در این سالها، با رفتن بسیاری از سرشناسترین و برجستهترین استادان و پژوهشگران ایرانشناسی، سخن از جاهای خالی بسیاری است که پر نخواهد شد. مرگ، تنها واقعیتِ بعد از تولد است و اگر انسان با عقل سالم به آن نگاه کند، وقتیکه وجودش برای خود او و دیگران نمیتواند سودمند باشد، باید بپذیرد که رفتن سعادت است. این نگاه عاقلانه را در بعضی از این قبایل سرخپوستان امریکا و کانادا پیدا میکنیم که پیرها وقتیکه میبینند دیگر قادر به زندگی نیستند، میپذیرند که آنها را حتی در توفان زمستان بگذارند و بروند، یا در هنگام کمبود مواد غذایی، میگویند: غذا مال بچهها و جوانهاست و من نباید سهم آنها را بخورم. آنوقت به بازماندگان آنها باید حق داد که روح آن پیران را در میان خود حاضر ببینند و در مشکلات به آن روح پناه ببرند. اینها مثل ما پیروان ادیان الاهی، دکان رحمت فروشی ندارند که رفتگان را اول متهم به هزاران گناه میکنیم، و بعد نمایندهٔ خدا (؟) را بالای منبر میفرستیم تا بخشایش الاهی را به بازماندگان آنها بفروشد. هیچیک از ما هم نمیپرسیم که این آقایی که گناهان پدر یا مادر ما را میبخشد، از حضرت پروردگار ابلاغی یا مأموریتی هم دارد؟
غم بزرگ ایران امروز که برای آن باید گریست، این رفتنها نیست، این جاهای خالی است که پر نخواهد شد. دانشگاههای ما دیگر نمیتوانند جانشینهایی برای بدیعالزّمان فروزانفر، جلالالدّین همایی، دکتر محمد معین، دکتر ذبیحالله صفا، دکتر پرویز ناتلخانلری، ایرج افشار و همین دکتر احسان یارشاطر بپرورند. اینها کسانی بودهاند که در یک دورهٔ استثنائی تاریخ فرهنگ ایران، با ایجاد آموزش همگانی، مدرسهها، دانشسراهای تربیتمعلم، پایهگذاری دانشگاههایی در سطح دانشگاههای کشورهای پیشرفته، رُشدِ صنعت نشر و عرضه و ترجمهٔ کتاب و بسیاری خدمات دیگر به همت عاشقانی بزرگ، پرورش یافته بودند و امروز، اگر باز کارهای ارزندهیی در اعتلای فرهنگی جامعه میشود، به دست کسانی است که آخرین پروردههای آن دو نسل یا سه نسل اول دانشگاه تهراناند. استادانی که اسم بردم، اگر میماندند و خانه و کتابخانهشان دایر بود، نسلهای بعد در روزها و ساعات خاصّی میتوانستند آنها را ببینند و فراتر از آنچه در کتابهای مرجع میتوان یافت، از آنها بشنوند و بیاموزند. این سنّتِ نگهداشتن اثر و خاطرهٔ استادان فراموش شده است و امروز خانه و کتابخانهٔ فروزانفر و همایی و صفا و خانلری نداریم. یک شعر استاد بهار که در این قرن به تکرار خوانده شده تصویری از همین درد بیدرمان امروز ماست: «دعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند» و خاصّه این بیت آن دردناکتر است:
گر نادره معدوم شود، هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر، نادرهکاران همه رفتند
آن خاصّهٔ استثنائی و آن صلابتی که من به تجربه در کسانی مانند فروزانفر، همایی، معین، صفا، خانلری، درزمینهٔ دیگر در استاد پورداوود، و درزمینهٔ دیگر در دکتر غلامحسین صدیقی، و در این سالهای غربت بیشتر در استاد یارشاطر دیدهام، این است که آنها هر یک درزمینهٔ مطالعات خود برای جویندگان پاسخهایی فراتر از محتوای کتابهای مرجع داشتهاند. من در بهار سال سیوپنج خودمان، دانشجوی سال اول ادبیات بودم. بسیاری از درسهای استادان مشهور را هم که دانشجوی رسمی آنها نبودم، اجازه میگرفتم و سر درس حاضر میشدم. گاه از دانشجویان رسمی فعالتر بودم و بیشتر میپرسیدم، و همین باعث شده بود که برای استادانی مثل دکتر خانلری و دکتر صفا و دکتر معین، یک چهرهٔ آشنا باشم و پیوند معنوی من با همهٔ آن استادان بعد از روزهای مدرسه هم ادامه پیدا کرد. آن سالها استاد پورداوود در مرز بازنشستگی بود و میشنیدم که درسهای ایران باستان او را دکتر احسان یارشاطر میدهد. وقتهای آزاد من با درس دکتر یارشاطر جور نشد و تا چند سال بعد هم او را از نزدیک ندیدم. تازهوارد دورهٔ دکتری شده بودم که استاد یارشاطر انجمن کتاب و مجلهٔ راهنمای کتاب را راه انداخته بود و در همان روزها چون به دانشگاه کلمبیای نیویورک دعوت شده بود، هر دو کار را به جای او استاد ایرج افشار اداره میکرد. همان روزها چند دفتر از شعر شاعران امریکا هم ترجمه و بهصورت کتابهای دوزبانه منتشر شده بود. من روی یکی از آنها، اشعار والت ویتمن (Walt Whitman) مطلبی نوشته بودم که استاد افشار گفته بود آن را در راهنمای کتاب چاپ میکند. وقتیکه به دفتر راهنمای کتاب رفتم، کنار در ساختمان، استاد افشار با آقای خیلی شیک و خوش قامتی در حال گفتگو بود و من با عکسهایی که از او دیده بودم، دکتر یارشاطر را شناختم. اما فقط یک معرفی ساده انجام شد و من استاد یارشاطر را حدود پانزده سال بعد (در سال۱۳۵۳/۱۹۷۴) در دانشگاه کلمبیا دیدم که آن دیدار مقدمهٔ آشنایی و همکاری متناوب من با ایرانیکا هم بود. اینجا به صورت خارج از موضوع، یک اشاره به استاد پورداوود دارم که چه طور افتخار شاگردی او را هم پیدا کردم. در سالهای دورهٔ دکتری ادبیات، ما میتوانستیم شش درس انتخابی با استادان داشته باشیم. استاد پورداوود سه درس زبان اوستایی، زبان فارسی باستان و فرهنگ ایران باستان را داشت و به دانشگاه هم نمیآمد. من تلفن استاد را از دفتر دانشکده میتوانستم بگیرم و همین کار را کردم و استاد پورداوود به من اجازه داد که هر سه درس را بگیرم و تنها به این شرط که در هفته یک بار و هر بار چهار تا پنج ساعت در خانهٔ او پای صحبت او باشم. من نزدیک به یک سال تمام بعدازظهرهای چهارشنبه در کتابخانهٔ استاد پورداوود بودم و سی در صد درسهای دورهٔ دکتری من شاگردی استاد پورداوود بود. درسهای دورهٔ دکتری هم نمره نداشت و استادان قبولی ما را با قیدِ پذیرفته یا خوب یا بسیار خوب اعلام میکردند که من در بهار سال ۱۳۴۳ هر سه درس را در همان کتابخانهٔ استاد امتحان دادم و دو جواب خوب و یک بسیار خوب از استاد گرفتم. یکی از گفتنیهای آن روزها این بود که استاد پورداوود وقتی از افتخارات ملی ایران حرف میزد، صدایش اوج میگرفت و انگار برای یک جمع چندهزار نفری حرف میزد، و این حالِ ستایشانگیز او را، خدمتگزار خانه هم که حدود ساعت پنج بعدازظهر چای و بیسکویتی به کتابخانه میآورد، میفهمید و کنار در میایستاد تا استاد حرفش را تمام کند.
چهار سال پیش در مجلهٔ ایران نامهٔ تابستان ۱۳۹۴ شرح آشنایی و دوستی با استاد یارشاطر را نوشتهام و خلاصهٔ آن حدیث ارادت دیرین را برای شما نقل میکنم. در ماههای ژوئن و ژوئیهٔ سال ۱۹۷۴ من در یک برنامهٔ مطالعاتی فشرده که ترکیبی از دعوت و برنامهٔ شخصی بود، در دانشگاههای چهارده ایالت امریکا، با مراکزی که درسهای زبان فارسی و تاریخ و ادبیات ایران داشتند، آشنا شدم. در آن سفر یک هفته در نیویورک بودم و با دانشگاه نیویورک و دانشگاه کلمبیای نیویورک بیشتر کار داشتم. در دو دیدار با استاد یارشاطر هم بیشتر صحبت از طرح دانشنامهٔ ایرانیکا بود که میبایست دو نشر دانشنامهٔ ایران و اسلام به فارسی، و Encyclopedia Persica و بعد همین Encyclopedia Iranica را به انگلیسی عرضه کند. آن ارادت دیرین که گزارش فشردهٔ آن را چهار سال پیش نوشتم، در آن یک هفتهٔ نیویورک آغاز شد و تا روزی که استاد در مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه کلمبیا پشت میز بود، ادامه یافت، و من از استاد یارشاطر بسیار آموختم و بارها آن خاصّهٔ شخصیت او را دیدم که برای پرسشها، پاسخی فراتر از کتابهای مرجع داشت. از طرح استاد یارشاطر تا سال 1357 ده جزوهٔ مقالات فارسی حرف الف در تهران منتشر شد و ادامهٔ آن را بنیاد دایرةالمعارف اسلامی، با عنوان دانشنامهٔ جهان اسلام از آغاز مقالات حرف «ب» در تهران منتشر کرده است که ازهرجهت ادامهٔ کار استاد یارشاطر نیست و تا امروز بیستوچهار جلد آن منتشر شده است. طرح اصلی دانشنامهٔ ایرانیکا به زبان انگلیسی تا این ساعت به اواخر حرف K رسیده و در این سالها که استاد یارشاطر در کلیفرنیا تحت مراقبت بوده است، اگر نگوییم کار متوقف شده است باید واقعبینانه بگوییم که پیشرفت قابلقبولی هم نداشته است.
پس از در هم شکستن ساختارهای فرهنگی و دانشگاهی ایران در سال 1357 بیشتر برنامههای ایرانشناسی در دانشگاههای غرب در هم ریخت و ایرانیکا هم از حمایتی که از ایران داشت محروم ماند. اما در این کار سخن از یک پهلوان عاشق بود که حتی تجربههای ناخوشآیند زندگی در وجود او به توانایی بدل میشد. دنیای غرب هم میفهمید که در مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه کلمبیا کاری عظیم در جریان است و باید حمایت شود. برنامهٔ حمایت از مطالعات علوم انسانی دولت امریکا National Endowment for the Humanities هم حمایت از ایرانیکا را در حدّ مقدور میپذیرفت. ایران هم در این سوی جهان فرزندانی داشت که از دانش و جان و مال خود برای نیرو دادن به ایرانیکا دریغ نداشتند. ایرانیکا ماند و پیش رفت و باید آرزو کنیم که گردانندگان کار پس از یارشاطر از آن ذهنیّت و برنامهریزی و عشقی که در دلوجان او بوده است غافل نشوند و دور نمانند. در پیام خانم دکتر یاوری اطلاعات روشنی بود که من آنها را بازگویی نمیکنم. اما ایجاد انجمن کتاب، مجلهٔ راهنمای کتاب، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، و مجموعههای ترجمه و نشر ادب فارسی به زبان انگلیسی در سه مجموعهٔ Persian Heritage Series و Persian Studies Series و Modern Persian Literature Series این پرسش را به ذهن میآورد که چه طور یک تن میتواند اینهمه کار را بر عهده بگیرد و همه را درست و منظم و تابع برنامه به انجام برساند؟ انگار که پنج یا شش یا هفت تن انسان فرزانه و توانا را در یک تن به قالب ریخته باشند! تازه، این، همهٔ کار او نیست. درجهٔ دکتری ادبیات دانشگاه تهران را که میگیرد، فرصت ادامهٔ تحصیل در لندن هم نصیب او میشود. گویا قرار بوده است که دکترای فلسفه یا تعلیم و تربیت و روانشناسی بگیرد. اما در لندن آوازهٔ والتر برونو هِنینگ Walter Bruno Henning که از استثناهای ایرانشناسی بود، او را دوباره به طرف مطالعات ایرانی میبرد و روی زبانها و فرهنگ ایران باستان هم یک درجهٔ دکتری دیگر مکمّل تحصیلات قبلی او میشود. اما از لحظهها چنان بیدرنگ استفاده میکند که وقتی برای یک کنفرانس به مسکو میرود و آنجا هِنینیگ و شماری از پیشکسوتان مطالعات ایرانی حضور دارند، مجلس دفاع رسالهٔ او هم از لندن به مسکو منتقل میشود.
ارادت یا شیفتگی به شخصیت استثنائی استاد یارشاطر دلایل بسیاری دارد که در این مختصر همه را نمیتوان گفت. اجازه بدهید یکی دو تجربه را هم از خودم بگویم و صحبت را مختصر کنم. چهلوچند سال پیش، من برای یک سخنرانی در دانشگاه آذرآبادگان به تبریز رفته بودم و یک روز که سر میز ناهار با هانیبال الخاص و علی اصغر خبرهزاده نشسته بودیم، در کنار ناهارخوری سر یک میز کوچک استاد یارشاطر را دیدیم که با یک آخوند ناهار میخورد و حرفهایی را یادداشت میکرد. قیافهٔ همنشین او هم هیچ نشانی از شهر نداشت و گویی برای اولین بار از روستا به شهر آمده بود. ناهار را که خوردیم، رفتم سراغ استاد، روی یکدیگر را بوسیدیم و نتوانستم کنجکاوی خودم را از او پنهان کنم. استاد یارشاطر که از همان زمان تحصیل در لندن روی لهجههای تاتی مطالعه کرده بود، گفت: این بابا اهل یکی از روستاهای دشت مغان است و در خانه به زبان تاتی حرف میزند، و من از سالها پیش روی بعضی از کاربردهای اینها سؤالهایی داشتم که بیجواب مانده بود، و امروز به جواب آن رسیدم. چهرهٔ استاد از شادی میدرخشید، و اگر شما استاد را به یک مهمانی مجلل میبردید، هرگز چنان شادی و رضایتی در او نمیدیدید. در این سالهای مونتریال، من هر سال چند بار به نیویورک میروم و تا سه چهار سال پیش در هر سفر یکی دو دیدار با استاد یارشاطر داشتهام. در موارد زیادی صحبت ما این بوده که برای نوشتن مقالهٔ فلان موضوع چه کسی را در نظر دارم؟ گاه یک مقاله را که بیشتر فرنگیها نوشته بودند به من میدادند که ببینم و اگر نظر اصلاحی یا تکمیلی دارم بگویم. اگر صحبت از کاری بود که کسی دیگر روی یک موضوع مهم مربوط به ایران میکند، همیشه در نگاه و سخن استاد این پرسش حضور داشت که احسان یارشاطر به او چه کمکی باید بکند یا میتواند بکند؟ خودش را مسئول تمام کارهایی میدانست که میبایست روی فرهنگ و ادب ایران بشود. در این ده سال اخیر من روی یک فرهنگنامهٔ تصوف و عرفان کار میکردم و استاد مرتب از آن خبر میگرفت و با کمال تواضع باید بگویم که تشویقم میکرد و توجه او در پیش بردن کار من اثر عمیقی داشت. حرف آخر را هم بگویم. حدود هفده سال پیش در تلویزیون تهران برنامهیی با عنوان «هویت» پخش میشد که فقط اهانت به بزرگانی بود که روی فرهنگ و ادب ایران کارهای ماندگار کردهاند. در آن برنامهٔ بیهویت، بیش از هرکسی به استاد یارشاطر حمله میشد و آخر کار گویا خود حضرات فهمیدند که این برنامه آبروی گردانندگانش را برده است و تعطیلش کردند. یکی دو روزنامهٔ تهران هم در کنار همین اصحاب هویت بودند. یک روز که من در دفتر استاد یارشاطر بودم، آزردگی عمیقی در چهره و سخن استاد دیدم که بیسابقه بود. آن روز وقتیکه از نیویورک به خانهٔ پسرم در شهر وایت پلینز میرفتم، توی قطار شعری گفتم که باور کنید، من نگفتم، خودش آمد. این شعر را برایتان میخوانم و از حوصلهتان برای شنیدن حرفها و شعرم سپاس دارم:
روزگاری بود که یک هیاهوی بسیار برای هیچ، در آرزوی رسیدن به هویّتی که نداشت و نمییافت، ایرانیکا را، عصارهٔ زندگی پربارِ احسان یارشاطر را، آماج یاوهگویی ساخته بود، و این نوشته پاسخی بود به آن یاوهسرایی، پاسخی که خود بر زبان من آمد، و گویی در سرودن آن هیچ نقشی نداشتم. م.ا.
زمان با توست…!
به استاد احسان یارشاطر
چه باک از کینهٔ نامردمان؟
از تیربارِ جهل؟
به گرداب است آری کشتی تاریخ!
اما ناخدای پیر
به سیمایش، خطِ بیم و هراسی نیست
تو هان! ای ناخدای پیر!
میدانی و میدانم
فضای سینه، موج عشق را تنگ است
اما، نیست این پایان راهِ تو
زمان با توست
زمان، از کینهٔ نامردمان، از تیربارِ جهل
بیباک است
نگه کن خویشتن را
نیستی این تن، تو ایرانی
تو خاکِ گرمِ آغشته به خونهای دلیرانی
سرودِ جویبار مَولیانی، نغمهٔ چنگِ بخارایی
تویی شهنامهٔ پیر غیور توس
کیومرثی تو، جمشیدی، فریدونی
درفش کاویانَت نام ایران است
نگه کن خویشتن را
نیستی این تن، تو ایرانی
تو خاکِ گرم آغشته به خونهای دلیرانی
تو بیژن نیستی در چاه دیوان
پورِ دستانی
رکابِ رخش را پای تو میباید
سفرهایت قرین کامیابی باد
مونتریال، پاییز ۱۳۸۲؛ محمد استعلامی
ارسال نظرات