سروده‌ها و ترجمه‌هایی از مرتضا دهقانی

سروده‌ها و ترجمه‌هایی از مرتضا دهقانی

مرتضا دهقانی صاحب دو مجموعه‌ی شعر است؛ نهنگی که پوست صبح را می‌شکند در سال ۱۳۹۵ در تهران به‌وسیله‌ی ناشر مایا (ناشر شاعران اغلب جوان و رو به رشد) به چاپ رسید و Send My Roots Rain  سه سال پیش از آن در کانادا توسط یک ناشر کوچک به نام North Waterloo Press چاپ شد.

 

گروه ادبیات مجله‌ی هفته:

دو دفتر دیگر این شاعر، یکی در قالب شعری بلند به انگلیسی و دیگری مجموعه‌ای از اشعار فارسی نوشته شده بین سال‌های ۱۳۹۵ و ۱۳۹۸، تبعیدی پیچ‌وخم‌های نشر هستند و در انتظار پیدا کردن خانه. در حال حاضر مرتضا در کانادا  به تدریس شعر انگلیسی و ادبیات خلاقه مشغول است. بخش اول اشعاری که در این شماره می‌خوانیم از دفتر اول اوست: کاش دریاچه‌ی کلمبیا چند برابر بود. «نهنگی که پوست صبح را می‌شکند» (تهران – نشر مایا ۱۳۹۵) و بخش دوم از ترجمه‌های اوست.

 

از سروده‌ها

۱.

سفر، سنگینی می‌کند

روی روحی که آواره‌ی نقشه‌هاست،

و مدام فاصله‌ها را سبک‌سنگین می‌کند،

و مرزها را، دور یا نزدیک، دیگر می‌شناسد.

چون پرندگان پریشان

به دریاچه‌ها و آبراهه‌ها،

به رودهای رونده و ساکن سر می‌زند،

بی‌آنکه حسرتی حتی دمی از دلش برود.

مثل لاک‌پشت‌های تازه زاده شده

که بی‌تاب بازگشت به اقیانوس‌اند.

سفر سنگینی می‌کند روی شانه‌هایی که یارایشان نیست؛

حس شعری بی‌خط پایان

که مغز را خوره‌وار در جستجو رها می‌کند…

 

۲.

به شرم کدام عشق

این برگ‌ها،

گونه رنگین می‌کنند؟

به عشق کدام یار

این شاخه‌ها

بار بر زمین می‌ریزند؟

به یاد کدام روز

این تک‌درخت

جامه از تن می‌درد؟

این‌گونه ناشکیب

این‌گونه پرشکوه!

۳.

(عشق)

[پاره‌ی یکم]

عشق با چه شروع می‌شود؟

عین! همان حرف سخت؛

یا همان چشم‌هایش.

[پاره‌ی دوم]       

شین

شهوتی است شورانگیز

برای همیشه ماندن

میانه‌ی عشق

و شک در عبور از چشم‌هایش.

[پاره‌ی سوم]

انتهای راه

قله‌ی قاف است

از گردنه‌ی سخت چشمش.

از چشمش تا قله‌ی قاف

راه درازی‌ست تا انتهای عشق.

 

۴.

یک عاشقانه

کودکانه آواره‌ات گشتم

شهر به شهر

به خیالی، به رؤیایی،

به آوازی که می‌شنیدم.

بی تو با تب،

با غوغایی در دل

بر سنگ‌فرش‌های سَنْت کترین

به نورهای هزاررنگ زل می‌زدم

و چیزی را می‌جستم!

برف مهربان می‌بارید

بر من و شهری که شاید گمشده‌ای را

معجزه‌وار برایم پیدا می‌کرد.

در ژولیت شُکُلا

تو را می‌جستم و گم می‌کردم

تو را می‌دیدم و نمی‌دیدم

میان لبخندها و حرف‌ها

میان همهمه‌ها و قهقهه‌ها

که مهربان می‌باریدند

و چهره‌هایی که

می‌آمدند و

می‌رفتند و

تکرار می‌شدند،

و خیالت که آرزویم بود.

همهمه مرا پیدا می‌کرد ناگهان،

در تو و طعم قهوه‌ای که تلخ نوشیدم

به بهانه‌ی نیافتنت.

در پلَس دِزْ اَغْ

بی‌تاب

تک‌تک تصویرها را در خیال تو تصور می‌کردم

در پس‌زمینه‌ی رهگذرهایی که مهربان می‌گذشتند و سرد،

و گرمِ حرف‌های همیشگی.

خسته، تمام پله‌های سَنْ ژوزف را

پیاده پیمودم

پشت به خاطرات خاک‌خورده

به توهمی

به چشم‌داشتِ معجزه‌ای

و تمام شهری را نظاره ایستادم

که مهربان می‌بارید و سرد!

خیالم با من روراست نبوده است

سفر کوتاه است.

سفر ناتمام رها می‌شود

با چند کلمه

از مسافری که می‌اندیشید

به خیالی که هرگز نبوده است

نیامده است،

نمانده است، گویی!

رؤیایم با من

مهربان نبوده است

شاید.

از ترجمه‌ها

۱. عشق، بعد از عشق؛ دِرِک وُلکات

زمانی خواهد آمد

كه به اشتیاق

در آينه، به استقبال خودت خواهی رفت،

که به پای در آمده

و هر كدامتان به خوش‌آمدگويى از ديگرى لب به لبخند می‌شکفید.

و  به هم می‌گويید، بفرما بنشين. چيزى بخور.

تو ديگر بار به غريبه‌اى عشق خواهى ورزید كه خود تو بوده.

شراب را، نان را، قلب خود را

به خود پس می‌دهى، به همان غريبه‌اى

كه تمام عمرت عاشق تو بوده،

همان کسی كه بى اعتنايیش می‌کردی

به نفع ديگرى، همانی كه قلب تو را خوب می‌دانست.

نام‌هاى عاشقانه را از گنجه‌ی کتاب برگير،

عكس‌ها را، نوشته‌هاى درمانده را!

تصوير خود را از آينه چونان پوستى بكن.

بنشين. به ضيافت زندگى خود.

۲. دو هایکو از ایسا

نگران نباشید، تارتنک‌ها،

من در نگه‌داری از خانه

خیلی‌ سخت نمی‌گیرم.

چه چيز عجيبى!

زنده بودن

زير شكوفه‌هاى آلو.

۳. رودخانه نِیوسینک؛ مِگان اورورک

پیش از مرگ، نابینا و نحیف،

پدربزرگم که عاشق اپرا بود

برایم تعریف کرد گاهی

بین درخت‌های بلند قدم می‌زد و

به صدای رودخانه ای گوش می داد

که با تن دادن به بلعیده شدن

به دریا می‌پیوست.

۴. جدایی؛ دابلیو اس مِروینو به فارسی م د. ۳۰ دسامبر ۲۰۱۷)

نبودنت از درونِ من رد می‌شود

همچون نخی که از سوزنی.

هر آنچه می‌کنم با رنگ آن دوخته می‌شود.

۵. گُل‌ها؛ آن مایکلز، به فارسی م د.۲۰ جولای ۲۰۱۷)

درون پوست من پوست دیگری‌ست

که با نوازش تو جمع می‌شود، دریاچه‌ای به لمس نور؛

پوستی که حافظه‌اش را، زبان گمشده‌اش را

در زبان تو رها می‌کند،

و مرا درمسیر تازه شدن پاک می‌کند.

درست زمانی که تن فکر می‌کند

همه‌ی راه‌های شناخت خود را می‌شناسد

پوست دوم به واکنش ادامه می‌دهد .

در خیابان، صندلی‌های کافه‌ها

روی تراس رها شده‌اند؛ و اتاقک‌های کوچک بازار

خالی از نورِ پر‌حجم‌شان،

هر چند سنگفرش‌ هنوز

انگورها و هلوهای تابستان را نفس می‌کشد.

مثل نورِ هرآنچه که از این

زمین تازه نو شده جوانه‌ می‌زند،

هر گوشه‌ای‌‌ از من با نوازش تو جمع می‌شود.

باد لباس بلند مرا دور پاهایمان می‌پیچاند،

پیرا‌هن تو در مشت‌های من گل‌هایی پیچ خورده می‌شود.

۶. رایحه‌ی درخت سدر؛ جِین هرشفیلد، به فارسی م د. مارس ۲۰۲۰)

حتی حالا

دهه‌ها بعد،

صورتم را با آب سرد می‌شویم-

نه به نیت تادیب

نه به خاطرِ خاطره

نه به دلیل سیلی یخی بیدارکننده‌اش

برای اینکه

تمرین کنم

ناخواستنی‌ها را خواستنی کنم.

۷. امید  و عشق؛ جِین هرشفیلد، به فارسی م د. مارس ۲۰۲۰)

تمام زمستان

حواصیل آبی

بین اسب‌ها می‌خوابید.

من با سنت مرغ‌های ماهی‌خوار

آشنا نیستم

نمی‌دانم

این تنهایی راه و رسم آن‌هاست

یا اینکه پرنده‌ی تنها،

در هیاهوی صداهایی که

در تاریکی بلند می‌شد،

تنها به دنبال صدای گم‌شده‌ای می‌گشت.

حتی نمی‌دانم آیا اصلا گوش می‌داد یا نه،

اما می‌دانم که امید

سخت‌ترین عشقیست که با خود حمل می‌کنیم.

حواصیل آبی

درحالیکه گردن درازش مثل نامه‌ای تا زده شده بود

و به کناری گذاشته

می‌خوابید.

ارسال نظرات