یک. دو نفرشان پشت میز نشسته بودند؛ همان میزی که بارها. و پر بود چشماندازشان از لحظهها و خاطرههای سخت و تلخ، یا شیرین و دلپذیر…
دو. «روزها، با رفتنشان فقط ما را به مرگ نزدیک نمیکنند که ما در زمان و بازمان سهیم میشویم، اگر «هنر سیروسفر» را بلد باشیم).
سه. یکی مینویسد چون دوست دارد میتواند بلندبلند فکر کند؛ یکی نمینویسد چون نمیخواهد/ میترسد از فکر کردن با صدای بلند! پنج- قبل. گفتم «هنر سیروسفر». و این، اسم کتابی است زیبا و مغتنم، که همسویی و همشکلیِ زندگی با سفر را بسیار زیبا و ظریف تصویر میکند…
چهار بعد. نگران شنیدهشدنِ فکرها لازم نیست باشی. لااقل در برابر بعضیها. و آنوقت نوشتن کنش و آیینی مقدس میشود. راهی که تو را به زندگی دومت پیوند میزند؛ به قول مارکز: زندگی، آنچه زیستهایم نیست؛ بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آنگونه است که به یادش میآوریم تا روایتش کنیم.» و وقتی دچار نوشتن باشی، این یعنی: «زندهام که روایت کنم» یا «زیستن برای بازگفتن» و این زندهبودن، نوعی گریز از مرگ هم هست: نمونهای خرد از بزرگی اسطورهٔ باززایی مدام…
شش. در برابر بعضیها اصلاً نباید نوشت؛ چون نامحرماند و در برابر بعضی بهتر است ننویسی چون محرماند. آنهم وقتی سالها عادت کرده باشی در برابر کاغذ برهنه باشی!
پنج +دو. میپرسد: «هفت هم نحس شده؟!» و ریز میخندد؛ اما من همینطور که حرکت قلمم را دنبال میکند، میخواهم از بایدونباید نوشتن بنویسم. پس چند لحظه دست و ذهنم را استراحت میدهم تا به دور بعدیام برسم.
هشت. همنشینی مرگ و زندگی را بسیار گفته و نوشتهاند؛ اما یکی از شاهکارترین آنها، مقدمهٔ نمایشنامهای بوده است از نیکوس کازانتزاکیس که در آن، همنشینی مرگ و زندگی در اهواز سالهای جنگ، به وداع شبانه با معشوق بیستسالگی میرسد و، به فرجام، در کشف زیبایی همنشینی مرگ و زندگی در آموزههای بودا آرام میگیرد. ازجمله در این سطرها:
در اهواز میزیستم، شهری که وحشت و بمباران و مرگ، قسمت هرروزهٔ آن بود. میدیدم. میدیدم که زندگی با همهٔ شوکت شگرفش، پروردهٔ زهدان مرگ است و مرگ با همهٔ شوکتی که دارد، پسازآن که دمی چون آذرخش و غریوی هولناک برمیکشد، ناگاه در سایهٔ شوخ و خندان زندگی ذوب میشود… و این، یعنی تکرار بیحاصل و درعینحال هیجانانگیز و بیملال زندگی… چهرهٔ آرام بودا، که با آن چشمان باز خوابوبیدار و لبخند ملایمش انگار مرگ و زندگی را به یکسان ریشخند میکرد، اشارتی بود به را نجاتی که در جستجویش بودم: بازی زندگی را چون کودکان بازیگوش به جد گرفتن، و آن را تا دم آخر چنان پیشبردن که انگار سرنوشت تمام جهان درگرو انجام این بازی است.»
ده منهای یک. این نُه، همیشه، برایم عددی ناخودآگاه دوستداشتنی و آرامبخش بوده است؛ نماد و نمود کمالی که ناقص است؛ یک کمال زمینی. و فرقی نمیکند نه باشد؛ نوزده یا مثلاً نودونه؛ همه، چیزی کم دارند که دلپذیر است و بسیار چیزها کم ندارند که دلپذیرتر!
ارسال نظرات