جُنگ شعری برای شمارهٔ ۶۰۰

جُنگ شعری برای شمارهٔ ۶۰۰

بنابر تعریف رایج در فرهنگ ادبیات فارسی، «جُنگ یا بیاض مجموعه‌ای از داستان‌ها و مطالب خواندنی، خاصه شعر است که با سلیقه و همت یک یا چند تن گردآوری شده باشد. جنگ واژه‌ای جاوه‌ای به معنی کِشتی و مترادف سفینه در عربی است و نامگذاری آن به بیاض به علت قطع دراز (=بیاضی) این مجموعه‌ها در قدیم بوده‌است. سفینه که سابقه‌ای دراز در ادبیات فارسی دارد، شکل قدیم‌تر جنگ به شمار می‌رود. جنگ به لحاظ محتوای دارای انواعی است. جنگ‌ها را گاه کشکول و ندرتاً جریده و خرقه و دستور نیز خوانده‌اند.»

 

اشاره: بر این اساس و در ششصدمین شماره از «هفته» گزیده‌ای از شعر شاعران همزبان کانادانشین را تقدیم کرده‌ایم که در طول شماره‌های گذشته همواره به هفته لطف داشته و با فرزندان دل و جان خویش صفحات ما را زینت بخشیده‌اند. البته خوانندگان عزیز هفته بهتر از همه آگاه‌اند که تعداد شاعران همراه مجله در کانادا، از داخل ایران، و نیز دیگر کشورها بسیار بیش از این بوده و ما این شش نمونه را به‌عنوان نمونه و نشانه و ستایشی به تک‌تک همراهان و خوانندگان تقدیم می‌کنیم. با بهترین آرزوها برای تمام شاعران بزرگوار، همراهان دوست‌داستنی و خوانندگان عزیز.

 

۱. سیمرغ؛ سرودهٔ کریم زیانی (متخلص به راهی؛ از تورنتو)‌

دفتر و اوراق بستم،

خلوتِ خود را شکستم،

از طلب، اما، نَرَستم.
پیشِ گل رفتم، سؤالم در نگاه:

«او کجاست؟»

گل به رویم خیره شد،
رنگ‌هایش را نَمود،
هستی‌اش برمن گشود؛

پس، دمی خندید و خواندم در غبارِ رنگ‌هاش:
«چشمِ جان را باز کن:»

راهِ کوهستان گرفتم؛

صخره‌ها را یک‌به‌یک پویا شدم،

هر گیاهش را به جان بویا شدم،
جویا شدم:

«او کجاست؟»

کوه،

با متانت لرزشی در من فکند؛

در دلم آوای او پیچید:

«چشمِ جان را باز کن!»

پیش اقیانوس رفتم

 مادرِ صدها هزاران زندگانی

پرسشم را در نگاهم خواند:

«او کجاست؟»

موجِ بازیگوشِ او

صدها صدف در دامنِ من ریخت؛
موجِ دیگر،

مهربان در گردنم آویخت؛

اما،
همچنان من ایستاده، آرزومندِ جواب!
ناگهان دریا،
خنده پژواکمندی در فضا سرداد؛
ذرّه‌های نقره‌گونش در هوا پاشید،
چشم‌هایم روی امواجش جوابش دید:

«چشمِ جان را باز کن!»

رنجه و فرسوده از پویندگی،
با سکوتی خسته از فریادهای «او کجاست»،
پینه‌گون پاهایی از رنجِ طلب آماسمند،
دست‌هایی برگشاده، مهربان، آغوش‌خواه،
با سری درمانده از پنداشتن،
با درونی بی‌قرار از خواستن،

باز بر درگاه «حافظ» سر نهادم.
عقل را با شعر او سرمست کردم،
تا به امدادِ کلام رازگویش،
راه در «میخانه» بردم:

حافظ و پیر مغان و شمس و مولانا نشسته،
 آسمانی محفلی بود
خاک را بوسیدم و بی‌پرس‌وجویی
پیر، جام آتش‌آبی ریخت در کامم،
سراپا شعله گشتم،
سوختم،
از هوش رفتم

چون به خود بازآمدم، بر قلّهٔ البرز بودم
با تنی سوزان چو گلخن،
با دلی چون هور روشن،
چشمِ جان و گوشِ جانم برگشوده!
ناگهان، از آسمان و دشت و دریا

بانگ، بر شُد؛

هریک از اجزای هستی

نغمه‌گر شد:

هر ستاره، هرفلک، هر کهکشان،

هر درخت و جویبار،
هر زمین و کوهسار،

هر قنات و آبشار،
هر کویر و مرغزار،

هر گل و هر بوته خار،

هر سراب و چشمه‌سار،

هر پرنده، هر چرنده، هر خزنده،

هریک از اجزای هستی نغمه‌گر شد

یکصدا با نغمهٔ عشق‌آفرینی می‌سرودند:

«اوست من،

اوست تو،

اوست ما »!

۲. کوته‌سرودی از خالد بایزیدی (ونکوور)

جنگ بود

پرندهٔ سپید

در آسمانِ میدان نبرد

پر گشود

مرا دید و گفت:

اگر دل هر پرنده‌ای را بشکافی

بر آن نوشته می‌بینی:

جنگ هرگز… هرگز

صلح آری… آری

به خدا دست نگه‌دارید

این را گفت:

و به دور پرید

نگاهِ پژواک صلح‌اش

در میان انبوه آتش و دود ناپدید شد؟

۳. یادداشت و شعری از بهروز مایل زاده (مونترال)

مقدمه:

شش سال پیش یک پیام فرستادم برای ادیتوریال مجلهٔ هفته در مونترآل، بخش ناپیدای پیام هم درصد بالایی ناامیدی از دریافت جواب بود! در پیامم نوشتم علاقه دارم با هفته همکاری داوطلبانه داشته باشم، چندی بعد جواب گرمی آمد و استقبال شد، قرار شد چند نمونه کار بفرستم، من هم چند مقاله که برای دل خودم نوشته بودم را ضمیمه ایمیلی کردم و فرستادم، به تاریخ شانزدهم ژوئن دوهزار و چهارده، مطالبی بیشتر با سوژه‌های اجتماعی، سنجان و قصه‌گوی پارسی، در مورد فحش فارسی و فحش فرنگی، یک ترجمه، چند شعر، یکی از شعرها «وافور ولایت» نام داشت، بعد از چندی سردبیر هفته پیام داد این وافور ولایت را می‌خواهی با نام خودت باشد یا مستعار، گفتم خودم! چاپ کرد، همه را چاپ کرد در شماره‌های مختلف، بعد همکار شدیم، بعد دوست شدیم، یک بار هم هفته گفت یک مطلب بنویس در مورد ازدواج سفید، نمی‌دانستم از کجا شروع کنم، گفتم نمی‌خواهم مطلبم شبیه مطالب سایت ابتکار و خودنویس و مهرانگیز کار شود! گفت پیشنهادی ندارم مطمئنم هر قالبی انتخاب کنی محصولش زیبا و تأثیرگذار خواهد بود، همین شد قوت قلبی برای کسی که تابه‌حال هرگز برای مجله یا نشریه‌ای مطلبی ننوشته بود. بعدازآن تشویق بود و گرمی آغوش. خانواده هفته مرا هم عضوی از خود محسوب کرد، در جشن نوروز یکی از سال‌ها به نظرم دوهزار و شانزده، با همین عنوان «عضوی از خانواده» دعوت شدم به مراسم جشن، دورادور اما نزدیک باهم تا امروز کار کردیم، درصد بالایی امیدواری هم دارم که این همکاری ادامه‌دار است، هرچند بالا و پائین‌هایی هم بود، ماجراهایی هم پیش آمد، اما هفته هنوز برای من جایی است دنج که می‌شود بی‌دغدغه نوشت، حرف زد، یا حتی سکوت کرد.

هفته اتفاق خوبی است در این دنیای پرهیاهوی صداها.

«باران باید چیز خوبی باشد»

باران باید چیز خوبی باشد

باید دشت‌ها را سبز کند،

درختان را سیراب، صورت‌ها را بشوید

و هوا را لطیف کند،

درست مثل مادربزرگ‌ها

که باید انسان‌های مهربانی باشند،

فقط عشق ببارد از چشمان آب‌مرواریددارشان

و نفسشان بند باشد

به نفس دلبندانشان.

خورشید باید چیز خوبی باشد،

باید دل‌ها را گرم کند

و گل‌ها را برویاند بر تپه‌های نزدیک

و انگورها را پخته کند برای شراب پائیزه.

پنجره‌ها باید چیزهای خوبی باشند،

باید شکوه باغ‌های در دسترس را

از لابه‌لای دیوارهای سرد نشانمان دهند،

باید یادمان بیاندازند

که هوای تازه همین‌جاست و شش‌هایت از آن پر شود.

سفر باید چیز خوبی باشد،

باید شوق دیدن را در چشم‌ها بدواند

و شهوت شنیدن را در گوش‌ها نجوا کند،

رقص باید چیز خوبی باشد،

باید یاغی‌گری‌های روح سرکش یک زن را

در برابر چشمان مردان ناآگاه قرار دهد

تا بفهمند پشت سکوت زنانه

گاهی دریایی از قصه‌های ناگفته هست.

ودکا باید چیز خوبی باشد!

باید به واسیلی جرئت چشم‌دوختن به زن محبوبش را بدهد!

۴. شعری از سجاد صاحبان‌زند (مونترآل)

«شعری در مدح جورج کلونی»

می‌توانستم اکبری باشم یا اصغری

کاپلسون باشم یا جیسمون

می‌توانستم در اصفهان به دنیا آمده باشم

یا در کرمان

شاید در نیویورک و بعید نبود در کرکوک

می‌توانستم سیاه باشم

یا از کودکی سیاه کردن را بیاموزم

می‌توانستم موهایی بلوند داشته باشم

یا چیزی شبیه جورج کلونی…

اما به طرز عجیبی شدم سجاد صاحبان زند

و گریزی نیست تا مرگ

درست شبیه دندانی که می‌پوسد

یا پوستی که چین می‌خورد.

به طرز عجیبی اینجام.

و همینم.

۵. شعری از مرتضا دهقانی (واترلو)

لابه‌لای لایه‌های شب می‌گردم

نیلی در من

خراب رهایی در مدیترانه است.

***

ابرها

شاعران سپید

خدای ایماژهای خلاق

می‌آیند و می‌سازند و می‌روند

بی‌نام و بی‌ادعا.

***

و مرز

چه می‌تواند باشد

جز لکنتی

بر زبان لایتناهی «دوستت می‌دارم»!

***

تیشهٔ ثانیه‌ها کوبان،

زندگی اسب سفیدی‌ست

که افسارش را

بر ما نوشته‌اند

به دست مرگ بسپاریم

فاتح و تنها.

***

تاکستان‌ها

در من شرابی نمی‌ریزند

انگورها،

غوره نشده می‌ریزند،

خُمی خالی

بی هیچ عالَمی.

***

من به دانوبی روان در دل، دل بسته‌ام!

به شعری پیوسته به آب‌های آزاد

و پایانی نیست…

۶. شعری از علیرضا شمس (مونترآل)

جایت خالی وطن دور!

ما اینجا نشسته‌ایم،
چای می‌نوشیم،

شعر می‌خوانیم…

و در ته‌ماندهٔ فنجان‌هایمان

 پی این می‌گردیم

که چقدر دستمان از دنیا کوتاه است و

چقدر راهمان تا آرامش طولانی…

ارسال نظرات