خبر کوتاه بود و جانکاه: دکتر اسماعیل خویی، شاعر و اندیشهورز و آزادیخواه ایرانی، صبح روز سهشنبه، چهارم خرداد، در ۸۳ سالگی در لندن درگذشت.
خویی نهتنها با سبک ویژهی شعرهایش و فلسفه دانیاش (دکترای فلسفه را از دانشگاه لندن دریافت نمود و با استادش دکتر محمود هومن فعالیتهای فکری ارزشمندی را انجام داد)، بلکه با آزادیخواهیاش (بهویژه در کتابچهی «کشتارِ ۶۷ به بانگ بلند») در ذهنهای اهل ادب و اندیشه و جویندگان آزادی و آزادگی ماندگار خواهد بود.
او که از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۴۷ بود، در پی دستگیری و کشته شدن همفکر نزدیکش، سعید سلطانپور، از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۳ زندگی دشوار و مخفیانهای را تجربه کرد و سرانجام در سال ۱۳۶۳ به لندن، که همواره آن را «بیدَرکُجا» مینامید، کوچید و هرگز به ایران بازنگشت. از خویی حدود شصت کتاب منتشر شده و شعرهایش به چندین زبان ترجمه شده است.
دو. سری در فلسفه و دلی در شعر
تحصیلات فلسفی خویی او را متوجه تفاوتی بنیادین میان اسلام و مسیحت کرد: آیین مسیحیت ضد هنر نیست و کلیسا حتی در قرونوسطی پناهگاه و گاهوارهی تکامل برخی هنرها بود. مثلاً، مجسمهسازی و نقاشی در پناه کلیسا بودند و کلیسا نهتنها سرکوبشان نمیکرد بلکه بزرگترین نمایندگان این دو هنر را در پناه میگرفت.
خویی اشاره میکند که در اسلام پیکرتراشی ممنوع است چراکه کار خدا را نباید تقلید کرد. نقاشی نیز مکروه است. همچنین، امام جعفر صادق گفته است در خانهای که از آن آوای موسیقی برمیخیزد، شیطان لانه دارد.
خویی میگوید که وقتی همهی هنرها در تنگنا افتادند و زیر تیغ بیدریغ ممنوعیت اسلامی رفتند، در گوهر شعر پناه جستند. پیکرتراشی آمد در فرمهای شعری؛ فرمهای زیبای قصیده و غزل و رباعی و آنهمه اندازهگیریهای دقیقِ قالبهای شعری تااندازهای کار مجسمهسازی را بر عهده داشته است.
از این نگاه، او از یکسو وظیفهی شعر را مبارزه با استبداد میداند و از سوی دیگر، ارزش ویژهای برای خیام و تفکر خیامی قائل است و میگوید: «حافظ در بسیاری از لحظههای درخشان شاعرانهاش خیامی میاندیشد. مولوی کوشش میکند که ایمان خودش را با خِرد خودش آشتی بدهد که بسیار کار عظیمی است؛ حال [یا] به نتیجه میرسد یا نمیرسد. یا ناصرخسرو همینطور: ناصرخسرو حکیم است؛ و از آنسو فردوسی درعینحال که پدر شعر و زبان شاعرانهی زبان فارسی است (و من با این سخن موافق نیستم که اگر فردوسی نبود چه میشد؛ البته که فردوسی در مقام تفاخر شاعرانه میگوید بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی) اما اگر فردوسی نبود بالاخره زبان فارسی سر جایش میماند.»
سه. لندن، یک «بیدرکجا»
خویی این اصطلاح را در گفتوگویی با مهدی جامی چنین توضیح میدهد: «بسیارانی از من میپرسند که «این بیدرکجا چیست؟ خودت ساختی؟ از کجا آمده؟» نه [بیدرکجا] یک واژهی خراسانی است… یعنی جایی که میهنِ تو نیست و در آنجا احساس بیگانگی میکنی. البته پیش از آنکه کار من به بیدرکجا کشیده بشود، شش سالی من در انگلستان زندگی کرده بودم. دانشجوی فلسفه بودم در دانشگاه لندن، و درنتیجه انگلیس را میشناختم؛ و گمان میکنم علت اینکه غلامحسین ساعدی تاب نیاورد همین بود که یک چنین تجربهای را نداشت، و ناگهان با یک فرهنگ بیگانه رویارو شد. من اگر آن حالت دانشجویی برایم ادامه مییافت، البته که احساس بیدرکجایی نمیکردم؛ اما وقتیکه پناهنده شدم و یک پاسپورتی … به دست من دادند که روی آن نوشته شده بود با این پاسپورت … به همهجا میتوانی بروی بهجز ایران، جهان آغاز شد به زندان شدن برای من؛ و از آن لحظه است که من هر جا که باشم (و فرقی هم نمیکند کجا باشم) احساس میکنم که مال آنجا نیستم و پایم روی زمین نیست و دلم میخواهد که بازگردم به ایران. پیش آمده که من متوجه شدهام کل هفته از اتاق خودم بیرون نیامدهام، چون داشتهام مینوشتهام؛ ولی احساس زندانی بودن نمیکردم چون میدانستم که هر وقت خواسته باشم در را باز میکنم میروم بیرون. زندان هم یک اتاق است دیگر؛ تفاوت آن با این اتاق این است که [زندان] را هر وقت بخواهی نمیتوانی بروی بیرون. غربت هم این دفعه بیدرکجا، معنایش همین است. آدم تا هنگامیکه میتواند به میهن خودش بازگردد، احساس بیدرکجایی نمیکند. لحظهای این حالت پیدا میشود (و درمانناپذیر هم هست) که تو میدانی چیزی جز مرگ حالیا [فوری] در میهن چشمانتظار تو نیست.»
چهار. خویی در کلام بزرگان
قوّت شعر خویی از نگاه دکتر زرینکوب: «نقطهی قوت اسماعیل خویی در توازنی است که میان اندیشهی فلسفی با زیبایی سخن شاعرانه برقرار میکند. نوسانات پدید آمده در فرا متن و متن، در بسیاری سرودهها، توازن مذکور را به نفع طرفِ اندیشه بر هم زده؛ اما آنجاها که برقرار است، سرودههایش از درخشانترین نمونههای شعر مدرن ایران است. اگر خودِ او با اساس قرار دادن همین توازنْ گزیدهای از اشعارش را انتخاب کند، قطعاً آن مجموعه نمایندهی خوبی برای شعر فلسفی مدرن ما خواهد بود. او نمایندهی جریانی کاملاً بِکر و منحصربهفرد است، که بهطور قراردادی آن را شعر فلسفی مینامیم. از کسی که اعتقاد دارد شعرْ گرهخوردگیهای عاطفی اندیشه و خیال در زبانی فشرده و آهنگین است و تخیل خلاق برایش موضوعیت دارد جز این هم نباید انتظار داشت.»
مرثیهی شفیعیِ کدکنی برای اسماعیل خویی: دکتر محمدرضا بهرامپور عمران، ادب پژوه برجسته، در کانال تلگرامی خود از سوگسرود شفیعی کدکنی خبر داد: دوستیِ استاد شفیعی کدکنی با زندهیاد اسماعیلِ خویی دیرینه بود. اینکه بعدها بر سرِ این دوستیِ دیرینه چه آمد، از آن بیخبرم؛ اما شفیعیِ شاعر، در سوگِ خویی، آنهم در پایانِ دههی ششم یا آغازِ دههی هفتمِ شاعریِ خویش، یعنی هنگامیکه بخشِ اعظمی از مقدمات طبیعیِ سرودن از کار میافتد، شعری چنین زیبا و مؤثر سروده است. عاطفه و تجربه، دست در دست هم قطعهای زیبا آفریدند.
میدانیم که شفیعی، در سراسرِ دورههای سرودن، شاعری بوده نمادگرا و جامعه اندیش؛ و او نمادهایش را اغلب از حوزهی طبیعت و پرنده و گل و گیاه برمیگزیند؛ و در برابر این زیباییهای طبیعی، هنگامِ توصیفِ پلشتیها نیز اغلب به عناصری طبیعی (غوک و زاغ و لوش و لجن) ارجاع میدهد. در این شعر نیز چنین است.
یکی از مضامینِ مکرر در شعرِ شفیعی وطن و وطن گرایی است. این گرایشِ او، حتی موجب شده مقالهای بنویسد با عنوان «تلقیِ قدما از وطن» (مجلهی الفبا). در وطن سرودههای شفیعی، کشمکشِ شاعر اغلب با دوگانهی «ماندن» و «رفتن» است. شعرِ «کوچِ بنفشهها» ی او که با هنرِ فرهاد مهراد جاودانه شد، شاید درخشانترین و اندهگنانهترین [اندوهگینترین] اثرِ نیمایی دربارهی وطن باشد. در دفترهای پیش و پس از انقلابِ شفیعی، این دغدغه بارها گریبانِ جانِ شاعر را گرفته. داوریِ عاطفیِ شاعر دراینباره نیز اغلب تراژیک بوده است:
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم…»
مرثیهی استاد در سوگِ اسماعیل خویی:
آن سوی دیوار
شمیمی که از روی برگِ گلِ سرخ،
گلی سرخ
افتاده در جوی،
جوی لجنزار،
سفر میکند
تا درِ باغ و آنسوی دیوار،
به هرلحظه کز برگِ گل میشود دور،
تَبَه میکند هستیِ خویشتن را،
ولیکن چه پروا؟
چنان مست در لذتِ بخشش است او
که هرگز فرایاد نارد
تباهیِ جان و تهیدستیِ خویشتن را،
همان پوید و
جوید او
مستیِ خویشتن را.
(۵ خرداد ۱۴۰۰)
کلام آخر آنکه، با رفتن منصور اوجی و سپس دکتر اسماعیل خویی، آخرین بازماندگان نسل طلایی پیروان نیما به ابدیت پیوستند و ما را تنها گذاشتند؛ کسانی که به قول خویی در توصیف شاملو، هریک «به شکل شعرِ خود» زیبا بودند:
از برجهیدن
نمیهراسید
و درهها و افتادن را
نیز
میشناخت…
به شکل شعرِ خودش میمانست
به شکلِ شعر خودش زیبا بود…
ارسال نظرات