم شد می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم/ و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌ام/ تخم خواهند گذاشت («تولدی دیگر»:۱۵۹)

ارسال نظرات