مشهورترین هفتخوان (۱) در شاهنامه و حافظهٔ فرهنگی ایرانیان مربوط به شرح گذشتن رستم از هفت مرحله برای نجات شاه و ایرانیان اسیر در سرزمینی با جغرافیا و ساکنانی ناشناخته و عجیب است. رستم در این سفر تنهاست، تکیهٔ اصلی او بر رخش است که غیر از کشیدن بار گران رستم دوبار جان او را از مرگ نجات میدهد، همچنین از نیمهٔ راه راهنمایی پیدا میکند به نام «اولاد» که شاید اگر نبود رستم آنهمه مسیرهای پرمخاطره را به سر نمیبرد. بااینحال رستم تا لحظهٔ آخر اطمینان صددرصد به اولاد ندارد و هر بار پیش از هر نبردی او را بر درختی میبندد و پس از پیروزی میگشاید. به همین دلایل تأکید بر تنها بودن رستم نکتهٔ درستی ست که این هفتخوان را در مقابل هفتخوان اسفندیار ممتاز میکند. پیش از ورود به این بحث لازم است این هفتخوان را بار دیگر مرور کنیم: ۱) خفتن در بیشهٔ شیر ۲) نجات از تشنگی ۳) کشتن اژدها ۴) رهایی از دست زن جادو ۵) جنگ با «اولاد» و اسیر گرفتن او ۶) چیرگی بر ارژنگ دیو ۷) جنگ با دیو سپید و به دست آوردن جگر او برای مداوای کی کاووس. این هفتخوان برای رستم تجربههایی بس گرانقیمتاند که مرحلهبهمرحله از آن میتوان بهمثابهٔ هفت مرحلهٔ «آگاهی» یاد کرد:
خوان نخست: آگاهی به «غفلت» و خطری که از بیخ گوش آدمی میگذرد.
خوان دوم: آگاهی به اینکه اگر «استقامت» کنیم نشانهٔ رهایی رخ خواهد نمود.
خوان سوم: آگاهی به لزوم «حساس بودن» به پیامی که از دوست میرسد.
خوان چهارم: آگاهی به اینکه باید از «منیت» خود برخیزیم و تمناهای خود را سرکوب کنیم.
خوان پنجم: آگاهی به اینکه باید بهشرط احتیاط به دیگران «اعتماد» کنیم.
خوان ششم: آگاهی به اینکه باید به «بزرگی» خود در مواجهه با موجودات عجیب و ترسناک باور داشته باشیم.
به این وسیله رستم برای خوان هفتم آماده میشود. در اینجا دوباره از هفت کوه میگذرد که رمز مرور همهٔ این خوانهاست و در خوان هفتم به جنگ دیو سپید میرود. رستم که کاملاً برای این نبرد آماده است. چشمهایش لحظهای در حجاب ظلمت مسحور میماند ولی بهزودی قادر به دیدن میشود و دیو را بهزانو درمیآورد و جگر او را که شفای بینایی ست از گردگاهش بیرون میکشد. این مرحله با توجه به تمرکز بر «بینایی» مصداق حد اعلای آگاهی ست خوانهای رستم مبتنی بر نوعی نگاه سهگانه و البته بدیهیاند، چه هر ماجرایی خواهناخواه از سه مرحلهٔ «آغاز، انجام و میانه میگذرد. به همین دلیل باید عدد خوانها فرد باشد و باز به همین دلیل خوان نخست، خوان چهارم و خوان هفتم از اهمیت تحلیلی بیشتری برخوردارند. اگر بخواهیم این روند را به یک تابع ریاضی تشبیه کنیم خطی را میبینیم که از یک مینیمم و یک ماکزیمم و یک نقطهٔ عطف عبور میکند و فاصلهٔ نقطهٔ عطف از دونقطهٔ دیگر مساوی ست. پیش از تحلیل این سه مرحله اهمیت تنها بودن رستم در سفر هفتخوان را نمیتوان نادیده گرفت. اگر رستم در این ماجرا مثل اسفندیار سپاهی در اختیار داشت گذشتن از مراحل ممکن بود به «مدیریت، رهبری و آرمانگرایی» معطوف شود و نقش «تعالی فردی و بالیدن آگاهی» نسبت به «سازماندهی و رسالت اجتماعی» کمرنگ شود. در این صورت در یکفاصلهٔ هزارساله از تبدیل و تبدلهای اجتماعی تاریخمصرف پیدا کند و زمانی حیاتی و زمان دیگر بیهوده تلقی گردد، اما آنچه بر رستم در این سفر دهشتناک گذشت همیشه و همهجا میتواند برای خوانندگان تجربهٔ او مثل خوابی تأثیرگذار باشد که آن را برای همه تعریف میکنند. اکنون ببینیم خوان یکم، چهارم و هفتم به ما چه میگویند.
نقطهٔ مینیمم (خوان یکم):
آغاز هر کاری با سه نوع تردید همراه است. نخست تردید در اصل آن کار که آیا کار درستی ست یا نه:
چنین گفت رستم به فرخ پدر
که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن به دوزخ چمیدن بهپای
بزرگان پیشین ندیدند رای
هنوز از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درنده شیر (۲)
نقطهٔ مقابل چنین تردیدی در آغاز یک مسیر پرمخاطره «احساس رسالت کردن» است، این فکر که انگار گردش چرخ ما را برای چنین روزگاری ذخیره کرده است:
همانا که ازبهر «این روزگار»
ترا پرورانید پروردگار
بااینحال هنوز تصمیمگیری سخت است و آدم راه درست را نمیداند. تردید نوع دوم در انتخاب مسیراست:
چنین گفت رستم به پاسخ که راه
درازست، من چون شوم بی سپاه
ازین پادشاهی بدان -گفت- زال
دو راه ست هر دو به رنج و وبال
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جهانآفرین
بالاخره رونده بر این دو تردید غلبه میکند و رنج صحنههای خداحافظی را پشت سر میگذارد:
بیامد پر از آب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی
به پدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کهش بازبینند بیش؟
تردید سوم نه از رونده و نه از مسیر که از مرد بینا برمیخیزد! تردیدی حکیمانه که آیا جهان اصلاً به چنین سفرهایی و چنین مفارقتهایی میارزد؟ فردوسی زمانی بس
کوتاه (بهقدر دو بیت) از داستان خارج میشود و میگوید:
زمانه برین سان همی بگذرد
پیش مرد بینا همی بشمرد
زمانه میگذرد و حکیم صدای قدمهای او را میشنود و با خود شماره میکند! با خود میگوید:
همان روز کان بر تو بر برگذشت
تنت از بد گیتی آزاد گشت
«آزادی از بد گیتی» در گرو روزی ست که میگذرد. این حال حاضر است که میتواند خوب یا بد باشد. چنین فرض حکیمانهای که مبتنی بر اغتنام فرصت
است در آغاز یک داستان هولانگیز چه معنایی جز «تردید از نوع سوم» دارد؟ پس از «تردید» باید از «غفلت» عبور کرد؛
ماجرای خوان نخست با خفتن رستم – بعد از خوردن گور- در مکانی ناامن شکل میگیرد:
یکی نیستان بستر خواب ساخت
در بیم را جای ایمن شناخت
در آن نیستان بیشهٔ شیر بود
که پیلی نیارستی آن نی پسود
رخش البته بیدار بود؛
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیزدندان به پشت اندرش
درس بزرگی که در خوان نخست میگیریم اهمیت بیداری به معنای واقعی کلمه است. گذشتن از تردید خطر غفلت را افزایش میدهد. گاهی اطمینان حالتی در فرد ایجاد میکند که کفهٔ «بیداری» سبک میشود. رهرو باید بیدار بماند و بیدار بخوابد و بیدار بمیرد!
نقطهٔ عطف (خوان چهارم):
آنچه در خوان چهارم میبینیم به شکل عجیبی عیناً در خوان چهارم اسفندیار هم تکرار شده است، عفریتهٔ جادو خود را به شکل یک زن زیبا درمیآورد تا قهرمان را بفریبد. باید توجه داشت که رستم تا این لحظه از سه مرحلهٔ پرمخاطره گذشته، خسته و ناآشناست. هنوز کسی را نیافته که از او مسیری را بپرسد و چیزی یاد بگیرد. ناآشنایی ورطهٔ خطرناکی ست انسان را از طبیعت خود دور میکند و غم غربت را بر سر آدمی فرو میریزاند. «ناآشنایی» یعنی «بریدن از خود» و «نگاه کردن در آینهای که خود را در آن همچون خار سرگردانی در بیابان میبینیم»، «من اون سرگشته خارم در بیابون / که هر بادی وزه پیشش دوونم».
تنهایی باعث میشود ما بپنداریم که کسی بودهایم، شخصیتی داریم، دیگران به ما شیفته بودهاند. رستم اکنون در چنین موقعیتی قرار دارد، ناگهان زیر درختی و در کنار چشمهای غذایی میبیند که باسلیقه نهاده و برای خوردن آماده شده است. جام شرابی آنجاست و طنبوری که رستم را بهسوی خود میکشد؛
ابا می یکی نغز طنبور بود
بیابان چنان خانهٔ سور بود
تهمتن مران را به بر برگرفت
بزد رود و آن گه ره اندر گرفت
«راهی میزد که آهی بر ساز آن توان زد» و غزلی میخواند که در میان یک شاهنامه ناچار ساختار مثنوی به خود میگرفت (۳):
که آواره و بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است
همهجای جنگ است میدان اوی
بیابان و کوه است بستان اوی
همه رزم با شیر و با اژدها
ز دیو و بیابان نیابد رها
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش را کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندرست
وگر با پلنگان به جنگ اندرست
برای یک «مرد» چنین حسی ناگزیر با وجود یک زن معنی پیدا میکند. زن است که مرد از بطن او زاده شده و از پستان او شیر مکیده و در آغوش او آرام گرفته است. در چنین حالی از تنهایی و «نیاز به درد دل» همهچیز برای پیداشدن یک زن جادوگر فراهم است. برای کندن و وارستگی از تمنا، رهایی از زن جادوگر رمزی ست که ذهن را به گذشتن از تعلق راهنمایی میکند. ناچار صدای آوازخوانی رستم به گوش زن جادو میرسد:
به گوش زن جادو آمد سرود
همان چامهٔ رستم و زخم رود
بیاراست خود را بهسان بهار
وگر چند زیبا نبودش نگار
برِ رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تشخیص راه از چاه در چنین موقعیتی بسیار دشوار است. تمناهای آدمی با ریسمانی از ابریشم به او بسته شدهاند. فرد با تمنا به دنیا میآید و بزرگ میشود. «کندن از تعلق» مثل اهدای عضو با جراحی و احتمال پشیمانی همراه است. آنچه به رهرو کمک میکند آرمان است، راندن نام «مهر» بر زبان رستم سحر جادو را باطل میکند:
یکی طاس می بر کفَش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر
دگر گونهتر گشت جادو به چهر
نقطهٔ ماکزیمم:
«رهایی رستم از خویش» او را آمادهٔ اعتماد به دیگران میکند، شگفتا که نام این دیگری در داستان هفتخوان «اولاد» است. اگرچه این نام احتمالاً بر وزن «پولاد» و اولاد عربی بر وزن «سوداء» و ازنظر معنی و ریشه از یکدیگر جدا هستند اما کلمهٔ اولاد به معنای فرزند در زمان فردوسی بهویژه نزد شیعیان بکار میرفته و هیچ بعید نیست که در این داستان رشتههای نامرئی تداعی بین این دو برقرار بوده است. هرچه هست رستم به اولاد اعتماد میکند و به یاری او از عجیبترین سرزمینها میگذرد. جایی که مردمانی با گوشهای برآمده، سرهایی مثل سگ و پاهایی همچون اختاپوس دارند. رستم دیگر آنقدر نیرومند شده که هیچ کوه و درهای مانعش نمیشود و هیچ هیولایی در دلش ذرهای ترس ایجاد نمیکند. صدای شیههٔ اسبش شکوه طلوع خورشید را دارد و از فاصلهٔ دور دل شاه اسیر را به
رهایی گرم میکند.
کی کاووس کور شده است و قادر به دیدن نیست، چارهٔ این نابینایی دست یافتن به جگر سالار دیوان مازندران است. خوان هفتم رستم گذشتن از هفت کوه و دست یافتن به جگر این هیولاست:
گذر کرد باید بر این هفت کوه
از دیوان به هرجای بینی گروه
یکی غار پیش آیدت هول ناک
چنان چون شنیدم تلی بی مغاک
بینایی که از ابتدای این داستان نماد آگاهی بود اکنون نقطهٔ نهایی مسیرست، وقتیکه رستم خود را در غار دیو سپید میافکند خود نیز لحظهای نابینا میشود:
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و جای گریغ
چو دیده بمالید و مژگان بشست
وزان چاه تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده چاه از و ناپدید
اولاد پیشازاین به او گفته بود که دیو با نور نسبتی ندارد:
بدو گفت اولاد: چون آفتاب
شود گرم، دیو اندر آید بخواب
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
گفتار آخر:
چشم پوشیدن بر شباهت این داستان با «هفت درجهٔ تشریف در آیین مهر» و هفت وادی سلوک در آیین تصوف» و «هفتخوان اسفندیار در شاهنامه» امکانپذیر نیست اما آنچه هفتخوان رستم را متمایز میکند ساختار تطبیقپذیر آن بر تجربههای فردی هرکسی ست که تغییر و خطری بزرگ را در زندگی تجربه کرده است. تجربهٔ مهاجرت، تغییر دین، مبارزهٔ سیاسی، زندان، عشق ممنوع و هر تجربهٔ سخت و تأثیرگذاری کمابیش از چنین هفتخوانی میگذرد. تجربهٔ رستم نمایشی عمیقاً انسانی از روزگار کهن است که الگوی خودش را بر ما تحمیل کرده است.
پانوشتها ۱. استاد خالقی مطلق املای «خان» را ترجیح دادهاند و احتمال انتخاب همین املا توسط شخص فردوسی را متذکر شدهاند. ۲. اگر این دو بیت اخیر حدیث رستم دربارهٔ خودش باشد که آثار تردید در آن واضح است، اما اگر برای کاووس باشد (یعنی بگوید؛ کاووس که هنوز از «تن خود نابوده سیر» بود نباید به این راه میرفت)، بازهم میتواند مبین تردید و تزلزل باشد. ۳. شاید این پنج بیت نخستین غزل مثنویای باشد که ما در ادب فارسی داریم. بعدها در دیوان شمس تبریزی نمونههای درخشانی خواهیم دید. |
ارسال نظرات