«رنج‌کاه‌ها» در شعر مهدی اخوان‌ثالث؛ ویژه‌نامه‌

«رنج‌کاه‌ها» در شعر مهدی اخوان‌ثالث؛ ویژه‌نامه‌

تنهایی اگزیستانسیال (وجودی) دارای دو لایه است: نخست، تنهایی تخفیف‌ناپذیر دربرابر آزادی و انتخاب: ما دربرابر اراده و گزینش‌هایمان تنها و مسئولیم و به آن معناست که هیچ‌کس نمی‌تواند باری از بارهای انسان را به دوش کشد و گذشته و آینده‌ی هرکس بر دوش خود اوست؛ و دوم،  تنهایی انسان در برابر میرایی.

درآمد

کشف یا خلق رنج‌کاه‌ها، ایجاد وضع مطلوب یا حداقل رسیدن به وضع‌وحالی است که مطلوب او باشد؛ اما «انسان هروقت احساس کند از وضع مطلوبش دور افتاده، آرامش از او سلب می‌شود… وقتی انسان در یک وضع نامطلوب قرار می‌گیرد و یا از آن دور می‌افتد، احساسی به انسان دست می‌دهد که از آن تعبیر به رنج می‌شود»

پس «یکی از زمینه‌های اصلی که موجب مطرح‌شدن بحث معنای زندگی می‌شود، به‌هنگام مواجه‌شدن انسان با رنج‌ها، تلخی‌ها، کاستی‌ها و شکست‌ها است؛ به‌عبارت‌دیگر، به‌هنگام مواجه‌شدن با جنبه‌های منفی و غمناک زندگی. اگر ما با دیدی واقع‌بینانه به زندگی نگاه کنیم، وجود درد و رنج در متن زندگی امری واقعی و ملموس و انکارناپذیر است. چگونه می‌توان واقعیتی مهیب و خوف‌آور به‌نام مرگ را منکر شد؟ چگونه می‌توان در وجود بیماری و فقر و تنگدستی، پیری و کهولت تردید کرد؟ چگونه می‌توان رنج عام و فراگیر انسان‌ها پس‌از مواجه‌شدن با جنبه‌های محدود و منفی زندگی را انکار کرد؟ چگونه می‌توان رنج ناشی از نرسیدن، رنج ناشی از ازدست‌دادن و رنج ناشی از تکرار و خستگی و ملالت را انکار کرد؟ چگونه می‌توان رنج تنهایی، غربت وجودی، ناامیدی، احساس بی‌پناهی و آوارگی، احساس ازخودبیگانگی و… را مورد تردید قرار داد؟ به‌همین جهت است که می‌توان یکی از معانی اصلی معنای زندگی را معنای دردها و رنج‌های زندگی دانست»

تنهایی‌های وجودی (اگزیستانسیال): کلید اصلی یافتن رنج و رنج‌کاه

تنهایی اگزیستانسیال (وجودی) دارای دو لایه است: نخست، تنهایی تخفیف‌ناپذیر دربرابر آزادی و انتخاب: ما دربرابر اراده و گزینش‌هایمان تنها و مسئولیم و به آن معناست که هیچ‌کس نمی‌تواند باری از بارهای انسان را به دوش کشد و گذشته و آینده‌ی هرکس بر دوش خود اوست؛ و دوم،  تنهایی انسان در برابر میرایی.

خویشتن و عزیزانمان: آگاه‌شدن از مرگ خویشتن، موجب می‌شود فرد عمیقاً دریابد که قادر نیست میرایی دیگری را تغییر دهد: هیچ‌کس نمی‌تواند به‌جای ما بمیرد و ما هستیم که به‌تنهایی باید به کام مرگ فرو شویم. هرکس هر اندازه هم ما را دوست داشته باشد، نمی‌تواند مرگ ما را پس بزند و از ما دور کند.

چنان‌که نشان خواهیم داد، این تنهایی‌ها از میان ابعاد سازنده‌ی الگوی بررسی معنای زندگی، ارتباطی مستقیم و ناگسستنی با رنج‌شناسی و بینش اعتراضی در اثر دارند. این نکته به دیدگاه و اندیشه‌ی شاعر اشاره دارد. حق انتخاب و آزادی و اختیار یکی از جنبه‌های همین اندیشه‌ی شاعر است و «تناقض» نتیجه‌ی همین حق انتخاب است. «خلاقیت هنری، چیزی جز ظهور گاه‌گاهِ این تناقض نیست… محور این تناقضِ وجودیِ هنرمندان می‌تواند از امور فردی و شخصی سرچشمه بگیرد و می‌تواند در حوزه‌ی امور تاریخی و اجتماعی و ملی خود را بنمایاند… اخوان‌ثالث از این لحاظ هم، نمودار برجسته‌ای بود از یک هنرمند بزرگ که چندین تناقض را، تا آخر عمر، در خود حمل می‌کرد… در ارتباط با اکنون و گذشته‌ی ایران، که برای او تجزیه‌ناپذیر بودند.

در شعر «زمستان»:

تناقض جوهر شعر زمستان است و نمونه‌ی بارز این تناقض در بخشی از شعر «زمستان» است. آنجا که شاعر می‌گوید:

«نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم»

حق انتخاب شاعر او را به این تناقض رسانده است؛ به‌دنبال رسیدن به وضعیت آرامش و خلق وضع آرمانی و تخفیف رنج‌ها و ایجاد رنج‌کاه‌هاست:

«بیا بگشای در، بگشای، دل‌تنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است…

به‌رغم میل باطنی، شاعر حتی آرزوی مرگ دارد؛ اما دشواری‌های تنهایی و تناقض و بحران روحی به‌حدی است که مرگ را هم دوست می‌پندارد و چاره‌ای جز تحمل ندارد:

«تگرگی نیست، مرگی نیست»

شاعر به‌دنبال رنج‌کاه مرگ است؛ اما حتی مرگ را دوردست می‌پندارد و بحران را به‌پیش می‌برد. رنج‌کاه بعدی پناه‌بردن به جام شراب است.

«من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم…

چراغ باده را بفروز…»

اما تلاطم روحی هم از روایت شعر حسی و عینی است: انگار شاعر به‌دنبال حل بحران است؛ اما بعد از مطرح‌کردن چند راه باهدف کمک به بهبودی اوضاع، آن‌ها را موقّتی و بی‌اثر می‌پندارد و باز همان تنهایی‌ها پابرجاست:

«و قندیل سپهر تنگ‌میدان، مرده یا زنده،

تابوت ستبر ظلمت نه‌توی مرگ‌اندود پنهان ست»

و همه‌ی این‌ها از یک عامل اصلی نشئت می‌گیرد: زمستان!

در شعرِ «آخر شاهنامه»:

است که با براعت استهلال بسیار زیبایی آغاز می‌شود: «این شکسته چنگ بی‌قانون»! دو صفت «بی‌قانونی» و «شکسته» که به چنگ نسبت داده می‌شود، بی‌نظمی، زشتی، آشوب، هرج‌ومرج، بی‌مسئولیتی، ستم، خفقان و استبداد را القا می‌کند و شاعر از اولین مصرع فریاد اعتراض سر می‌دهد: «رام چنگ چنگی شوریده‌رنگ پیر». همین چنگ بی‌قانون تلاش دارد که آرزوهای واهی و امیدواری را تلقین کند و خواب‌های خوش می‌بیند:

«روشنی‌های دروغینی

کاروان شعله‌های مرده در مرداب

بر جبین قدسی محراب می‌بیند»

شاعر امیدواری بیهوده را از ناامیدی و یأس به‌مراتب بدتر و نگران‌کننده‌تر می‌داند. چون عمق فاجعه را می‌داند. «اما با این‌همه نومیدی محض نیست. بازتاب‌های یک احساس اصیل و امیدرنگ در ژرفنای اندیشه‌اش هنوز می‌درخشد و بی‌اختیار در گوشه‌وکنار شعرهایش نقش می‌بندد»). آنچه به‌گفته‌ی دکتر شفیعی‌کدکنی نومیدی محض نیست و احساس اصیل در ژرفنای اندیشه‌اش می‌درخشد، ازطریق زبان شعر و موسیقی درونی و کناری کاملاً محسوس است. وظیفه‌ی انتقال این حسّ اصیل وفاداری به میراث ایران کهن بر دوش کلمات، ترکیبات و جملات است؛ یعنی همان تناقض که اثر هنری را به اوج می‌رساند.

رنج‌کاهی که در این شعر دیده می‌شود، هنر طنز است: همه‌ی تلاش‌ها و جنبش‌ها و امیدها و ناامیدی‌ها، به اوج طنز می‌رسد:

«بر به کشتی‌های موجِ بادبان از کف

دل به‌یاد برّه‌های فربهی در دشت ایام تهی بسته

تیغ‌هامان زنگ‌خورد و کهنه و خسته

کوس‌هامان جاودان خاموش

تیرهامان بال‌بشکسته…

 ما فاتحان شهرهای رفته‌بربادیم

با صدایی ـ ناتوان‌تر زانکه بیرون آید از سینه ـ

راویان قصه‌های رفته‌ازیادیم»

ولی همین رنج‌کاه هم درمقابل آن نقطه‌ی اصلی بحران، موقتی و کوتاه‌مدت خواهد بود، زیرا:

«لیک بی‌مرگ است دقیانوس

وای، وای، افسوس»

در منظومه‌ی «شکار»:

لایه‌ی دوم از تنهایی اگزیستانسیال (وجودی) کاملاً آشکار است: تنهایی انسان دربرابر میرایی خویشتن و عزیزان و آگاه‌شدن از مرگ خویشتن.

ساختار روایی منظومه، سرنوشت محتوم صیاد پیری را به‌تصویر می‌کشد که به‌رغم یادکرد روزهای باشکوه گذشته‌ی خود و یادآوری قدرت و توان خود در شکار، از اینکه هر گام به‌سوی مرگ پیش می‌رود، بی‌خبر است. گذشته‌ی پرافتخار صیاد در توصیف «گنج کهنسال آزمون» آشکار می‌شود:

«وقتی که روز آمده، اما نرفته شب

صیاد پیر، گنج کهنسال آزمون»

در ادامه، نقشه‌هایی که در ذهن صیاد برای شکار ترسیم می‌شود (روساخت کلامی)، گویی نقشه‌ی مرگ خود اوست (ژرف‌ساخت کلام).

درحقیقت، درکمین‌بودن صیاد، تصویر مرگ را که در کمین خود اوست، بیان می‌کند و مرحله‌به‌مرحله که صیاد را در راه رسیدن به شکار توصیف می‌کند، مرگ مرحله‌به‌مرحله به‌سوی خود او نزدیک می‌شود و انگار این انسان خود به‌سوی مرگ می‌شتابد:

«صیاد پیر کمین کرده با تفنگ خویش

چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک

خوابانده منتظر پس پشت درنگ خویش»

اما درواقع، مرگ پس پشت خودِ او منتظر بود:

«هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟

ترکش تهی، تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد

هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست

این

آخرین فشنگ تو…؟

صیاد ناله کرد»

و داستان تکرارشدنی مرگ (برای خود و عزیزان که کاری هم از دست ما برنمی‌آید):

«جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب

گوشش نمی‌نیوشد و چشمش نمی‌پرد

سبزپری به دامن دیو سیا به خواب

خونین فسانه‌ها را ازیاد می‌برد»

در شعر «من این پاییز در زندان»:

شاعر به‌دنبال مدینه‌ی فاضله‌ای است که در عالم درون اتفاق می‌افتد: «در این زندان، برای خود هوای دیگری دارم/ جهان، گو، بی‌صفا شو، من صفای دیگری دارم»

تناقض در این شعر هم به‌چشم می‌آید؛ زیرا شاعر، انسانی است که خود را مجبور نمی‌بیند که دربند یک پدیده باشد، بلکه حق انتخاب دارد:

«اسیرانیم و با خوف‌ورجا درگیر، اما باز

درین خوف‌ورجا من دل به جای دیگری دارم»

رنج‌کاهی که در این شعر در کنار بینش اعتراضی مطرح می‌شود، شادی است:

«در این شهر پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم

که با خیل غمش خلوت‌سرای دیگری دارم

پسندم مرغ حق را، لیک با حق‌گویی و عزلت

من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم»

رنج‌کاه دوم، عصیان است:

«چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هرچه بادا باد!

که من در کارها چون‌وچرای دیگری دارم»

«ولی امید او ـ که امیدی راستین است ـ تاکنون به ناامیدی کشیده و باز به راه‌جویی پرداخته و آنگاه به عصیان و طنز و لودگی و سپس به نفرت و نفرین رسیده. این بزرگ‌ترین دلیل صداقت لهجه و راست‌گفتاری اوست». نمونه‌ی بارز این عصیان:

«بهایی نیست پیش من نه آن مُس را نه این بَه را

که من با نقد مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم

دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند

حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم

خدای ساده‌لوحان را نماز و روزه بفریبد

ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم

ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری

خدای زیرک بی‌اعتنای دیگری دارم

بسی دیدم «ظلمنا» خویِ مسکین «ربنا»گویان

من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم

ز قانون عرب درمان مجو، در باب اشاراتم

نجات قوم خود را من «شفای» دیگری دارم»

مَزدُشت (ترکیبی از زردشت و مزدک) حاصل همان تناقض درونی است و در چند مصرع بعد ترکیب مزدشت را توضیح می‌دهد: «بهین آزادگر مزدشت میوه‌ی مزدک و زردشت» و شاعر همین عصیان را موجب افترای دیگر می‌بیند:

«چه باید کرد؟ سهم این است و من هم با سخن باری

زمان را هر زمان ذمّ و هجای دیگری دارم

جواب‌های باشد هوی ـ می‌گوید مثل ـ واین پند

من از کوه جهان با هوی‌وهای دیگری دارم»

در شعر «زندگی می‌گوید اما باز باید زیست»:

هم به داستان غربت انسان و دوری انسان از اصل وجود و رنج انسان اشاره‌ی مستقیم دارد:

«هر حکایت دارد آغازی و انجامی،

جز حدیث رنج انسان، غربت انسان

آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را

هر چها باشد، نهایت نیست…

زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده کوچک»

رنج‌کاهی که در این شعر بیان می‌شود «مرگ» است؛ هرچند که مرگ را دشمن می‌دارد و زندگی را دوست، اما، راهی جز این نیست:

«من زندگی را دوست می‌دارم

مرگ را دشمن؛

وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!»

اما چون مرگ اختیاری نیست و راهی جز ادامه‌ی زندگی و پذیرش اوضاع وجود ندارد، در پایان شعر می‌سراید:

«مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!

زندگی می‌گوید: اما باز باید زیست

باید زیست

باید زیست…»

و سرانجام، در شعر «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم»:

آرمان‌ها و آرزوهایش را درباره‌ی سرزمین کهن بیان می‌کند و عشق خالص و سرشار خود را به زادگاه و کشور ابراز می‌دارد:

«تو را ای گران‌مایه دیرینه ایران

تو را ای گرامی‌گهر دوست دارم

تو را ای کهن زادبوم بزرگان

بزرگ‌آفرین نامور دوست دارم»

آنچه از بررسی این شعر حاصل می‌شود، این است که شاعر وقتی به گذشته‌ی باستانی ایران می‌اندیشد، رنج‌ها تمام و آرامش حاکم و آرزوها دست‌یافتنی می‌شود. او حسرت گذشته‌ی ایران را درمان درد درونی می‌داند؛ یعنی رنج حسرت او را به لذتی می‌رساند که در یاد گذشته وجود دارد:

«نه شرقی، نه غربی، نه تازی‌شدن را

برای تو، ای بوم و بر دوست دارم

جهان تا جهان است، پیروز باشی

برومند و بیدار و بهروز باشی»

پانوشت: با سپاس از خانم دکتر فاطمه طاهری در کمک برای تهیه این مطلب.

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات