مقدمه
عبارتِ «طنزِ فاخر» خودبخود ما را به یک کنکاشِ درونی میکشد که «بهراستی ما دربارهی چهچیزی حرف میزنیم؟» طنزِ حکمتآموز، طنزِ منتقد، طنزِ بیمحابا و دهها مثالِ دیگر ممکن است این گرفتاریِ معنایی را نداشته باشند که طنزِ فاخر دارد. کلمهی فاخر بلافاصله ما را به ساحتِ بزرگان بخصوص دربارِ شاهان وصل میکند. میپنداریم نکند همانطور که لباسِ فاخر و کلامِ فاخر و هنرِ فاخر ما را در فضایِ یک مهمانیِ سلطنتی قرارمیدهد، همانطور هم طنزِ فاخر قرارست ما را با شوخطبعیهای ظریفان در همان مهمانی مواجه کند. به رخ کشیدنِ معلومات و یافتنِ پارادوکسهای لفظی و بکاربردنِ ایهامهای بانمکِ سکسی درحالی که یک سوژهی کمخطر را برایِ دستانداختن پیدا کردهایم.
پارادوکسی که تعبیرِ طنزِ فاخر دارد نیز آن را در مقابلِ گردننهادن در چنبرهی معنی سرکش میکند. «طنز» ناگزیر گستاخ و تلخ و زهردار است. از کفِ خیابان برمیخیزد و سویهی چالهمیدانی دارد. «فاخر» اما گذشته از دربار مربوط به انسانیتِ جدا از روزمرگیست. حکمت، علم، هنر، آراستگی و هرچیزی که مایهی فخر باشد. این دوسویگی رشتهی «طنزِ فاخر» را میکشد تا از هم بگسلاند.
با اینحال وقتی که ایرجِ پزشکزاد این تعبیر را در بارهی سعدی بکار برد کسی احساسِ نامانوسی نکرد. همه پذیرفتیم که طنزِ سعدی عموما (برخلافِ آن بخشی که در مضحکاتِ اوست) حقیقتا فاخر است. یعنی به تعبیری که دکتر ساداتشریفی میگوید «افزاینده» است انسان را از مقامِ والایی که دارد تنزل نمیدهد. در مقایسه با بخشِ نهچندان کوچکی از شیوهی طنزِ مولوی در مثنوی از کلماتِ تنزلدهنده پرهیز دارد. با این وجود هنوز اهدافِ طنز که نقد و تزکیه و شوخطبعیست را دنبال میکند.
من در این بحث اما میخواهم جنبهی دیگری از طنزِ فاخر را نشان دهم. ضمنِ قدردانی از ارزشِ طنزِ فاخر در معنای یادشده میخواهم تعریفِ دیگری از آن بدست دهم. طنزِ فاخر در نگاهِ من طنزیست که شاعر یا راوی آن را مییابد. مثلِ پیکر تراشی که معتقد است مجسمه را من نمیسازم بلکه آن تندیسِ زندانی در سنگ را مییابم و حشو و زوایدش را حذف میکنم. طنزِ فاخر کشفِ متواضعانهی تناقض در نظامِ موجود است که شاعر و راوی نیز جزئی از آن نظامند. برایِ دقیقتر شدنِ این تعریف به بررسیِ آن میپردازم:
طنزِ فاخر در ادبیاتِ فارسی دو الگوی مهم دارد:
۱. یافتنِ تناقض در انسان و جهان و یادکردنِ طنّازانه از آن؛
۲. یافتنِ تناقض در باورها، دین و اسطوره و یادکردنِ شطّاحانه از آن؛
۱. یافتنِ تناقض در انسان و جهان
اینکه دنیا برایِ یک شاعر یا نویسنده پر از تناقض باشد امرِ غریبی نیست اما یافتنِ گرهگاهِ چنین تناقضاتی که بتوان آن را شرح و بسط داد همیشه یک کشفِ مهّم است. مثلا اینکه تا جوانی نمیدانی و وقتی دانستی نمیتوانی، اینکه با گرگ میجنگی که چرا گوسفند را میخورد بعد خودت گوسفند را میخوری، اینکه به بچه ات میگویی برود هنر کسب کند بعد معتقدی که جهان در مددِ بیهنران است و صدها و هزارها تناقضِ دیگر. دیدنِ چنین نکاتی در شعرِ امروز امری ساده و متداول شده است، اما یک زمانی در شعرِ فارسی آنقدر کمیاب بود که مصداقِ آرایهی ادبی به شمار میآمد. رشیدالدین وطواط در کتابِ معروفِ خود «حدائقالسحر فی دقایقِ شعر» صنعتی به نامِ «الکلام الجّامع» را اینگونه تعریف میکند:
این صنعت چنان باشد که شاعر ابیاتِ خویش بیحکمت و موعظت و شکایتِ روزگار نگذارد. (اقبال، ص۸۱)
وی نقطهی اوجِ این صنعت در شعرِ فارسی را نزدِ مسعودِ سعدِ سلمان میداند و همین موضوع هم برای ما معنیدار است مسعودِ سعدی که ۱۹ سال از عمرش در زندان سپریشده و عالیترین مشاغلِ دولتی و سرپرستیِ یک زندگیِ پرتجمل را لااقل دوبار با بدترین زندانهای روزگارِ خودش عوض کرده طبیعیست نظمِ متناقض این دنیای نامراد را خوب درک کرده باشد
اگر سعادت خواهی چو نامِ خویش همی
بسوی نقص گرای و طریقِ جهل سپر
مترس و بانگ یکایک چو سگ همی کن عَف
بخیز و نیز دمادم چو خر همی زن عر
که بردرند سگان هر که را نگردد سگ
لگد زنند خران هر که را نباشد خر
اگر بخواهم از این نوع طنز مثالِ خوبی بزنم رباعیِ عاشقانه و بانمکِ مولوی را در ذهن دارم که هم این نوع طنزِ فاخر را دارد و هم با جنبههای دیگر درنیامیخته و از خلوص برخوردار است. مولوی عشق را به صورتِ یک رابطهی بازیگوشانه میبیند که سرِ یک تعارفکردنِ الکی ماندگار شده و خودش را بر سرنوشتِ عاشق مسلط میکند.
عشقت زدرم درآمد و شاد برفت
برگشت دوباره رخت بنهاد برفت
گفتم به تکلفش دو روزی بنشین
بنشست و دگر رفتنش از یاد برفت
بعد ها در دورهی سبکِ هندی چنین طنزی به دو دلیل در سطحِ وسیعی گسترده شد. یکی مضمون یابی که وجهغالبِ سبکِ هندی بود و دیگری تودهای و قهوهخانهای شدنِ شعر که شاعران را از نزدیک با روزمرگی و تناقضات زندگی درگیر میکرد. ابیاتِ زیر از تذکرهی نصرآبادی برای نشان دادنِ طنزِ فاخری که عرض میکنم مشتی از خروار محسوب میشود:
به رغمِ توبهام، بزمِ خوشی آن رشکِ مه دارد
خدا از آفتِ طاقت! دلِ ما را نگهدارد (۳۹)
تاریخِ سیادتش! زدل جستم گفت
در ماهِ صفر میرِ جدیدالاسلام (۵۱)
فرقی میانِ کاکُل و زلفِ بتان کجا است
شوریده را دماغ و دلِ انتخاب کو (۵۱)
شادم که فلک در مددِ بیهنرانست
شاید که نماند کس و نوبت به من افتد (۹۰)
چه میکردم اگر رزقم به پای خود نمیآمد
به این دستِ تهی و دیدهی سیری که من دارم (۱۳۲)
-ما و پروانه و بلبل همه خویشانِ همیم
چشمِ بد درو که یک دسته پریشانِ همیم (۱۳۵)
در هیچ منزلی دلم آسودگی ندید
ما را تمامِ عرصهی عالَم، وطن شدهست (۱۹۳)
گذشت خواجه و چون عنکبوتِ مُرده هنوز
مگس شکار کند تارهای آمالش (۲۱۹)
هر تارِ زلفِ جانان، باشد شبِ درازی
کو آنکسی که میگفت: « یک شب هزار شب نیست» (۲۳۸)
ای که از دشواریِ راهِ فنا ترسی مترس
بس که آسانست این ره میتوان خوابید و رفت (۲۴۳)
ملاحتِ تو گواه است و شوربختیِ من
که بینمک نسرشتند خاکِ آدم را (۲۴۴)
هزار بار قسم خوردهام که نامِ تورا
بهلب نیاورم امّا قسم به نامِ تو بود (۲۴۸)
ما همرهی از بخت ندیدیم ولی
دیدیم که از دور سیاهی میکرد (۲۵۴)
دل، خود به روزگارِ جوانی کباب بود
مویِ سفید شد نمکی بر کبابِ ما (۲۵۵)
زان داخلِ کربلا شدستی کامروز
در مقبرهی یزید حلوایی نیست (۲۶۰)
بر هرکه نظر کنی ز من خوبترست
ایکاش که من هم دگری میبودم (۲۶۰)
غم که پیرِ عقل تدبیرش به مُردن میکند
میفروشش چاره در یک آبخوردن میکند (۲۶۱)
جنون ز روزِ ازل بود قسمتم لیکن
بهاینکه دیر رسیدم نصیبِ مجنون شد (۲۶۷)
سرگشتگی ز سر نرود مردِ عشق را
گر بعدِ مرگ سنگ شوم، آسیا شوم (۲۴۱)
میبُرد زندگانی گر جان ز چنگِ مُردن
کس جان بهدر نمیبُرد از چنگِ زندگانی (۲۷۴)
هر داغِ زیرِ پنبه شهیدیست در کفن
صحرای محشر است سراپای سینهام (۳۲۵)
سرو در رقص است و قمری مست و دستافشان چنار
وقتِ بشکن بشکنِ توبهاست ساقی می بیار (۳۳۵)
بهار دسته کلید از بغل برون آورد
ز واشدن دلِ ما را خدا نگهدارد (۴۰۲)
۲. یافتنِ تناقض در باورها
اما الگوی دیگری برای برساختنِ طنزِ فاخر وجود دارد که مبتنی بر یافتنِ ناسازگاریهای باورهای دینی است. چنین یافتههایی اگر به منظورِ بهچالشگرفتنِ کلیتِ اعتقادِ دینی باشد در ادبیاتِ ما عموما به نگاهِ خیامی معروف شده است و بیشتر از آنکه دستمایهی طنز باشد تفکر برانگیز و پرسشگر است. روی دیگرِ سکه زمانی است که شاعر خود را در حیطهی این باورها میبیند و برونرفتی هم نمیجوید، در چنین فضایی است که بارقههای طنز هم بهتر و بیشتر بروز میکند. اصطلاحِ «شطح» که به بیاناتِ متناقض یا متناقضنمای صوفیان بهمنظورِ چالش در سادهانگاریِ باورهای رایج اطلاق میشود، راه را برایِ فاخرکردنِ طنزِ ناشی از چنین چالشی گشودهاست. تا جایی که در کلامِ سعدی و بهخصوص حافظ میتوان به وجودِ یک صنعتِ ادبی قائل شد که باید کشف شود و نام آن را «آرایهی شطح» گذاشت. من یک بار این آرایهی مندراوردی را چنین تعریف کردهام:
آرایهی شطح از شاخهی آرایه تضاد یا طباق است، به این صورت که شاعر دو واژه را به شکلی در کلام خود بکار برد که یکی متمایل به اعمال و مفاهیم اهل فسق و دیگری متمایل به اعمال و مفاهیم اهل زهد باشد چندانکه اجتماع آن دو ایجاد «پارادوکس» کند.
مثال:
حافظ مرید جام می ست ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
«شیخ جام» و «جام می» طوری بکار رفتهاند که ایجاد تناقض میکند.
به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحر خیز
که به وقت صبحگاهان اثری بود دعا را
در این بیت «جرعه» و «دعا» طوری استفاده شدهاند که از آن تناقضگویی استنباط میشود.
مردمی کرد و کرم بخت خداداد به من
کان بت سنگدل از بهر خدا باز آمد
با توجه به اینکه «بت» در ادبیاتِ دینی رقیبِ خدا تلقی میشود، آمدنِ بت به خاطرِ خدا ایجادِ فضای طنزآمیز میکند
از آرایهی شطح که بگذریم میتوانیم اوجِ چنین طنزی را در زبانِ حافظ جستجو کنیم به بیتِ معروفِ او بنگرید:
سالها دفتر ما در گروِ صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
انسان بیاختیار خندهاش میگیرد و اگر صد بار بخواند و هر تعبیری بکند باز خندهاش قطع نمیشود. به این بیت بنگرید:
به عزمِ توبه شبی گفتم استخاره کنم
همین مصرع کافی است که انسان طنزآلود بودنِ سخن را دریابد. کسی نیست از حافظ بپرسد که آخر مردِ حسابی کسی مگر برای توبه کردن استخاره میکند!
تازه ادامه میدهد که:
بهارِ توبه شکن میرسد چه چاره کنم!
ارسال نظرات