تصویری از روزگارانِ دیگر
دکتر فرشید ساداتشریفی، گروه ادبیات هفته: در خبرها آمده که دکتر شفیعیکدکنی بعد از پنجاهسال کارِ متناوب، تصحیح تازهای از «تذکرةالاولیا»ی عطار را منتشر کرده است و من نیز دستاندرکارِ آمادهسازیِ خبرِ آن بودم که ظریفی به طعنه گفت: «چاپِ کتابی که تذکرۀ کرامات و دروغ است، چه اهمیتی دارد که خبرش را بدهی؟» از این نکتهگیری به یادِ پارههایی درخشان از ادیبِ یکتای شهرمان جنابِ دکتر استعلامی افتادم که از یکسو تصحیح انتقادیِ «تذکرةالاولیا»ی عطار رسالۀ دکتریشان زیر نظر استاد بدیعالزمان فروزانفر بوده است و از دیگر سو کتابی ارزشمند دارند با نامِ «حدیثِ کرامت» که به کرامتهای صوفیانه و نقد و تحلیلشان، از آن جمله در تذکرةالاولیا پرداختهاند.
بیمناسبت ندیدم به مناسبتِ همزمانی آن خبر، آن اِشکال و نقد و نیز روزِ بزرگداشت عطار در تقویم ایرانی (۲۵فروردین)، گزیدهای از نکاتِ استاد در آن کتاب را گزینش و در ادامه تقدیم کنم.
۱.
در هفتادودو بابِ متن اصلی تذکرةالاولیاء عطّار، روایات صدها مورد کرامت، از هفتادودو عارف یا صوفی نامدار نقل شده است و در بسیاری از آنها، سخن از رسیدن فتوحی از عالم غیب، یا از یک منبع دور از انتظار است که این شکم بیهنر پیچ پیچ را سیر میکند و درون صوفی را از چرب و شیرین این جهان میانبارد و در نهایت، حاصل کرامت این است که از تن صوفی پلیدی و عفونت بیشتر به حاصل آید و در روان او خودبینی و رعنایی بالا بگیرد. انگار که ایمان مؤمن و معرفت عارف، مَرکبی است برای رسانیدن تن به سرمنزل حرص و ولع، فارغ از کمترین رابطهیی با مناعت و استغناء، و بیهیچ مسئولیتی، کوششی و لیاقتی! اما همۀ قصّههای کرامات از این دست نیست.
۲.
در همان تذکرةالاولیاء و در همۀ آثار عطّار، طبع بلند و استغناء و مناعت و آزادگی جلوههایی دارد که نقطۀ اوج ارزشهای انسانی را تصویر میکند. کسانی از همان بزرگان صوفیان و عارفان را در مرز بندگی دنیا و آزادگی از رنگ تعلّق، میبینیم که از قبول بالاترین مناصب دنیایی سر بازمی زنند و از آلایش آن میگریزند.
۳.
به آخرین سالهای قرن ششم و اولین سالهای قرن هفتم میرسیم، چند سالی پیش از آن که غرور و نابخردی خوارزمشاهان، نیشابور را و همۀ خراسان را به زیر سُم اسبان سپاه مغول بفرستد. فریدالدین عطار، طبیب و داروفروش پاک دل و با ایمان که «بیسببی از کودکی باز، دوستی این طایفۀ [صوفیان] در جانش موج میزده، و همه وقت مفرّح دل او سخن ایشان بوده است» به تدوین آنچه از سالهای نوجوانی گردآورده است، مینشیند. او صمیمانه و صادقانه میخواهد سخن این طایفه را جلوه دهد. چرا ؟ که «این عهدی است که این گونه سخن به کلیّت روی در نقاب آورده و مدّعیان به لباس اهل معانی بیرون آمده اند، و اهل دل چون کبریت احمر، عزیز (= کمیاب) شدهاند».
۴.
تذکرةالاولیاء که باید از آثار روزگار پیری عطار باشد، کتابی است در سرگذشت و احوال و سخنان هفتادودو تن از امامان و عارفان و صوفیان سه قرن اول هجری که از امام جعفر صادق آغاز و به حسین منصور حلاج ختم میشود و در فهرستی که او خود بر مقدمۀ کتاب افزوده، نیز نام همان هفتادودو تن را آورده است. آنچه به عنوان سخن از متأخران اولیاء، دو یا سه قرن پس از عطار، بر دست نویسهای کتاب افزوده شده است نباید از عطار باشد، و اگر شیوۀ نگارش آن هم مانند هفتادودو بخش اصلی است، به این دلیل است که گردآورندۀ آن پیوستها، مانند عطار بسیاری از روایات و سخنان را از منابع عطار برگرفته و رونویسی کرده است.
۵.
تذکرةالاولیاء عطار را میگشاییم و پای صحبت کسانی چون بایزید بسطامی مینشینیم؛ به باورهای عطار که کمتر در درستی روایات شک میکند و بایزید را که سالها پس از رحلت امام صادق به دنیا آمده است، شاگرد و مرید امام میگوید، نیز به روایاتی هم که در آنها کراماتی به امثال بایزید منسوب است و آنها را عطار نقل کرده، و مناسب ذهن و اندیشۀ بایزید نمینماید، در اینجا کاری نداریم، پس از سالیانی دوری از بسطام، بایزید به شهر خود بازمی گردد. مردم شنیدهاند که طیفور پسر عیسای بسطامی به مراتبِ بالایی از معرفت عالم غیب رسیده است، همه به او روی میآورند تا در صحبت او باشند. اما او «خواست که محبت خود از دل ایشان ببرد و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد بگزارد و در ایشان نگریست و گفت: اِنّی اَنا الله، لا اِلهَ الاّ اَنا، فَاعبُدونی. گفتند: مگر این مرد دیوانه است. او را بگذاشتند و برفتند». عطار از او نقل میکند که یک روز به کنار دجله میرسد، آب دجله جمع میشود تا بایزید بیکشتی بگذرد، نقد این گونه روایات را برای بعد میگذاریم!، بایزید میگوید: «بدین غرّه نشوم، که مرا به نیم دانگ بگذرانند، و من سیساله عمر خویش به نیم دانگ به زیان نیاورم، مرا کریم میباید، نه کرامت!»
۶.
کتاب عطار را ورق میزنیم تا سخنان عارفان دیگر را کنار آنچه از بایزید شنیدهایم، بگذاریم: در باب ششم کتاب سخن از حبیب عجمی است که مالدار و رباخوار بوده و توبه کرده و به مجلس حسن بصری رفته و مرد راه خدا شده است. عطار از «کرامات و ریاضات شامل » او سخن میگوید اما حبیب از همان صوفیان یا زاهدان دو قرن اول و دوم است، روزگاری که صوفی گری هنوز به دوران کرامت به معنای خرق عادت نرسیده است. با این حال، عطار روایاتی ازوقوع شگفتی ها در زندگی حبیب میآورد که به عنوان مثال، مزد ده روز عبادت او را پروردگار به صورت یک خروار آرد و یک شقه گوشت، همراه با عسل و روغن بر دوش سه حمال، و کیسهیی با سیصد درم به دست جوانی ماهروی(!) به خانۀ او میفرستد، و در آن ده روز، او هیچ کاری نداشته و فقط به فکر نان و آب خانواده اش بوده است بیهیچ کوششی! نمونههای دیگری از خرق عادت هم در باب ششم میخوانیم که در شمار همان باورهای پاک دلانۀ عطار است. تنها سخنی که در بارۀ کرامات از حبیب نقل میشود، و نقل آن در این حدیث کرامت جا دارد، این است که در خانهیی تاریک سوزنی از دستش به زمین میافتد و خانه، بیچراغ روشن میشود تا او سوزن خود را پیداکند. اما حبیب دست روی چشم میگذارد که: «نی نی! ما سوزن جز به چراغ ندانیم جُست. » و این از مواردی است که بسیاری از پیران، این گونه کرامات را مکر میگویند، یا وقوع آن را با شک تلقی میکنند.
۷.
باب چهاردهم تذکرةالاوالیاء عطار، سرگذشت و سخنان بایزید بسطامی است که بحث در بارۀ این کتاب را با یاد او آغاز کردیم، اما از او به همان اختصار نمیتوان گذشت. بایزید در قرن سوم هجری، که صوفی گری هنوز به صورت یک نظام آموزش خانقاهی درنیامده است، سخنانی میگوید که با مقبولات مؤمنان و زاهدان عوام فاصله دارد. در عبادات آنها کمتر صدق و خلوص میبیند، و عبادت و ریاضت سالیان دراز خود را هم به چیزی نمیشمارد. روزی که با یاران از تنگنای کوچهیی میگذرد، سگی را در برابر خود میبیند، کنار میکشد و به سگ راه میدهد تا سگ آسوده بگذرد. وقتی که یاران با تعجب دلیل این کار را میپرسند، میگوید: «سگ به زبان حال با بایزید گفت که در سَبَق السّبق از من چه تقصیر و از تو چه توفیر آمد که پوستینِ سگی در من پوشانیدند و خلعتِ سلطان العارفینی در برِ تو افگندند؟ این اندیشه به سِرِّ ما درآمد، راه بر وی ایثار کردیم». وقتی که شاگرد شقیق بلخی از توکل پیر خود با او سخن میگوید، بایزید برای شقیق بلخی پیغام میفرستد که «خدای را با دو گردۀ [نان] آزمایش مکن، چون گرسنه شوی از هم جنسی دو گرده بستان و بارنامۀ توکل یک سو نِه، تا از شومی تو شهر و ولایت به زمین فرو نشود»…. عطار از بایزید روایت دیگری دارد که مانند آن را در اسرار التوحید از بوسعید خواندیم: «گفتند: بر آب میروی. گفت: چوب پارهیی بر آب برود. گفتند: در هوا میپری. گفت: مرغ در هوا میپرد. گفتند: در شبی به کعبه میروی. گفت: جادویی در شب از هند به دماوند میرود. پس گفتند: کار مردان چیست؟ گفت: آن که دل در کس نبندد به جز خدای عزّ و جلّ». آنجا که او از معراج روحانی خود، و از تاج کرامتی که پروردگار بر سر او نهاده است سخن میگوید، کرامت به معنای خرق عادت نیست. کرامت حق، به معنای «کرّمنا بنی آدم » است، و رسانیدن آدمیان به اوصاف و ملکات انسانی بایزید را در مناجات او بهتر باید دید که میگوید: «از هرچه کرده ام ننگ میدارم و این خلعتم تو داده ای که خود را چنین میبینم، و این هم هیچ است. همان انگار که نیست. ترکمانی ام، هفتاد سال موی در گبری سپید کرده، از بیابان اکنون میآیم و تنگری تنگری میگویم. الله الله گفتن، اکنون میآموزم. زنّار، اکنون میبُرم».
۸.
باز تذکرةالاولیاء را ورق میزنیم، باب چهل و سوم تذکرةالاولیاء ، در بارۀ حالات و سخنان جنید بغدادی است که در تاریخ تصوف، او و بایزید بسطامی دو نقطۀ اوج سیر راه حق به شمار آمده اند. بایزید، پیشوای مذهب سُکر است که سالک راه حق را در دست مشیّت پروردگار بیاختیار میبیند، و جنید پیشوای مذهب صَحو (هشیاری) است که سلوک صوفیانه را، با مسئولیّت بنده و ضرورت قبول و انجام همۀ فرایض و تکالیف شرعی میپذیرد، و کار صوفی را تنها نشستن در کنج خانقاه و بهره مندی از فتوح و نذر و نیازی که معتقدان به خانقاه میآورند، نمیداند. او صوفی خرقه پوش نیست و «جامه به رسم علما میپوشد». در بغداد دکّان آبگینه فروشی دارد و هر بامداد به دکّان میرود و پردهیی در پیش دکان میآویزد و به عبادت مینشیند! و مرشد و دایی او سَری سقطی را نیز عطار همین گونه وصف میکند که در دکّان سقط فروشی اش روز را به عبادت به پایان میبرده است. روایاتی که عطار از حالات و سخنان جنید نقل میکند، او را بیش از یک پیر خانقاه، یک متشرّع دوستار معرفت نشان میدهد، و آنجا که سخن از کرامت به میان میآید، جنید عالم مدرسه و زاهد و عارف را در کنار یکدیگر میگذارد و در همۀ آنها امکان لغزش و انحراف از راه حق میبیند: «زَلّت عالم میل است از حلال به حرام، و زَلّت زاهد میل است از بقا به فنا، و زَلّت عارف، میل است از کریم به کرامت!» و این همان سخن بایزید است که «مرا کریم میباید نه کرامت».
۹.
باز دامن عطار را رها نمیکنیم، و با او در این راه به ابوالحسین نوری میرسیم، آن «ظریف اهل تصوف و شریف اهل محبت، که عشقی با کمال و شوقی بینهایت دارد». او را امیرالقلوب میگویند، از اقران جنید، و مانند او مرید سَری سقطی است. سالها خود را میآزارد و بر نفس سخت میگیرد تا نفس او میپذیرد که «دُرِّ کانِ بیکامی است !» آن گاه روزی به کنار دجله میرود و خود را میآزماید: «گفتم: نروم تا ماهیی در شست من نیفتد. آخر درافتاد. چون برکشیدم، گفتم: الحمدلله که کار من نیک آمد! برفتم و با جنید بگفتم که مرا فتوحی چنین پدید آمد. گفت: ای ابوالحسین! آن که ماهی افتاد، اگر ماری بودی کرامت تو بودی. لکن چون تو در میان آمدی، فریب است نه کرامت، که کرامت آن است که تو در میان نباشی». جنید بغدادی در این خودآزمایی ابوالحسین نوری، کرامت را حظّ نفس دیده است که صاحب کرامت از آن شاد است. نزدیک به این معنا، در باب شصت و هشتم تذکرةالاولیاء سخنی از ابوعلی جوزجانی آمده است: «صاحب استقامت باش نه صاحب کرامت، که نفس تو کرامت خواهد، و خدای استقامت».
گفتم که تذکرةالاولیاء عطار در تمام دست نویسهای معتبر، هفتادودو باب دارد، و در مقدمۀ کتاب هم خود او فهرستی از همان هفتادودو تن، از امام صادق تا حسین منصور حلاج، را آورده است، و از بیست و پنج باب دیگر که در دست نویسهای پس از روزگار عطار به عنوان ذکر متأخران بر آن افزوده شده، در نسخههای کهن اثری نیست.
۱۰.
اما عطار، از هریک از این هفتادودو تن، کراماتی نقل میکند که بسیاری از آنها نشانۀ دین داری و اعتقاد راسخ، ایثار و فداکاری و ارزشهای متعالی انسانی، و گاه نشانۀ اشراف بر ضمایر دیگران است، و بسیاری دیگر، نقل باورهای مریدان ساده دل است که وقوع آنها نه ممکن است و نه بر اعتبار آن پیر چیزی میافزاید، و آنچه عطار نقل میکند و گویی باور میکند!، در دیگر منابع صوفیان هم که از آنها در این گفتار سخن گفته ام، همین است و بحث در این رُویۀ روایات کرامت، پس از این در گفتار دیگری باید بیاید.
ارسال نظرات