چراغ‌های تاریکِ رابطه؛ درنگ در «فردیت» شعر فروغ

چراغ‌های تاریکِ رابطه؛ درنگ در «فردیت» شعر فروغ

رویه‌ی دیگرِ حضورهای این معشوق در تولدی دیگر را مثلاً در آفتاب می‌شود می‌توان دید که ضمنِ بیان نتایج سازنده و تعالی‌بخشِ همراه شدن راوی با وی، تضادی ویژه در جهان‌بینی و جهان‌نگریِ شاعر جریان دارد تا جایی که می‌توان آن را «تضاد فروغانه» نامید.

 
 

مقدمه: فروغ‌زمان فرخ‌زاد عراقی (۸ دی ۱۳۱۳ – ۲۴ بهمن ۱۳۴۵) معروف به فروغ فرخ‌زاد و فروغ، شاعر نامدار معاصر ایران است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های شایان شعر معاصر فارسی‌اند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی براثر واژگونی خودرو درگذشت. به همین مناسبت و در آستانه‌ی سالگرد درگذشت او این ویژه‌نامه تقدیم خوانندگان «هفته» می‌شود تا مروری باشد بر این واقعیت مهم ادبی که فروغ در کنارِ و پس از نیما، از یک‌سو به تعبیری، مدرن‌اندیش‌ترین شاعرِ نیمایی در نسلِ اولِ پیروانِ اوست و از دیگر سو تجربه‌های پی‌گیرِ او برای نوتر کردنِ شعر، و تکاملِ راه و روندِ نوگرایانه‌ی نیما، بر بسیاری از پیش‌گامان موج‌ها و جریان‌هایِ نوتر، به‌ویژه رؤیایی و احمدی، تأثیری درخور توجه بر جای نهاد. درباره‌ی اهمیت دو دفترِ آخر او در مسیرِ مدرن‌تر کردنِ شعر فارسی، یادکردِ عباراتِ زیر از کتاب «تاریخ تحلیلی شعر نو» به قلم شمس لنگرودی شایسته است: «تولدی دیگر، نه‌فقط تحولی در شعر فروغ، بلکه تحول در شعر نو ایران به‌سوی شعر مدرن جهان بود. تولدی دیگر، شعر نو فارسی را… به مسیری واقع‌گرایانه رهنمون شد. و …به‌علاوه، «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، نخستین منظومه‌ی غیر روایی و غیرداستانی در شعر نو فارسی بود.»

گروه ادبیات هفته

یک. مروری بر سیر «فردیت» در شعر فروغ

بررسی فردیت انسانی شعر فروغِ فرخ‌زاد، به ما نشان می‌دهد که اولاً ما در دفاترِ پنج‌گانه‌ی او با چهار نوع «من» برجسته و غالب روبه‌روییم: منِ خودنگرِ معطوف به رابطه‌ای خواستنی اما نابسامان (منِ فردیِ بازتابیده در نیمه‌ی نخستِ اسیر)؛ منِ خودنگر معطوف به رابطه‌ای ازدست‌رفته (منِ فردی و خاطره‌اندیشِ نیمه‌ی دوم دفاتر اسیر و عصیان و کل دیوار)؛ منِ معطوف به جمع (دردِ مشترک جمعی) و خداستیزِ سه‌گانه‌ی نخستِ عصیان؛ و درنهایت: منِ زوال‌اندیش (گاه فردی و گاه جهانی) در دو دفترِ انتهایی؛ ثانیاً به‌جز چهار «منِ» پیش‌گفته، چند منِ دیگر نیز به شکلِ موردی چهره در آثار وی می‌نمایند که نباید آن‌ها را ناگفته گذارد: «منِ اجتماعی» در دو شعر مرز پرگهر و کسی که مثلِ هیچ‌کس نیست و منی با عصیان متفاوت و مثبت در شعر فرجامینِ عصیان؛ ثالثاً رابطه‌ی من‌های پیش‌گفته با «تو» به سه دسته‌ی کلیِ مهر و رضایت مطلق، خشم و نفرت مطلق و تجربه‌ی جمعِ هم‌زمانِ مهر و رنجش تقسیم می‌شود که هر حالت از شکلِ پیشینش بسامد بیشتری دارد؛ درنتیجه حالتِ سوم در شعرها غالب است. همین غلبه، سیمایی متناقض به شعرِ فروغ بخشیده است که از یک‌سو مرد را زندان‌بان می‌داند و از سویی می‌خواهد به هر قیمتی (حتی زندانی‌شدنِ دوباره) به رابطه با او برگردد و البته در بابِ این تناقض نباید ناگفته گذاشت که اولاً در زیست‌جهانِ سه دفترِ نخست شعرِ فروغ، غلبه با سویه‌ی نخست (اعتراض به اسارتِ ناشی از رابطه‌ای ناسالم) است و ثانیاً این نوسان و ناهمگونی در نیمه‌ی دومِ شعرِ فروغ، در سایه‌ی زوال‌اندیشی، جای خود را به شکلی فلسفی‌تر و عمیق‌تر از متضاداندیشی می‌دهد که ما این اندیشیدن هم‌زمان به مرگ و زندگی را «تضادِ فروغانه» نامیده‌ایم و شعرِ زیر از دکتر شفیعیِ کدکنی (با نام گل‌های گلدان) آن را عینی‌تر می‌کند: «توی گلدان، گلی روی میز است/ که رهاورد یاری عزیز است/ سرخ و شاداب و غرق طراوت/ مثل سیمای صبح صباوت/ می‌توان دید و لذت ازو برد/ می‌توان سر به فکرت فروبرد/ که سرانجام گردد مچاله/ جای گیرد میان زباله/ زین دو بیرون دگر نیست راهی/ تا تو اهل کدامین نگاهی»

و نیز اینکه رابطه‌ی فرد و جمع را نیز می‌توان ذیلِ سه دسته‌ی کلی جای داد: تقابل با جمعی که او را درک نمی‌کند (با شاخص‌ترین نمونه‌هایش در نیمه‌ی نخست اسیر)، همدردی با نوع بشر به‌واسطه‌ی درد مشترکِ دچارشدن به خالقی نامهربان با خلقتی ناساز و عِقابی ناعادلانه (محورِ سه‌گانه‌ی آغازینِ عصیان) و اعتراضِ هم‌زمان به خویشتن، جمع و نوعِ بشر به خاطرِ افولِ ارزشی و انسانی و بی‌توجه گذشتن از کنارِ این افول (در نزدیک به‌تمامی شعرهای دو دفتر آخر)؛

دو. معشوق در دفتر تولدی دیگر

الف. معشوق آرام‌بخش

این معشوق همان‌طور که از نامش پیداست، قرار است در شعرها کارکردی مثبت داشته باشد؛ اما وی علی‌رغم آنکه گاه چنان دوست‌داشتنی است که بیگانگی‌اش هم سبب پشیمانیِ شاعر از رابطه و دوست داشتنش نمی‌شود، حضوری و تأثیری غرق در تضاد دارد و تنها در جزیره‌ی متفاوتِ دو شعرِ دیوارهای مرز و فتح باغ این کارکرد به شکلی کامل و بدون حضور عناصر مخالف و متضاد به چشم می‌خورد:

همه می‌ترسند اما من و تو/ به چراغ و آب و آینه پیوستیم/ و نترسیدیم/ سخن از پیوند سست دو نام/ و هم‌آغوشی در اوراق کهنه‌ی یک دفتر نیست/ سخن از گیسوی خوشبخت من است/ با شقایق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو/ و صمیمیت تنهامان در طراری/ و درخشیدن عریانی‌مان/ مثل فلس ماهی‌ها در آب/ … ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره‌یافته‌ایم/ ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم/ در نگاه شرم‌آگین گلی گمنام/ و بقا را در یک‌لحظه‌ی نامحدود/ که دو خورشید به هم خیره شدند/ سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست/ سخن از روز است و پنجره‌های باز/ و هوای تازه و اجاقی که در آن اشیا بیهده می‌سوزند/ و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است/ و تولد و تکامل و غرور/ سخن از دستان عاشق ماست/ که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم/ بر فراز شب‌ها ساخته‌اند/ به چمنزار بیا/ به چمنزار بزرگ/ و صدایم کن از پشت نفس‌های گل‌ابریشم/ همچنان آهو که جفتش را (شعر «فتح باغ»: ۱۱۷-۱۲۰)

بدین ترتیب، رویه‌ی دیگرِ حضورهای این معشوق در تولدی دیگر را مثلاً در آفتاب می‌شود می‌توان دید که ضمنِ بیان نتایج سازنده و تعالی‌بخشِ همراه شدن راوی با وی، تضادی ویژه در جهان‌بینی و جهان‌نگریِ شاعر جریان دارد تا جایی که می‌توان آن را «تضاد فروغانه» نامید و در پرتوِ آن، راویِ اشعار، درآن‌واحد، به هستی و زوال می‌اندیشد؛ مثلاً در شعرِ حاضر، به‌گونه‌ای خود را سیاه تصویر کرده که تعالی وی با زوالش هم‌زمان باشد و به‌واسطه‌ی نزدیک‌شدن به نور و غرق شدن در آن بمیرد:

تو آمدی ز دورها و دورها/ ز سرزمین عطرها و نورها/ نشانده‌ای مرا کنون به زورقی/ ز عاج‌ها ز ابرها، بلورها/ مرا ببر امید دلنواز من/ ببر به شهر شعرها و شورها/ به راه پرستاره می‌کشانی‌ام/ فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام/ نگاه کن/ من از ستاره سوختم/ لبالب از ستارگان تب شدم/ چو ماهیان سرخ‌رنگ ساده‌دل/ ستاره‌چین برکه‌های شب شدم/ چه دور بود پیش‌ازاین زمین ما/ به این کبود غرفه‌های آسمان/ کنون به گوش من دوباره می‌رسد/ صدای تو/ صدای بال برفی فرشتگان/ نگاه کن که من کجا رسیده‌ام/ به کهکشان به بیکران به جاودان/ کنون که آمدیم تا به اوج‌ها/ مرا بشوی با شراب موج‌ها/ مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات/ مرا بخواه در شبان دیرپا/ مرا دگر رها مکن/ مرا از این ستاره‌ها جدا مکن/ نگاه کن که موم شب به راه ما/ چگونه قطره‌قطره آب می‌شود/ صراحی سیاه دیدگان من/ به لای لای گرم تو/ لبالب از شراب خواب می‌شود/ به روی گاهواره‌های شعر من/ نگاه کن/ تو می‌دمی و آفتاب می‌شود (شعر «آفتاب می‌شود»: ۱۳ ـ ۱۵)

به همین سبب، حضور «تو»، مقارنِ درد و ناامنیِ مشترکی است که در وزشِ باد به همراه یکدیگر تجربه می‌کنند و تسلیمش می‌شوند:

پشت این پنجره یک نامعلوم/ نگران من و توست/ ای سراپایت سبز/ دست‌هایت را چون خاطرهای سوزان در دستان عاشق من بگذار/ و لبانت را چون حسی گرم از هستی/ به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار/ باد ما را خواهد برد/ باد ما را خواهد برد (شعر «باد ما را خواهد برد»: ۲۴-۲۳)

به‌علاوه، همین باد (که مظهرِ زوالِ ساری در هستی است)، در میان تاریکی برای ترسیمِ هجرِ شاعر از این محبوب به‌کار می‌رود و تنهاییِ وی را ترسیم می‌کند.

از این منظر، شعرِ عاشقانه، شعری استثنایی و به‌کل خلافِ سیاق و مسیرِ روابط من‌تویی و جهان‌بینی حاکم بر این دفتر است و در آن، تنها دغدغه‌ی راوی، رابطه‌اش با «تو» یی دیریافته است که در جوار او، همه‌ی بن‌مایه‌های دفتر (به‌ویژه زوال، مرگ و تنهایی) اصالت و موضوعیت خود را از دست می‌دهند (شعر «عاشقانه»: ۴۶-۵۱.)

ب. معشوق رنج‌آفرین

این معشوق، همانِ ویژگی‌های اغلبِ محبوبانِ آثار قبل را دارد: آن‌قدر خواستنی است که محبوب نام گیرد و هم‌زمان آن‌سان به جفا و آزار آغشته است که نمی‌توان از او نرنجید و اعتراضی نکرد؛ حتی اگر این اعتراض، نرم و پوشیده باشد و چون غزل در قالبِ محاکاتی ختم شده به یک گلایه‌ی پرسشی روایت شود:

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

… ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستی‌ات که مرا نوش می‌کنی

تو دره‌ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه‌پوش می‌کنی؟

(شعر «غزل»: ۲۶-۲۵)

به‌علاوه، شعر من از تو می‌مردم ظهورِ دوباره‌ی رابطه‌ای را خبر می‌دهد که در آن رابطه با عزیزی که «تو» ست، شاعر را به زوال می‌برد:

من از تو می‌مردم/ اما تو زندگانی من بودی/ تو با من می‌رفتی/ تو در من می‌خواندی/ وقتی‌که من خیابان‌ها را/ بی‌هیچ مقصدی می‌پیمودم/ تو با من می‌رفتی/ تو در من می‌خواندی/…/ تو دست‌هایت را می‌بخشیدی/ تو چشم‌هایت را می‌بخشیدی/ تو مهربانی‌ات را می‌بخشیدی/ وقتی‌که من گرسنه بودم/ تو زندگانی‌ات را می‌بخشیدی/ تو مثل نور، سخی بودی/ تو لاله‌ها را می‌چیدی/ و گیسوانم را می‌پوشاندی/ وقتی‌که گیسوان من از عریانی می‌لرزیدند/ تو لاله‌ها را می‌چیدی/ تو گونه‌هایت را می‌چسباندی/به اضطراب پستان‌هایم/ وقتی‌که من دیگر/ چیزی نداشتم که بگویم/ تو گونه‌هایت را می‌چسباندی/ به اضطراب پستان‌هایم /و گوش می‌دادی/ به خون من که ناله‌کنان می‌رفت/ و عشق من که گریه‌کنان می‌مرد/ تو گوش می‌دادی/ اما مرا نمی‌دیدی (شعر «من از تو…»: ۱۵۲ ـ ۱۵۵)

درنهایت، مهم‌ترین «تو» و رابطه‌ی من‌تویی دفتر، در شعرِ تولدی دیگر نمود می‌یابد و با توجه به ذکرِ سطرهای آغازین شعر بر پیشیانیِ دفتر و تقدیم آن به «ا.گ.» می‌توان گفت که فاصله، دوری و حسرتِ نهفته در رابطه‌ی من‌تویی این شعر نشان می‌دهد فروغ در رابطه با ابراهیم گلستان نیز زوال و ناکامی‌ای مشابه رابطه‌اش با پرویز شاپور را تجربه می‌کند و درنتیجه، در این شعر نیز در راستای تکامل و تغییر پیش‌گفته (که «تضادهای فروغانه»اش نامیدم)، هر سه عرصه‌ی تجربه‌ی عشق، مرور زندگی و حسرت بر گذشته را با تصاویری پارادوکسی محاکات می‌کند:

– تصاویر پارادوکسی در بیان تجربه‌ی عاشقانه:

– همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکی است/ که تو را در خود تکرارکنان/ به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد/ من در این آیه تو را آه کشیدم، آه/ من در این آیه تو را/ به درخت و آب‌وآتش پیوند زدم (شعر «تولدی دیگر»: ۱۵۶)

– زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست/ که نگاه من در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد/ و در این حسی است/ که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت (شعر «تولدی دیگر»: ۱۵۷)

– تصاویر پارادوکسی در مرور زندگی: زندگی شاید/ ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد (شعر «تولدی دیگر»: ۱۵۷)

– تصاویر پارادوکسی در مرور گذشته و حسرت بر آن:

در اتاقی که به‌اندازه‌ی یک تنهایی است/ دل من/ که به‌اندازه‌ی یک عشق است/ به بهانه‌های ساده‌ی خوشبختی خود می‌نگرد/ به زوال زیبای گل‌ها در گلدان/ به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان کاشته‌ای (شعر «تولدی دیگر»: ۱۵۸)

ارسال نظرات