۱
شدهام واله و سرگشته به هر کوی و دیار
کی شود تا بنهم سر به سراپرده یار
آنچنان سوختهام در غم هجران که دهد
زردی روی گواهی که عیان گشته عیار
نه رخ حور بجستم نه جمال بت چین
چین زلفت چو بدیدم ز سرم رفت قرار
نتوان ترک مدارت که توای شمس وجود
مرکز عشق جهانی و خلایق پرگار
قیمت هر نظرت نزد حبیبان جان است
چهره بی ستر نمایی به کدامین بازار
خرّم آن سر که به جرم خبرت از تن شد
ای خوش آن پا که به راه طلبت رفت به دار
خونبهایم ز ازل فرصت دیدار تو شد
گوی تا جان بسپارم به نخستین دیدار
هر چه از عمر بجا مانده به پایت ریزم
پیش از آن کو برباید فلک بدکردار
آشنایان که به میخانه وصلت مستند
قطرهای زان می گلگون برسان بر اغیار
هر چه داری بنما در ره قربت منصور!
هاتف غیب مگوید به غریبان اسرار
۲
جام لبریز
ای در تو فرومانده اندیشه و تمییزم
تا چون تو صنم باشد با غیر نیامیزم
مستغنی بستان است مرغی که اسیرت شد
گر دانه تو بفشانی از دام نپرهیزم
گویند که شیران را مرگ است به زندان در
گر حکم تو فرمایی از سلسله نگریزم
بر بالِ صبا دل را تا مُلْک سبا بردی
گر تیرْ سلیمانی است از جای نمیخیزم
ای جملهْ جوانمردان بر خوانِ لبت سائل
گاهی ز سخا برخوان یک جمله به تعریزم*
هر آنچه تو پیمایی در جام لبت نوش است
تا زهر بود شیرین فرهادم و پرویزم
از خاک چو برخوانی چون گل به ربیعم باز
خاری ننهد بر دل اندیشه پاییزم
در حسرتِ جامی چند عمری است که خون گریم
شاید که نبید آید از دیده خونریزم
ای باد صبا برگوی از کوی که میآیی
کاَندر گذرت مدهوش از عطرِ دلاویزم
خوش صبحدمی کز مهر تابد به سرایم شمس
یا زو خبری آید از جانب تبریزم
بر دار چو میبردند «منصور» عیان میگفت
جامِ دگرم پیما هرچند که لبریزم
(تعریز از ریشه عرز به معنای پنهان کردن*)
۳
چون زهر بوَد بى دوست بر لب عسل شیرین
شهد است برِ فرهاد حنظل ز لب شیرین
نیکو سحری باشد کز دوست رسد بویی
تا همچو صبا سازد دیماه چو فروردین
جز خار نمیروید بر گلشن دل بییار
بی دوست چه بیرنگ است قوس قَزَحِ رنگین
چون درد ز هجران است بییار مجو درمان
جز ویس مشد مرهم بر داغ دلِ رامین
اخوان چو بیافکندند در چاه حسد یوسف
تنها بنگر چون شد خون بر دل بنیامین
چون سفرهٔ دل روزی بر یار بگستردم
اینگونه جوابم داد معشوق جفا آیین
گفتا که در این وادی بس قافله گمگشته
دور است مرا منزل جان است مرا کابین
گفتم که ز تیر عشق از عقل سپر سازم
گفتا به چه کار آید بر کف سپر چوبین
در رزمگه گیتی عشّاق ز تیر یار
افتاده بسی دیدم بر خاک سیه از زین
گفتم که مرا این آب چندی است ز سر بگذشت
فرقی نکند دیگر یک یا دو وجب پایین
دربندِ وفاداری از جمله غم آزاد است
زآن روست که بنشیند بر شانهٔ شه شاهین
خوابیده به خلوتگه بختم نشود بیدار
بنشسته به برج اندر بیدق نشود فرزین
بر عرش گرت بینم انجم به سخن آرم
تا جایگهت جویم از سنبله و پروین
گر روز میسّر نیست یک بوسه به خوابم ده
تا صبح ز جا خیزم با بوی تو از بالین
با نور دو چشمانت این خانه چراغان کن
بییار نمیزیبد بر شهر دلم آذین
آتشگه هجرت را در سینه فروبنشان
تا عمر مرا باقی است گاهی به برم بنشین
نخجیر به زنجیرم در سلسله مویت
أبقى معک حتی فی مطلع یومالدین
گر از قلمم گاهی بویی ز صفا آید
از صفوتِ جانِ توست وآن دیدهٔ زیبابین
ارسال نظرات