رسیده از خوانندگان: سروده‌ای از منصور لطفی هروی

رسیده از خوانندگان: سروده‌ای از منصور لطفی هروی

منصور لطفی هروی شاعر ساکن مونترال، اصالتاً اهل خراسان (مشهد) است. او اشعار کلاسیک بسیار مستحکمی می‌سراید و به‌عنوان داروساز در مونترال شاغل است.

علاوه‌بر دکترای داروسازی در ایران، تحصیل موسیقی در کنسرواتوار و دانشگاه لیون در فرانسه و فارغ‌التحصیلی از رشته‌ی آهنگسازی از دانشگاه UdM را در کارنامه دارد. لطف ایشان به هفته از یک‌سو و به‌ویژه استقبال شما خوانندگان ادب‌دوست از اشعار مایه‌ور ایشان ما را بر آن داشته است که به‌تناوب، اشعار افزون‌تری از این همشهری مونترآلی به شما مخاطبان ادب‌دوست هفته پیشکش نماییم. / تحریریه هفته
 

بوستان که مست کردی به طراوتش جهان را

بنگر به شاخسارش غم آفت خزان را

ز که چشم بد برآمد که ببست چشم نرگس؟

ز چمن بنفشه چون شد؟ چه رسید ارغوان را؟

ز خروش ابر آذر بجهید آذرخشی

که بساخت کار مرغان و بسوخت آشیان را

تن چاک‌چاک لاله به زبان حال گوید

نه بجاست عیش بلبل نه بقاست گلسِتان را

چون عقاب بر نهادی به سپهر آشیان را

نبدش به سر گمانی که هدف بود کمان را

ز قدَر نبودش آگه که چو تیر از کمان شد

نبوَد پناهگاهی نه زمین نه آسمان را

 

گرگ خیره گوسفندی ببرَد ز گلِّه هر دم

نه گِله ز گوسفندان نه غمی به دل شبان را

نتوان گریخت آخر ز کمندِ چرخ گردون

که ز زین به خاک اندر بفکنده پهلوان را

اگرت گواه باید بنگر به چاه اندر

تهمتن که گُرد بود و بگذشت هفت‌خوان را

چه‌بسا امیر و شاهان که فلک به تیزچنگی

بنهاد نام ایشان و زدود دودمان را

چو وفای می‌ندارد به ملوک مُلک هستی

چه خوش آن دلی که پوید ره مُلک لامکان را

همه مُلک جم نیرزد به قناعت گدایی

که به هیچ می‌نگیرد همه شوکت شهان را

به فنای مُلک هستی همه عالم است گویا

 خنک آن بلندبختی که شنید ترجمان را

ز فلک مباش ایمن که چو چشم دل ببندی

قدح عسل نُماید به فریب شوکران را

ز معاملت حذر کن که سپهر سست‌پیمان

نه سزاست عهد و آیین نه رواست امتحان را

چه امید ناخدا را چو خدای می‌تواند

پسِ بادِ شرطه آرد تندباد جان‌ستان را

نه گریز می‌توانی نه گذر ز رهزنی کو

به‌شتاب می‌رباید ز کفت زر زمان را

تو به این نمط که رانی نرسی به نیم منزل

که زمان به زیر دارد توسن سبک عنان را

همه عمر ما به مهلت گذر شهاب ماند

بِسِتان ز شمس نوری بفروز کهکشان را

چو خدای حکم راند ز قضای شِکوه کم کن

که رضا کلید گردد درِ گنجِ شایگان را

ز فراق، اشک حسرت ز دو دیده‌ام روان بین

مگر ایزدم زداید ز غبار غم روان را

مددی رسان خدایا که سنان نفس سرکش

بدرید نای ایمان و شکست استخوان را

اگرم گنه فزون شد تو به عزّتت ببخشا

که عزیز مصر بخشد ز کرم برادران را

به‌جز آستان مهرت نبوَد پناهگاهی

چو به صدق ناله آرم بگشای آستان را

به ستایش وجودت چو زبان گشوده هستی

هروی چسان گشاید به ثنای تو زبان را

ارسال نظرات