نقطهٔ صفر. «دوست داریم روایتهایی از تجربهٔ زیستهٔ نوروزی در شرایط خاص داشته باشیم؛ مثلاً نوروز در کانادا برای شما.» از زمانی که این سرخطِ پیشنهادی به دستم رسیده، دارم فکر میکنم به احساس متفاوتی که الان در قیاسِ با سه سال پیش دارم؛ در حقیقت دارم مرور میکنم که چطور وضعیتِ «گروتسک» وارِ «اشک و لبخند و آه و هیجان و نفرت»، ابتدا جایش داده را به «خاطرهساختن» داد و بعدتر به «هیجانِ دلپذیرِ مشترک». میخواهم در اینجا، مراحلِ سهگانهٔ «عیدگرفتن» را بنویسم؛ دقیقاً درجایگاهِ «تجربه زیستهٔ نوروزی در شرایط خاص». شرایطِ خاص خودم که ممکن است بعضی، کمتر و بیشتر، مشابهاش را تجربه کرده باشند یا نه. |
مرحلهٔ اول: مغلوبِ همداستانی نوستالژی با دلتنگی: دلتنگی ترکیبِ جادویی و میخکوبکنندهٔ دو عاطفهٔ متضاد است: مهری اندوهگین و اندوهی سرشار از مهر. وقتی قرار است اینجا، یازدهدوازدههزار کیلومتر دورتر از خانه «عیدگرفتن» را تجربه کنی، دوریِ آدمهای عزیز و فاصله با مکانهای دوستداشتنی، آنقدر قدرتمند هست که حتی بیشازحدِ طاقت و کفایت بر مایِ نوعی غلبه کند و پناه ببریم به آنچه نگریستن/نوشتنِ از بیرون، زیر سایهٔ تنگدلی و نوستالژی و فاصله است:
شاید چیزی که احمد از من خواسته از همین منظر است که مثلاً بگویم: «دلم برای قدمزدن کنار ارم تنگ شده؛ برای هیجانِ روزهای نادرِ بارانِ شیراز و بویِ بیبدیلِ خاکِ بارانخورده؛ برای عاشقیهای حافظیه و خلوتِ پر از ذکر حیاتِ پشتیِ سعدی؛ برای جادویِ رنگهای نصیرالملک؛ برای عبورِ تند از سرِ دُزَک که همیشه با مستیِ بازگشتن از کتابخانهمان در خانهٔ منطقینژاد…»
و من هم دقیقاً سه سالِ پیش و در چنین فاز و فضایی، به خواستاریِ احسان اکبرپور یادداشتی نوشتم برای «آبان» شیراز زیر عنوان: «شیراز نامِ دیگر من بود…». و ازجمله در آن آوردم: «حس نوروز و بهار، دستکم برای من شبیهِ حسِ کسی است نزدیکِ مرگ. نه لحظات احتضار؛ بلکه لحظات کسی میداند تا چندصباحی دیگر نخواهد بود. این آدم، اگر نگوییم حتماً حتماً، دستکم بهاغلبِ احتمال، دوستان یا کسانی را دارد که دوست دارد پیش از رفتن برای یکبار هم شده دیدارشان کند. بعضی مکانها هم به چنین درجهای میرسند برای آدم. و دستِکم برای من علاوهبر «خانواده»، ششتن هستند که دیدارشان برایم واجبِ پیش از کوچ است؛ همانطور که علاوهبر «خانه»، شش جا هست که ندیدنشان حسرت…» در همین حال و هواست که فریدون مشیری میسراید:
«شیراز را همیشه بگردیم!
در کنج حجرههای قدیمی
در دنج هر رباط
پستوی خانهها
در گوشههای مسجد، میخانه، خانقاه
ویرانهای -هنوز اگر هست-
از دیر، یا خرابات
یا در رواق مدرسهها -هر جا-
شیراز را همیشه بگردیم
با سالخوردگان بنشینیم
لای کتابهای کهن را
ده، صد، هزار بار ببینیم
شاید، در این میان
خورشید یک غزل
با خط نغز حافظ
تابید ناگهان!
این آفتاب گمشدنی نیست بیگمان
شیراز را همیشه بگردیم.»
مرحلهٔ دوم: با خاطرهساختن به جنگِ غیاب: اما از این مرحله که میگذری، نام و جنسِ مبارزهای که با فاصلهها میکنی، میتواند نوعی «خاطرهساختن» باشد. در اینجا که منم (شرقِ کانادا) و تا آنجا که تجربهٔ زیسته اجازهٔ دیدن و شنیدن داده، این بخش از مبارزه دو نمود دارد: نخست، پناهبردن به مهمانیها و جشنهای بزرگِ جمعی که در هر شهرِ پر از هموطنان مثل مونترآل، دستِکم چند تا از آنها را میتوان سراغ کرد و البته بعد از تجربهکردنش میفهمی که پشتِ تمام نور و صدا و ظاهرِ شادِ آن، چیزی کم است. چیز بزرگ و مهم و نابی از جنسِ خلوتِ آرامِ خانوادگی بر گردِ سفرهٔ هفتسین.
باری اگر بختیار باشی که مثلاً خانواده یا بستگانی در این سویِ جهان داشته باشی یا دوستانی از آن نوع که بتوانی فرض کنی قرار است بکوشید تا جای خالیِ خانواده را برای هم پر کنید، این کوشش رنگِ «جایگزینکردنِ ناخودآگاهِ آن خاطراتِ امن و بیازدحام را به خود میگیرد.
شخصاً به تجربهٔ این چندسال که نگاه میکنم میبینم که در شدآمد به خانهٔ بزرگترها، در تعیینِ تاریخِ «نشستن» و دیدوبازدید، حتی در عیدیدادن به کوچکترها و پاسداشتِ سیزدهبهدر در فروردینِ هنوزسردِ کانادا، به چنین راهی رفتهام و رفتهایم.
با همین غم است که شاعری مثل نعمت آزرم چنین میگوید:
یکبار دگر نسیم نوروز وزید
دلها به هوای روز نو باز تپید
نوروز و بهار و بزم یاران خوش باد
در خاک وطن، نه در دیار تبعید
*
نوروز! خوش آمدی صفا آوردی!
غمزخم فراق را دوا آوردی
همراه تو باز اشک ما نیز دمید
بویی مگر از میهن ما آوردی!
*
بر سفرهٔ هفت سین نشستن نیکوست
هم سنبل و سیب و دود ِ کندر خوشبوست
افسوس که هر سفره کنارش خالی ست
از پاره دلی گمشده یا همدم و دوست
*
هر چند زمان بزم و نوش آمده است،
بلبل به خروش و گل به جوش آمده است،
با چند بهار، لالهٔ خفته به خاک،
نوروز کبود و لاله پوش آمده است!
*
نوروز رسید و ما همان در دیروز
در رزم نه بر دشمن شادی پیروز
این غُصّه مرا کشت که دور از میهن
هر سال سر آمد و نیامد نوروز!
*
نوروز نُماد جاودان نوشدن است
تجدید جوانی جهان کهن است
زینها همه خوبتر که هر نو شدنش
باز آور ِ نام پاک ایران من است
*
دلتنگ ز غربتیم و شادان باشیم
از آنکه درست عهد و پیمان باشیم
بادا که چو نوروز رسد دیگر بار
با سفرهٔ هفت سین در ایران باشیم
مرحلهٔ سوم: شوق برای «نوروززمین»: «نوروززمین» در مونترال، نامِ یک کتابخانه و مرکزِ فرهنگی است که من هم با افتخار سهمِ کوچکی در برپایی آن داشتهام؛ اما در این تیتر، مقصودِ من نه آن مرکز/مکان، بلکه اندیشهٔ پشتِ این ترکیب است. در درازنایِ زمان، «نوروز» قدرتمند و پیروز، مردمانِ سرزمینهای بسیاری از میانهٔ چین تا قلبِ اروپا و بعدتر حتی مهاجرانی از فلاتِ روسیه تا دشتهای آفریقا را در نوعی از پیوندِ طبیعتستای معناساز قرار داده است و هرچه بیشتر از این پیوندِ زیبای ستودنی با دیگران بگویی، دوستتر میشوید و تشابه و مهرِ بیشتری میانتان سربرمیکشد و چه خوب که این تجربهٔ ناب، منحصر به نوروز نیست و بسیار آیینهای دیگر (بهویژه یلدا) فرصتِ مشابهی است. مثلاً همین امسال با شگفتی از دوستی آموختم که همانطور که ما در یلدایمان حافظ میخوانیم، بومیان کانادا نیز در جشنی به پاسِ «انقلاب زمستانی» داستانهایی ویژه و کهن برای خواندن و سرکردنِ شبشان دارند.
در این فضا میشود خواند:
«دلواپسِ آن دمِ مبارک باش»،
اینجا که بهار کَمْکَمَک با باد،
اینجا که نسیم، نَمْنَمَک با نور،
اینجا که طلوع، یاد شیراز و،
اینجا که ستاره جاده را جانست،
دلواپسِ آن دمِ مبارک باش!
تا از میِ ما بهارها جوشد!
دلگرمیِ گفتوگوی این فصلم،
دور از شبِ شوکرانیِ شک باش!
دلواپسِ آن میِ مبارک باش…»
و میشود تا رسیدنِ می (که سرمای کانادا کشیدگان میدانند از هر ماهی ماهتر، از هر بهار بهارتر و از هر شرابی شرابتر است)، دل به نوروززمینها بست و نوروز را خوشبهانهای برای شناخت و دوستی و تفاهم کرد.
ختمِ سخن: درست است که شیراز، برای منِ شیرازی (و بالمآل هر زادبومی برای اهل آن)، ملغمهٔ عجیبی بوده و هست که رنج و رنجکاهِ همزمان است؛ اما ازآنجاکه بهقولِ ویکتور امیل فرانکل «انسان همیشه و همیشه در جستوجوی معنا» است، مهاجرت که بکنی، فاصله، تَرَکی مهیب بر معنای آمادهآراستهٔ پیشین و آیینهای مرتبطش ازجمله «عیدگرفتن» و سالِ نو میافکنَد و انگار سه راه برای سروکلهزدن با این شکاف نداریم:
– یا مویه برکشیم و دلتنگ از قولِ شفیعیکدکنی بخوانیم: «ای کاش…/ ای کاش آدمی وطنش را/ مثل بنفشهها/ (در جعبههای خاک)/ یک روز میتوانست،/ همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست/ در روشنای باران، در آفتاب پاک!»؛
– یا به سعدی پناه ببریم و با شعارِ «به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار…» درصدد ساختن خاطرههای مشابه، اما با آدمها و جاهای جدید برآییم؛
– یا وقتی در جایِ جدید قرار میگیریم، بهجای دو تقلایِ پیشین یا دستکم در کنارِ آنها به راهِ سومی برویم که تفاهمساختن و مرزشکستن به بهانهٔ نوروز است.
غالباً، راهِ اول از جنسِ انفعالِ نوستالژیک است؛ راهِ دوم، گرچه فعالتر بهنظر میرسد اما هنوز مرزِ خودی و غیرِخودی را در پسِ پشت، پنهان دارد. باری، فرصتِ راهِ سوم را اگر بیابیم، دعوتی است از همه: که اگر از جغرافیای نزدیکاند، همدلی کهنِ باستانی را به یادآورند و تمرین کنند و اگر هم که به جغرافیا دور و به دل و کنجکاوی نزدیکترند، راه و فرصتی است برای ستایشِ بهار و تجدید مهر با زمین و گفتنِ ناگفتهها از سرزمین و تقویمی که ریاضیدانِ مرگاندیشش قرنها پیش توانسته بدونِ اَبَرکامپیوترها، ثانیههای تقویم را تا حدِ امکان با تپشِ زمین و نبضِ بهار، همکوک کند.
صمیمانه فکر میکنم که اگر مهاجرت بستر و انگیزهٔ تجربهکردنِ تجربهٔ سوم را به ما میدهد، با تمام دشواری و دلتنگیهایش باید از بخت و روزگار شکر داشته باشیم. چرا؟ چون به نگاهِ من همهٔ ما به دامنزدنِ به اینیکی در این جهانِ دیوانهٔ دیوانهٔ دیوانه نیاز داریم و این یکی از معدود راههای ما برای مبارزهٔ شوخوشنگ با جهانی است که سیاست و رسانههایش، هر دو، مرزهای جدید میآفرینند و مرزهای پیشین را پررنگ میکنند تا هم ما را هرچهبیشتر کنترل کنند و هم از تفاوت و مرز، هراس و جنگ بیافریند.
غرضِ اینهمه، برساختنِ پولِ بیشتر و قدرتِ افزونتر از شوربختیها و فاصلههاست و جان و گوهر نوروز و یلدا و امثالِ آنها، زمرّدهای سبزِ ما برای دفعِ این اژدهایند؛ پس سرسبزیتان افزون و مبارزهٔ سرخوشانهتان، بردَوام!
پینوشت:
۱. از شفیعیکدکنی:
در سکوتم اژدهایی خفته است/ که دهانش دوزخ این لحظههاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز/ کان زمرد دافع این اژدهاست
2. این جستار با تغییراتی در «همشهری داستان» نوروز ۱۳۹۹ درج شده؛ اما اینک نسخهٔ کاملترِ آن در هفته منتشر میگردد. با تبریکِ ویژه و پیشاپیشِ فرخندهنوروزِ در راه.
ارسال نظرات