«ملکه سایه‌‌ها» کودکانه‌ای از شاملوی بزرگ

توسط هفته ارسال در 2019/08/04 - 03:30

کتاب «ملکه سایه‌ها» یکی از کودکانه‌های الف-بامداد «احمد شاملو» است که با تصویرگری ضیاءالدین جاوید منتشر شده است. داستان این مجموعه نیز مانند «هفت کلاغون» و دیگر کودکانه‌های شاملو داستانی تخیلی و جذاب برای کودکان است.

نویسنده: مهسا محبی

داستان «ملکه سایه‌ها» داستان برادر و خواهری است که یک روز لب پنجره نشسته‌اند و خواهر آرزو می‌کند که ای کاش کبوتری می‌شد و می‌توانست پرواز کند. برادرش به او می‌گوید این که کاری ندارد، اگر واقعاً می‌خواهی پرواز کنی آرزو کن، کبوتر می‌شوی. خواهر کبوتر می‌شود و از پنجره پر می‌کشد و می‌رود اما برادر تنها می‌ماند و به دنبال خواهرش می‌گردد. همه جنگل و دور و اطراف را به جست‌وجوی خواهرش که پرنده‌ای شده و تاجی روی سرش است می‌گردد اما او را پیدا نمی‌کند.

شاملو از شاعران و ادیبانی است که در طول حیات پربار ادبی خود، کودکان را هم مد نظر داشته و آثار ارزنده ای برای این دسته از مخاطبان به وجود آورده است، که از آن جمله اند:

خروس زری پیرهن پری(1338)اثری منظوم بر اساس قصه ای از تولستوی، قصه هفت کلاغون(1347)، ملکه سایه ها(1348) بر اساس یک قصه قدیمی ارمنی، چی شد که دوستم داشتن(1348) برگردان منظوم اثری از ساموئل مارشاک، قصه دروازه بخت(1357)، قصه یل و اژدها(1358) بر اساس قصه ای از آنگل کارالی یی چف، قصه دخترای ننه دریا(1339) و…

«احمد شاملو» (۲۱ آذر ۱۳۰۴–۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. شاعر، فیلم‌ساز، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ‌نویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود. شهرت اصلی شاملو به‌خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونه‌ای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی که هم‌اکنون یکی از مهم‌ترین قالب‌های شعری مورد استفادهٔ ایران به‌شمار می‌رود و تقلیدی است از شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور شناخته می‌شود. احمد شاملو پس از یک دورهٔ طولانی بیماری، در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۷۹ درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شده‌است.

بخشی از کتاب:

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری، زیر این آسمان کبود، خواهر و برادری بودند که به خوبی و خوشی با هم زندگی می‌کردند. روزها برادر می‌رفت کار می‌کرد و پول درمی‌آورد و خواهر توی خانه می‌ماند و به کارهای خانه‌داری‌اش می‌رسید.

یک روز که آن دو تا کنار هم جلو پنجره نشسته بودند و پرواز کبوترها را در آسمان تماشا می‌کردند، برادر رو به خواهر کرد و ازش پرسید: خواهر جان دلت می‌خواست کبوتر سفیدی می‌شدی و پرمی‌کشیدی و توی آسمان پرواز می‌کردی؟