مسعود هوشیار؛ ادبپژوه و مدرس حافظ
شمسالدین محمد حافظ شیرازی از شاعران دلپذیر ایرانیان است. این دلبرانگی حافظ بهاندازهای است که کتاب شعرش را نهتنها در خانهها که شعرهایش را بر درودیوار شهرها میبینیم. علت همهپسندی شعر حافظ را باید در شیوهٔ نقشمایهپردازی (مضمونپردازی) و محتوای اشعارش جست.
جامعهٔ ایرانی همواره در سراشیبیِ ناآرامی بوده است. مردمِ این جغرافیا کمترزمانی روی آرامش را دیدهاند.
جامعهٔ زمان حافظ نیز جامعهٔ سرخورده از حکومت مغولان است. آشفتگیهای سیاسی تا سالها اوضاع جامعهٔ ایرانی را بههمریخته کرد. حکومتهای محلی پیدرپی تغییر کردند. در زمان زندگی حافظ، ایلخانان شیراز پیوسته با دیگرایلخانان بگومگو و جنگ داشتند. محمد مظفر، امیرمبارزالدینمحمد، از یزد به شیراز لشکر کشید و ایلخان اینجو، شاهشیخابوالسحاق را کنار زد. سپس در میدان مرکزی شهر، میدان شاه اعدام کرد. سپستر محمد مظفر را فرزندش شاهشجاع کور کرد.
حافظ در این اوضاع آشفته هوشمندانه رفتار میکند. حافظ معترضترین منتقد ایلخانان زمان خود است. حافظ زباندرازی طناز است. با زبان گزندهٔ طنز، نقد میکند. این شخصیت منتقد حافظ محبوب مردم است. مردم در جامعهٔ ایرانی عاشق کسانیاند که از زبانشان به قدرتها اعتراض کنند. خواندن اشعار حافظِ منتقد، حال مردمان ستمدیده از قدرتهای سیاسی را خوش میکند.
وجه دیگر نقد حافظ متوجه نمایندگان دینی ریاکار است. نمایندگان این چهرههای منفور در شعر حافظ، زاهدان و صوفیاناند. حافظ با زبانش این گروه را به صُلّابه میکشد. نیش و کنایههای این شاعر زبانورز به زاهدان و صوفیان بینظیر است. اینان بازوبهبازوی قدرتمندان مردم را دور میزنند. از وزنهٔ قدرت برای رسیدن به خواستههای بیپایانشان بهرهها میبرند. حافظ اما خاموش نمینشیند و با زبان گزندهٔ طنز خود تبانی قدرت و دین را رسوا میسازد.
امیرمبارزالدینمحمد که لقب محتسب را دارد همپیالهٔ با صوفی میخواند:
محتسب نمیداند اینقدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رُمانی؟!
این شیوهٔ نقد گزندهٔ حافظ محبوب ایرانیان است. زبان حافظ زبان مردم است. حافظ قدرتستیز است. موازنهٔ ریاکارانهٔ قدرت و دین را در هم میکوبد و اینهمه، دلخواه مردم پسرانده از حق است.
همچنین شیوهٔ غالب ادیبان کهن نصیحتکردن است. دراینبین، حافظ نصیحتگر مردم نیست. اخلاقمحور نیست. بهدنبال تربیتکردن مردم حالآشفته نیست. اخلاقیزیستن کار واعظان است. تبلیغ دین نیز فقط از وعظکنندگان برمیآید و حافظ منتقد هماینان است:
واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
حافظ بعضی مواقع نصیحت میکند اما خودش نصیحتگریز است:
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کائن گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
نصیحتهای حافظ بسیار ظریف است. شاعرانه است؛ درواقع نصیحت حافظ طنازانه است. دعوت به خوشی میکند. لذت میپراکند. دعوت به گذرانِ خوش میکند:
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
حافظ دمغنیمتی است. دمغنیمتی به این معناست که بهدنبال گذران خوش باشیم نه خوشگذرانی؛ چراکه خوشگذرانی و گذرانخوش بسیار متفاوت است. هردو به خوشی تأکید میکنند؛ اما خوشگذرانی بسیار سطحیتر از گذران خوش است؛ برای نمونه، تخیل کنید که تصمیم میگیریم با دوستان به سفری تفریحی بریم. ازاینرو، از چندهفته پیشتر با چند تا دوستانمان هماهنگی میکنیم. فرآیند سفر را با آنها برنامه میریزیم. از محل کارمان مرخصی میگیریم. راهی سفر میشویم. با دوستانمان در سفر خوش میگذرانیم و بازمیگردیم؛ درواقع، برای خوشگذرانی به برنامهریزی نیازمندیم. خوشگذرانی ساختن وضعیتی خوش است. زمان و مکانش محدود است؛ اما گذران خوش به این معناست که در هر زمان و مکانی خوش باشیم. پیوسته در عیشِ مدام بِزیایم. از این دید، کسی که به گذران خوش برسد، همواره در حال لذتبردن است. از این دید، رضایت از وضعیت درآمدی موجود را پیشنهاد میدهد:
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادهست
حافظ رگ خواب ما ایرانیان را به دست گرفته است. خواب ما را آشفته میکند تا همواره بیدار باشیم. ازاینروست که برای ایرانیان، حافظ سرزندهترین شاعر همهٔ دورانهاست.
مثنوی حافظ: دشواریِ معنادارکردنِ زندگی در فراق الههٔ شعر
فرشید ساداتشریفی |
۱. پیشسخن
پیشتر و به دعوت عزیزان منتشرکنندهٔ دفاتر تخصصی حافظپژوهی، مقالتی را با عنوان «جُستارگشایی دربارهٔ معنای زندگی بهروایت دیوان حافظ» منتشر کرده بودم و در روزِ ۲۰ مهر ۱۳۹۸ آن را با تغییراتی برای عزیزان حاضر در نکوداشت حافظ در کافهترنج مونترآل برخواندم. در پایان سخنم ادبشناس و حافظپژوه و مترجم گرامی استاد دکتر مهدی مقصودی، اشارتی فرمودند که با همهٔ کوتاهی نگاهِ من را به مثنویِ موردِ بحث دیگر و عمیقتر کرد و بر آن شدم تا در نخستین فرصت، بازنگریستهٔ آن متن را -که بهکل متنی تازه میشود- در «هفته» با ذکر تأثیر شگرف ایشان نشر دهم و به رسم ادب و ستایش این نوشته را به خودشان تقدیم و به همهٔ حافظدوستان پیشکش کنم.
۲. مبانی بحث
«معنای زندگی» (Meaning of Life)، با انسانی سرشار از پرسش سروکار دارد که حتی اگر دانشمندی بسیاردان هم باشد، گریبانش از پرسشی کلان رها نیست؛ پرسشی معطوفبه یافتن معنایی برای زادنِ بهاجبار و نیز زیستنی که بخش اعظم آن نیز تا مرگ محتوم در جبر میگذرد و با فکرکردن به «رنج» و رنجکشیدن و سپس تنهایی و مرگ (این دو رنج اجتنابناپذیر انسان) وسعت مییابد تا بیندیشیم: «من و عزیزانم دویست سال دیگر زنده نیستیم؛ پس، معنای کارهایی که در این زندگی برای خود و دیگران میکنیم، چیست و چگونه ممکن است نامعقول و عبث و بیمعنا نباشد؟»
او در پی این خارخار و البته اگر از پاسخیابی نگریزد، یا بهراه دینداران و باورمندان به هدفمندی و غایتمندی هستی میرود و معنای «کشفکردنی» زیستن را میجوید یا به راه سنگلاخی معنای «آفریدنی» میرود تا مانند بسیاری فردگرایان و انسانگرایان به معنایی فردی برسد و درحقیقت، آن را برای زندگی خویش «جعل» کند.
در این چشمانداز، جویه و پویه و «مسئلهٔ» ما برای یاریرساندن به مخاطب یا منتقدی که با دید معناکاوانه با آثاری ادبی و هنری روبهرو میشود، آن است که یک نظرگاه (Stand-point) را طراحی و به وی پیشنهاد کنیم که بتواند برای واکاوی بسامان و روشمند معنای زندگی و نسبت آن با آرا و آثار پدیدآورندگان آثار ادبی و هنری (چه در نمونهپژوهیها و چه در بازخوانی آثار متعدد و دورهای) کارساز و یاریرسان باشد و با کاربستهای عملی بهسازی نیز بشود.
از این چشمانداز و با چنین هدفی، سامانبخشیدن نظرگاهمان را بر این شش اصل استوار کردهایم: گونهشناسی تنهایی؛ نسبت تنهایی با دیگر رنجها؛ نسبت رنج و رنجشناسی با بینش اعتراضی؛ نسبت میرایی انسان با رنج و اعتراض؛ رنجکاهها؛ و در متنهایی که دادههای کافی وجود داشته باشد: نسبت معنای زندگی برای شخصیتها با معنای زندگی در دید پدیدآورندهٔ متن.
باری بهنظر میرسد در این فرایند، اطمینانبخشترین کوشش، بهرهبردن از متن (آثار خلاق نویسنده) و برونمتن (اطلاعات تاریخیزندگینامهای بهشرط متقنبودن آنها) است.
۳. متن مثنوی
- الا ای آهوی وحشی کجایی/ مرا با توست چندین آشنایی
- دو تنها و دو سرگردان دو بیکس/ دد و دامت کمین از پیش و از پس
- بیا تا حال یکدیگر بدانیم/ مراد هم بجوییم ار توانیم
- که میبینم که این دشت مشوش/ چَراگاهی ندارد خرم و خوش
- که خواهد شد بگویید ای رفیقان/ رفیق بیکسان یار غریبان
- مگر خضر مبارکپی درآید ز یمن همتش کاری گشاید
- مگر وقت وفاپروردن آمد/ که فالم لا تذرنی فرداً آمد
- چنینم هست یاد از پیر دانا/ فراموشم نشد، هرگز همانا
- که روزی رهروی در سرزمینی/ به لطفش گفت رندی رهنشینی
- کهای سالک چه در انبانه داری/ بیا دامی بنه گر دانه داری
- جوابش داد گفتا دام دارم/ ولی سیمرغ میباید شکارم
- بگفتا چون به دست آری نشانش/ که از ما بینشان است آشیانش
- چو آن سرو روان شد کاروانی/ چو شاخ سرو میکن دیدهبانی
- مده جام می و پای گل از دست/ ولی غافل مباش از دهر سرمست
- لب سر چشمهای و طرفِ جویی/ نم اشکی و با خود گفتوگویی
- نیاز من چه وزن آرد بدین ساز؟/ که خورشید غنی شد کیسهپرداز
- به یاد رفتگان و دوستداران/ موافق گرد با ابر بهاران
- چنان بیرحم زد تیغ جدایی/ که گویی خود نبوده است آشنایی
- چو نالان آمدت آب روان پیش/ مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش
- نکرد آن همدم دیرین مدارا/ مسلمانان مسلمانان خدا را
- مگر خضر مبارکپی تواند/ که این تنها بدان تنها رساند
- تو گوهر بین و از خرمهره بگذر/ ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
- چو من ماهیّ کلک آرم به تحریر/ تو از نون والقلم میپرس تفسیر
- روان را با خرد درهم سرشتم/ وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
- فرحبخشی در این ترکیب پیداست/ که نغزِ شعر و مغزِ جانِ اجزاست
- بیا وز نکهت این طیبِ امیّد/ مشام جان معطر ساز جاوید
- که این نافه ز چینِ جیبِ حور است/ نه آن آهو که از مردم نفور است
- رفیقان قدر یکدیگر بدانید/ چو معلوم است شرح از بر مخوانید
- مقالات نصیحتگو همین/ است که سنگانداز هجران در کمین است
۴. متنکاوی، واکاوی تنهاییها
روانجامعهشناسان و در رأس آنها اروین یالوم تنهایی را در سه ساحت بین فردی و درونفردی و اگزیستانسیال (وجودی) دستهبندی و بررسی میکنند.
«جداماندگی» (فاصلهٔ فیزیکی) و «مغفولبودن» (بهیاد کسیبودن که او بهیاد ما نیست)، انواع نوع اول هستند و «ارزشمندنبودن فینفسه» (ارزشداشتن در رابطه صرفاً بهخاطر نفع و ضرر طرف مقابل)، «بیگانگی» (سردشدن مهر یکی از طرفین رابطه و گرایش بهسمت شخص ثالث)، «محبت و علاقهٔ یکطرفه» و احساس «درکناشدگی» (در آرزوها، آرمانها، ایدهها و عقاید) لایههای نوع دوماند.
در نوع سوم اما، تنهایی تخفیفناپذیر دربرابر «آزادی» و «انتخاب» (تنها و مسئولبودن دربرابر اراده و گزینشهای خویش و نتایج آنها) در کنار تنهایی انسان دربرابر «میرایی» خویشتن و عزیزان قرار دارد. البته، باید درنظر داشت مرزهای بین انواع تنهایی بسیار بههم نزدیک هستند و انواع تنهایی ازلحاظ نظری مشابهاند؛ یعنی ممکن است یکسان انگاشته شوند یا گاه درعمل بههیئت یکدیگر درآیند. بنابراین، در واکاوی لایههای تنهایی، تفکیک مرزها بسیار لغزنده است و چهبسا در بعضی نمونهها، بتوان بهطور همزمان انواع متفاوت آن را یکجا سراغ کرد و نشان داد.
در مثنویِ حاضر، بهجز بیگانگی و نداشتن ارزش فینفسه، باقی انواع را میتوان یافت که سبب میشود بتوان این متن را «موزهٔ تنهاییکاوی» نامید.
جداماندگی، اگر نتیجهٔ کنشها و انتخابهامان باشد، تحملپذیرتر است؛ اما این فریادِ «کجایی» خطاب به روایتشنو (که تا انتهای بین آهوی وحشی و خوانندهٔ مثنوی در نوسان است)، رنجِ بیچراییِ این جداماندگی را بازتاب میدهد و بارزترین قرینهٔ این رنج نیز همدلیِ روایتگر و روایتشنو در بیت دوم است.
باری، پرتشدن از نخستین لایهٔ تنهایی (جداماندگی) به عمیقترین لایهٔ تنهاییهای موجود در متن (تنهایی دربرابرِ مرگ)، دومین ویژگی نظرگیر تنهاییهای مثنوی است؛ کنشگری ناخوشایند و آزارگر که «دهر» نام دارد، در تمام مثنوی، همهٔ تنهایان را با یادآوری آسیبپذیری و میراییشان میآزارَد: از همان آغاز مثنوی که از دام و کمین سخن در میان است تا آنجا که دهر سرمست است و همواره باید از او در بیم بود تا آنجا که سرو کاروانی (و بیش و پیش از هر چیز ربالنوعِ شاعرانگیِ حافظ) میشود و در کنار سوگ او باید برای رفتگان گریست تا انتها که سنگاندازی و هجرآفرینی مهرِ نامیمونِ او در پایان شعر است (به ترتیب در بیتهای ۲، ۱۳ و ۱۴، ۱۷ و ۲۹).
در کنار این دو نمود اصلی، اعتراضهای پنهان شاعر/روایتگر به انواع تنهایی را نیز باید به سیاههمان بیفزاییم:
ـ بیان نیاز به درک متقابل، که باتوجه به قید «ار توانیم» غائب است و نوعِ درکناشدگی را رقم میزند (بیت ۳)؛
ـ اشارت به غیابِ همدلی جز مخاطب که در قیدِ «با خود» برای گفتوگو بازتاب یافته است (بیت ۱۵ س)؛
ـ بازتاب ترکیبشدن دو جنس از تنهایی یعنی «مغفولبودن» و نوعیاز «علاقهٔ یکطرفه» که در استغنای معشوقانهٔ بیت (ترکیب بیت ۵ با ابیات ۱۱ تا ۱۳ و ۱۶ و کنایهٔ پرمعنای بیت ۲۷).
البته، حافظ با تنیدن هوشمندانهٔ تنهایی در طرح و پیرفتهای روایت، مدام ما را به «پرسپکتیویسم» (تفاوت دیدگاهها و ادراکات افراد مختلف با یکدیگر) توجه میدهد: آن هم در قامت رفتوآمدهای مدام میانِ شخصیتهای عاشق، سالک، شاعر، عارف بهنحوی که هم تفاوت بیانها و دیدگاهشان مطرح شود و هم اشتراکشان در رنجوری و تنهایی.
کالبدشکافیِ جبرِ پیری: نسبت تنهایی با دیگر رنجها
شاید پساز خواندن و بازخواندن تبیینِ پیشگفته از تنهاییهای این مثنوی بیندیشید که رنج اصلی ساری و جاری در متن، در جبرِ پیرانهسر ریشه دارد؛ رندیِ ذاتیِ حافظ هم در همینجاست که لایهای عمیقتر و فردیتر را به ما نشان میدهد: کمتوانی و بیبضاعتی درجایگاه ریشهای که مجبوربودن و جبراندیشی میوهٔ آن است و دستکم این پنج نمود عمده را برای آن میتوان در این مثنوی نشان داد:
ـ از نخستین بیتِ مثنوی، شاعر قادر نیست فاصلهٔ فیزیکی را خود از میان بردارد و نتیجتاً مجبورست صرفاً به لابه و دعوت و شکوِه اکتفا کند؛
ـ مراد و رضایت طرفین روایت (روایتگر و روایتشنو)، دور از دسترس است و جستن آن نیز بایستهای است که معلوم نیست از این دو برآید؛
ـ ناامنی مکرر زمین و زمان، هم علت ضعفِ آدمیِ محبوس در موقعیت و زیستجهانِ این شعرست و هم به آن دامن میزند و در چرخهای معیوب آن را تقویت میکند؛
ـ جمعشدنِ ناتوانی با ناامنی، وفا را نیز همچون مراد آنچنان از دسترس دور کرده که باید برای باورکردنِ اینکه ممکن است دوباره بتوان آن را پروررد و بازیافت، لازم است دست به ریسمان آرامشِ تفأل زد. آن هم در قالب دعایی که در آن زکریای نبی میگوید: خدایا مرا تنها نگذار (در بیت ۷)؛
ـ و نهایتاً در پایان مثنوی نیز با وجودِ بهکاررفتنِ همهٔ رنجکاهها، بهشرحی که در تیتر بعد آمده است، بازهم نظم و نظامِ جمعشدنِ ناتوانی با ناامنی تغییری نمیکند: نه جهان امنتر میشود و نه انسان تواناتر بر کنترل و کاستن رنجهای خویش.
حافظ و جستوجوی مُصرّانهٔ رنجکاهِ ازدسترفته
بهنظر میرسد کاملترین و سادهترین وصفِ اخلاقیروانشناختی برای واکنش حافظ به آلامِ پیشگفته، همین باشد؛ جستوجویِ مُصرّانهٔ رنجکاهها. برای همین است که در این مثنوی نیز طیفی رنگین از تسلّابخشها عرضهشده است: طلب حضورِ همدرد؛ تمرینِ توجه و مراقبت و رِفق و وفاپروردن؛ انتظار و امیدِ آمدنِ منجیِ پیخجسته؛ تمسّک و تفأل به کلامِ ربّانی؛ مداومت در بزم گلومل بدون غفلت از دهر؛ گریستن؛ خودکاوی و دروننگری؛ و سرانجام، نوشتن و سرودن. که این همه، تأکید بر سه نکته را ضروری میسازد: اول، غیراجتماعی/سیاسیبودنِ این شعر که در آن از بنمایه (موتیف) کلان اعتراض به انواع بیصداقتی خبری نیست؛ دوم، اهمیّتِ تداومِ نوشتن و سرودن برای کاستن از رنجها که در هر دو شکلِ سخنگفتن از اهمیتِ نوشتن و سرودن (در ابیات ۲۲ تا ۲۷) و نیزِ نفْسِ سرایش این شعر نمود دارد و ما را بهیاد نگاه نویسندگان امروزی و مدرن به رنجکاهیِ نوشتن میاندازد؛ و سوم، اینکه تمامِ رنجکاههای این ابیات (و کلاً رنجکاههای حافظ)، بیرونی نیستند؛ بلکه درون و درونگری نیز در آن سهم دارد.
۵. حافظ و معمایِ معنای زندگی: صرفه و غایت و فلسفهٔ زیستنی اینچنین
میدانیم که در فلسفه وقتی از «معنا»ی زندگی میگویند، مرادشان ممکن است یکی از این سه مفهوم باشد یا حتی مجموع آنها: «ارزش» (صرفه)، «هدف» و «فلسفه» در آنچه «زندگی» نام دارد. و البته میتوان بتوان همین سه مقوله را در پرسش از معنای اجزای زیرمجموعهٔ زندگی نیز بهکار برد و به آنها تسرّی داد.
از این منظر، میتوان پرسشگزارههای زیر را برای دستیابشدن معنای زندگی در متنِ مثنویِ حاضر و سپس در گامِ بلندتر کل اشعار حافظ، عرضه نمود:
۱. باتوجهبه پیوندِ معنیدار انواع تنهاییهای شعر حافظ با انواعِ کمتوانی و جبر، ترکیبهای مختلف این دو در شعر حافظ چه کیفیتی برای رنجها و رنجشناسیهای شعر او رقم میزند؟
۲. با عنایت به اینکه در کنار اشعار اخلاقی و غیر سیاسیاجتماعی حافظ مثل این مثنوی، رندانههای اعتراضیِ او بسی برجسته و پرتعدادند، دیگر رنجهای مکملِ جبر و تنهایی در شعرِ حافظ چیستاند و کدام انواع از اعتراض را در پی دارند؟ عقلانی یا عاطفی، منفعل یا پویا و عینی یا استعاری و ادبی؟ و اگر این انواع با هم ترکیب میشوند، کمّوکیف آن چگونه است؟
۳. مرگ که در این مثنوی، در لباس پیری (و بیالهامیِ ناشی از آن) پنهان شده است، در دیگر اشعار حافظ چگونه است و چه نسبتی با رنجها و رنجکاهها دارد؟
۴. رنجکاههای درونی و بیرونی و مادی و ذهنی چگونه و با چه بسامدی در شعر حافظ بازتاب یافتهاند؟
۵. و در نهایت در جایگاهِ برآیندِ همهٔ اینها، معنای زندگی (ارزش و هدف و فلسفهٔ آنچه «زندگی» نام دارد) چیست؟
و آنوقت، ابیاتِ معناکاوانهٔ حافظ هم به قرینهٔ همین پرسشها و پاسخهاشان، ممکن است معنایی تازه و دیگر بدهند.
مثل این بیت که
معنیّ آبِ زندگی و روضهٔ ارم/ جز طرْفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟
که از این زاویه و در کنار آینهٔ مثنویِ حاضر، این بیت علاوهبر استفهام انکاری (با معنیِ چیزی جز این نیست)، معناهایی دیگر هم پیدا میتواند کرد: آب زندگی و روضهٔ ارم، آن خوشی است که انسانِ دردآگاهِ معناجو در همین جهان و پساز رسیدن به ضرورتِ مجموعهای از آگاهشدن و آگاهکردنها برای خود و روایتشنویَش دستوپا میکند، ترکیبی دُردآمیز و دَردآمیز از: طلب حضورِ همدرد؛ تمرینِ توجه و مراقبت و رِفق و وفاپروردن؛ انتظار و امیدِ آمدنِ منجیِ پیخجسته؛ تمسّک و تفأل به کلامِ ربّانی؛ مداومت در بزم گلومل بدون غفلت از دهر؛ گریستنِ خودکاوانه و دروننگرانه و سرانجام، کیمیای نوشتن و سرودن که به دیگران نیز امکان میدهد اگر بهقدر کافی هوشیار و زنده باشند برای ساختنِ معجونی از این ترکیب بکوشند؛ با عیاری که مناسبِ زیستجهان بیرون و درونشان باشد.
صحنهای از نمایشنامهٔ «حافظ ناشنیدهپند» از استاد ایرج پزشکزاد
این آخرین روزهای بهار سال ۷۵۵ هجری، در زندگی من، محمد گلاندام، روزهایی بهیادماندنی است. بعد از هفتهها تشویش و اضطرابآور میتوانم نفسی بهراحتی بکشیم، زیرا خطری که در پی پیشامدی، جان عزیزترین دوست و خویشاوندم، شمسالدین محمد، را تهدید میکرد، موقتاً از وجود گرامی او دور شده است، هرچند در این ایام، وضع فارس ما تیرهتر و بیثباتتر از آن است که بتوان به تأمینی درازمدت امید بست، همین رفع خطر آن را غنیمت میشمارم و به درگاه قادر متعال تشکر میگزارم من، از مدتها پیش، در این اندیشه بودهام که شرح احوال شمسالدین محمد حافظ را که به نظرم انسانها بزرگترین شاعر، که انسانی برگزیده تمام قرون و اعصار تا این زمان است و خداوند سعادت نزدیکی و دوستی او را به من عطا فرموده – بنویسم. ولی مشکلات و موانع گوناگون از این کار بازم داشته است. اکنون به مناسبت این پیشامد، تصمیم گرفتم که حکایت آن را مستقلاً، بهعنوان بخشی از حوادث زندگی او بر صفحه کامل ثبت کنیم، این جوان، که اکنون مثل من بیستوسه سال عمر را پشت سر گذاشته است، با همه گنجینه ادب و هنر و دانش، گاه بهسادگی و بیآلایشی یک طفل مکتبی میاندیشد و قضاوت میکند، آرزوهای خود را واقعیت میپندارد. در یک دنیای آرمانی زندگی میکند که این زمان هیچ نشانی از آن نیست، و در این راه گاه آنقدر یا میفشارد تا سرش به سنگ بخورد. و بدبختانه اکنون در دورانی زندگی میکنیم که غالباً سر به سنگ خوردن با سر به باد دادن مقارن است، از همان یک سال و چندی پیش که با وسیله مولانا عبید زاکانی به دربار و مجلس شاه شیخ ابواسحاقی راه پیدا کرد، آنچنان حسادت و بغض شاعران درباره را تحریک کرده که همگی به خونش آشنا شدهاند
پردهٔ اول: دعوت
همهٔ گرفتاریها از شب میهمانی کُلو فخرالدین شروع شد، بهاینعلت ناگزیرم حکایت این مهمانی ناشیرینِ بدعاقبت را، که جزئیاتش در خاطرم حک شدن، نقل کنم، کلو فخرالدین، کلو یا کلانتر محله دروازه کازرون، یکی از رجال متمول و بنام شهر است، ثروتش و جلال و شکوه پذیرائیهایش زبانزد خاص و عام شیراز است. از زمان شاه محمود اینجو در زمرهٔ خدمتگزاران خاندان اینجو بوده است، نسبتی هم با این خاندان دارد، شاه شیخ با او کمال توجه و علاقه را نشان داده تا آنجا که عمو فخرالدین خطابش میکرده است، در حوادث اخیر علیرغم این نزدیکی نهتنها شاهشیخ را در فرار تنها گذاشته و در شیراز ماندگار است، که هنگام ورود امیر مبارزالدین تا جلوی دروازه به استقبال او رفته است. درنتیجه، از سوی سلطان فاتح مورد عفو و طرق احترام قرار گرفته است، از خصوصیات او این است که هیچکسی را از خود نمیرنجاند. با نظر همه، از سیاه تا سفید موافق است. با شعار همیشگیاش: «و ما همه فرزندان این آبوخاکیم»، به هر دو طرف: به آنکه معتقد است شب است و آنکه ادعا میکند روز است، حق میدهد روزی که شمسالدین گفت که دعوت مهمانی کلوفخرالدین را از طرف خودش و من قبول کرده، فریاد اعتراضم به آسمان رفت.
آن روز برای کمک به او، در رونویسی یکی از مثنویهای حکیم سنایی، به خانهاش رفته بودم. شمسالدین این مثنوی را به سفارش کلو فخرالدین (که تازگی کششی بهسوی صوفیگری پیدا کرده، از روی نسخ دارالکتب سلطانی، که ازقضا پیشش من است، رونویسی میکند. برای تسریع کار، من میخوانم و او مینویسد. اگر شمسالدین این مثنوی را از پیش میشناسند، برای من تازگی دارد و از آن بهره میبرم. البته درصورتیکه مزاحمت گربهاش بگذارد. چون مادر شمسالدین، بهاتفاق دخترش که همسر من است، برای دیدار بستگان به کازرون رفته، و او به گریه دوستی بیبی خاور (که در غیاب صادرش همهکارهٔ خانه است) اعتماد ندارد، خودش هرروزه برای حیوان شیر و غذا فراهم میکند. این بچهگربه که به یاد آنیکی، به اسم سوسن لقب یافته، باآنکه از زیبایی معروف گربههایی بُراق شیرازی هیچ بهرهای ندارد، به چشم شمسالدین آیت جمال است. بیبی خاور، بهخاطر جثّهٔ نحیف و پرز دراز و دم نازک حیوان، او را «کَلپاسو» لقب داده که در لهجهٔ محلی، بهمعنی مارمولک پشهخوار خانگی است. و از غرایب روزگار اینکه این بچهگربه طوری با شمسالدین مأنوس شده که وقتی صدایش میزند، متوجه میشود و مثل سگ دنبال او میدود.
اگر برایتان جذاب است که بیشتر دربارهٔ محتویات این ویژهنامه بخوانید و بشنوید، دعوتید که پیوندهای زیر را بنگرید:
۱. لینک قانونی دریافت نسخهٔ الکترونیکی این کتاب:
۲. شنیدن ضمیمهٔ بیستوششمین پادکست «مجلهٔ شنیداری سَماک»، شاملِ سخنرانی دکتر ساداتشریفی و خوانش بخشهای بیشتری از نمایش حافظ ناشنیدهپند:
ارسال نظرات