۲. پرسشها
فهم اندیشهها و آثار مولانا از چه طریقی برای غربیان ممکن شده و با ابزارهای موجود، آنها به چه فهمی رسیدهاند؟
دو مانع عمدهی شناخت صحیح مولانا، موانع زبانی (ترجمه) و موانع فرهنگی، در این روند چه تأثیراتی داشته و دارد؟
در شرایط فعلی، و با در نظر گرفتن موانع موجود، چه جهتگیریهایی در معرفی مولانا به مردم از سوی ایرانیان (بهعنوان همزبانان و هم فرهنگان مولانا) از یکسو، و نهادهای فرهنگی و رسانههای ارتباطجمعی غرب از سوی دیگر وجود دارد؟
و خلاصه اینکه: چه قدر میدانیم مولوی کیست؟ اندیشههای عمدهی او چیست؟ و اینک، این شخصیت و اندیشه او چگونه معرفی میشود و چه چیزهایی از آن موردتوجه قرار میگیرد و اینکه تفاوت این دو چهره تا چه حد است؟
۳. داستانی بر از بحث و ماجرا
داستان پرماجرای مولانا و شمس ازآنجهت در این یادداشت موردتوجه است که بهعنوان نمونهای گویا و مرتبط با اندیشههای کلیدی منظومه فکری مولانا میتواند پاسخهای درخوری به پرسشهای پیشگفته باشد.
تحول عظیمی که ظهور این شخصیت مرموز در زندگی جلالالدین ایجاد میکند (از همان نخستین ملاقات این دو)، موردتوجه بوده و واکنشهای گونهگونی برانگیخته و تحلیل آنها حاوی نکات ارزشمندی است که باید در جای دیگری به تحلیل محتوای آنها در طول تاریخ پرداخت اما بررسی و بازشکافی تصور مخاطبان معاصر مولانا از این ماجرا ما را به فهم موجود آنها و تفاوتهای این فهم با «فهم واقعی» و «مطلوب» هدایت میکند و «موانع» و «جهتگیری»های غالب را نشان میدهد.
۴. چند مفهوم کلیدی اما دور از زیست امروز
در این ماجرای پرشور، مفاهیم «ولایت» و «عشق» باید موردتوجه قرار گیرد و چه حیف که این واژهی عرفانی در چهل سال اخیر مستمسک کثیفترین بازیهای سیاسی تمامیتخواهان شده و کار را حتی دشوارتر هم کرده است. بههرحال در اینجا تلاش آن است که بفهمیم انسان امروز از عشق شمس و مولانا یا «ولایت» شمس در برابر مولانا چه مفاهیمی را درمییابد و چه تصوراتی دارد. بهعنوان مقدمهی درک این دو مفهوم، باید دانست که: جهان «سنتی»، مجموعهای بود با یک «مرکز» یا «امر قدسی»، ساختار این جوامع در مقام تشبیه به دایره میماند که در آن حضور دائم امر قدسی، معنابخش وجود تمام نقاط دیگر در دایره است و به این مرکز نامهایی مثل: «خدا»، «رب»، «عقل کل»، «لوگوس» و جز آن اطلاق میشود: اجزای چنین عالمی (اعم از انسان، خدا و جهان) باهم نسبتی برقرار میکنند که با تعابیر مختلف قابلبیان است: در درجهی اول، خدای پرورنده (رب) با ربوبیتش هرلحظه بقای عالم را تداوم میبخشد.(نکته ظریفی که از دید بسیاری پنهان میماند) به بیان خود مولوی:
آب جو هرلحظه نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد
(مثنوی)
از طرف دیگر یکی از نسبتهای میان بنده و خدا، نسبت «محبًی و محبوبی» یا «عاشقی و معشوقی» است. این نظر از قرن سوم هجری مورد تأکید عرفا بوده که عشق بهسان خورشیدی عالمتاب، همهجا را غرق نور کرده و عشق خدا به بندهاش اصل و اساس همهی عشقها و موجد عالم است.
از آن گذشته، دوستی و محبت انسان (نسبتبه خدایا سایر موجودات) چیزی جز بازتاب همان عشق الهی در وجود او نیست اگر انسان خدا را دوست دارد برای این است ابتدا او انسان را دوست داشته است.
نسبت عاشقی و معشوقی، برخلاف نسبت عابد و معبودی، دوطرفه است، گاه این معشوق است و آن عاشق و گاه برعکس. حدیث، حدیث اشتیاق است و لطف:
سایهی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه باک؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
(حافظ)
و:
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما میشنود
(مثنوی)
این رابطه، الفت و نزدیکی ناگسستنی بین انسان و دیگران ایجاد میکند. نمیشود کسی عاشق و محب خدا باشد ولی خلق خدا را دوست نداشته باشد. دوستی خلق در مکتب توحید عین دوستی حق است (چون همهی خلق خدا، آفریده و «تجلی» اویند):
باری، در این دستگاه فکری، توجه به انسان با تذکر به وجود خدا، فصل ممیز عشق موحدانه و تعلق کفرآمیز شمرده میشود:
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
(مثنوی)
در این بیت، «صنع» تجلی زیبایی با تذکر به مبدأ است، و «مصنوع » دیدن زیبایی بدون تذکر به آن. اولی دیدن نقطهای در درون دایره است که از وجود مرکز همیشه حاضر خبر میدهد و دومی نقطهای منفرد و بیمعنی است.
از دیگر سو، برتری علمی مولانا نسبتبه شمس چیزی است که بهصراحت در گفتار او آمده است: «مولانا، این ساعت در ربع مسکون مثل او نباشد در همه فنون، خواه اصول، خواه فقه، و خواه در نحو و در منطق با ارباب آن به قوت معنی سخن گوید به از ایشان و باذوقتر از ایشان و خوبتر از ایشان، اگرش بباید و دلش بخواهد، و ملالتش مانع نیابد و بیمزگی آن. که اگر من از سر خُرد شوم و صدسال بکوشم، یک علم و هنر او حاصل نتوانم کردن، آن را نادانسته انگاشته است و چنان میپندارد و خود را پیش من، وقت استماع، که شرم است نمیتوانم گفتن، که بچهی دوساله پیش پدر، یا همچو نومسلمانی که هیچ از مسلمانی نشنیده باشد. زهی تسلیم!»
اما شمس درعینحال در جای دیگر تصریح دارد که: «او (مولانا) را علمهای زیادتی بود، آن به هیچ تعلقی ندارد.»
او میخواهد دریچهی جدیدی از عالم دل را بر روی مولانا بگشاید. خودش میگوید: «اهل این ربع مسکون هر اشکال که میگویند جواب حاضر بیابند از ما، در هر چه ایشان را مشکل است… که در هیچ کتابی مسطور نباشد… چنانکه مولانا میفرماید که تا با تو آشنا شدهام این کتابها در نظرم بیذوق شده است.»
او میخواهد مولوی را از قلمرو علوم تعلیمی به قلمرو علوم الهامی ببرد. آن قلمرو، جایگاه دریافت (وجدان) است:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانـشـمند، آثــار قلــم
زاد صــوفی چیست؟ آثار قدم
(دفتر دوم، ابیات ۱۵۹-۱۶۰)
وی میخواهد دیدن و دریافتن را به دانستههای مولانا بیفزاید.
همچنین در قلمرو سلوک، مولانایی که سالها دستپرورد صوفیانی بزرگی چون پدرش، بهاء ولد، و برهانالدین محقق ترمذی است، بازهم به قلمروی دیگری از این جهان روحانی (از تصوف زاهدانه به تصوف عاشقانه) پا میگذارد: تا پیش از آمدن شمس، مولانا بیشتر به تصوف زاهدانه گرایش دارد که برخاسته از رابطه عبودیت و قدرت و غنای مطلق خالق است. خدای او خدایی سختگیر بود که باید در برابرش خضوع و خاکساری پیشه کرد و بااحتیاط در راه او با شمع شریعت گام برداشت. اندیشههای عرفانی او در این دوره به امام محمد غزالی بسیار نزدیک است.
محققی در این باره مینویسد: اما در محضر غزالی، مجال بیپروایی نبود. محضر این روح مجروح و این عارف خائف، مهابتی داشت که امان مباسطت نمیداد. غزالی، خدایی سنگدل و عبوس داشت، که قهر و سطوتش بر مهر و رحمتش میچرخید اما خدای مولوی خدایی بود به صمیمیت یک دوست و به لطافت یک معشوق.
… و وقتی در دفتر پنجم مثنوی خواندم که:
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مهمی یکروزه راه
ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قرباناند اندر کیش عشق
عشق وصف ایزد است اما که خوف
وصف بندهی مبتلای فرج و جوف
زاهد بـا تـرس میتـازد به پـا
عاشقان پـرانتر از بـرق هـوا
کی رسند آن خائفان در گَرد عشق؟
کآسمان را فرش سازد درد عشق
دیدم که مولوی خود بهترین داوری را درین مقام میکند و زاهد با ترس را در مقابل عارف عاشق مینشاند و دانستم که فاصلهی دویدن خائفانهی غزالی و پریدن عاشقانهی مولوی تا کجاست!
مولوی، در دورهی دوم از زهد مرحلهی پیش دست نمیکشد و آن را نفی نمیکند بلکه به اکسیر عاشقی پیوندش میزند تا تکاملی حاصل کند و تعادلی. ازاینرو نباید پنداشت که سلوک عاشقانهی او، بیدرد و سختی، و عتابهای معشوقی و شبنمها و دریاهای آتشین سلوک است. بلکه کاملاً برعکس او بارها به این موارد اشاره دارد (گرچه زبان تمثیلی و نمادین او بین خدا و شمس در نوسان است هر چه که مراد او باشد بازهم شعرش از اشاره به عتاب معشوقی خالی نیست). مثلاً:
آه که آن صدر سرا، میندهد باز مرا
مینکند محرم جان، محرم اسرار مرا
(دیوان شمس)
۵. بازشناختنیهای ناآسان:
بههرروی، این ولی و انسان کامل، که اینهمه بر بزرگی چون مولوی تأثیر داشته، چهرهای است که برای انسان امروز بهآسانی دریافتنی نیست یعنی حتی اگر کسی بافرهنگ و عرفان ایرانی، اسلامی آشنا باشد ( که پژوهندگان ایرانی میتوانند از این دسته باشند)، و بازهم به فرض خواندن و دریافت درست این مطالب، نمیتواند همهی ابعاد و کنْهِ آن را دریابد. باید بر این مسئله بیفزاید تفاوتهای زبانی و فرهنگی را که بهمثابهی مانعی در برابر مخاطب غربی رخ نماید.
موانع و مشکلات زبانی و فرهنگی: در ترجمهی متونی مانند آثار مولانا، نهتنها ظرایف ادبی و آرایهها و تناسبهای لفظی فدا میشود، بلکه بسیاری از مترجمان بهناچار از معادلیابی کاملاً دقیق بازمیمانند و به فرض حل این مشکل بازهم کلیت یک مضمون به زبان مقصد انتقال مییابد. و بهراستی این کجا و آن کجا؟
گذشته از مشکل زبانی (ترجمه)، مشکل اساسیتری هست که هم برای پژوهندگان معاصر غربی و هم برای سایرین (حتی ایرانیان و فارسیزبانان) پابرجاست و آن مانع فرهنگی است. به عبارت دقیقتر، تفاوتهای ناخودآگاه دید و برداشت و جهانشناسی همهی ما (در هر جای دنیا) از بینش مدرن و مدرنیته تأثیر گرفته است حتی اگر خود اثرات حضور پنهانش را درنیابیم.
انسان امروز در تعامل با مدرنیته و سنت عرفانی؛ مشکل یا معما؟: پپشتر اشاره شد که مولانا و ماجرای عاشقانهاش بهعنوان یک مطالعهی موردی بسیار راهگشاست. اینک میافزایم که: دو مبحث ربوبیت و عشق نیز بهخوبی میتواند تأثیر نهان دید مدرن را به ما نشان دهد.
با رجوع به آنچه دربارهی جوامع سنتی و حضور امر قدسی در مرکز و تمام اجزای آن گفتیم و با توجه به هرلحظهای بودن ربوبیت، درمییابیم که جامعهی امروز ما (پس از انقلاب صنعتی و آغاز روند مدرنیت جهانی ) خدا را اندکاندک از مقام پرورنده (رب) به مقام خالق تنزل میدهد: خالقی که در «زمانِ بیزمانی» دنیا را با ویژگی و قوانین خاصی آفریده و سپس از صحنه خارجشده است. درنتیجهی این وضع، انسان، بهجای آن مرکز قرار میگیرد و به یگانه ملاک ارزشگذاری تبدیل میشود و ارزش و ضدارزش را تعیین میکند.
در چنین فضایی و با چنین دیدگاهی (که مقتضی احساسها، دریافتها و ترسهای اگزیستانسیال و ویژهی خود است)، عشق که طلبی درونی و ذاتی است، به این راحتیها دست از سر انسان سرگشتهی معاصر با «هویت چهلتکه»اش برنمیدارد!: تمایلی پردردسر و پرهزینه به دوست داشتن و دوست داشته شدن.
انسان معاصر حامل این تمایل تناقضآمیز است؛ با آن پا به عرصه زندگی میگذارد؛ و با هستی پارادوکسوارش میزید؛ زیرا در وهله اول اگر طرفِ تعامل در این دوست داشتن انسان باشد، چارهای جز فهم متقابل وجود ندارد. این درک عمیق و واقعی در هر تجربه دلدادگی اصیل، راهی جز فهمیدن و فهمیده شدن ندارد و این در حالی است که جهانبینی معاصرین با حذف امر قدسی و حقیقت مطلق و جانشین کردن آن با حقیقت نسبی و عدم قطعیت، راهِ دستیابی به هر تفاهم دوسویهی اصیل را عملاً بسته است.
تازه اینهمهی مسئله نیست. نگرش اکنونیان به مقولهی عشق، آن را در تقابل با دو مفهوم قرار میدهد که برای انسان مدرن در زمره مقدسات است: «عقل» و «آزادیهای فردی».
انسان مدرن اغلب حاضر نیست که این دو را از دست بنهد. این وضع دو مفهوم فوق را به دو عنصر همیشه پرسیدنی و همیشه جستنی بدل میکند که همواره و به هر قیمتی باید حفظشان کرد. (حتی اگر در شرایط ویژهای انسان جدید بتواند عقلانیتش را کنار بگذارد، هرگز از خیر «آزادی فردی» نخواهد گذشت. و این همراه پردردسر درونی (عشق)، با آن آزادی بهکلی ناهمساز است زیرا آزادی خود و من محور، با ذات دیگرخواهانهی عشق ( که مقدم داشتن خواست دیگری بر خویش است)، بیتناسب و متضاد است.
پردردسر و پرهزینه بودن عشق مولویانه، درست از همینجا آغاز میشود. مولانا دربارهی عشق میگوید:
عشق آن شعله است کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
یا:
داد شمشیری به دست عشق و گفت:
«هر چه بینی غیر من گردن بزن!»
(دیوان شمس)
۶. عرفان و عارفان در آیینهی موجدار خواستهها و یافتههای ما:
عشقبازی، جمالپرستی، سرخوشی و نظربازی ِعرفا و ظرفا مقولاتی بهکلی متفاوتاند از تصوراتی که در همین دیدگاه(دیدگاه مدرن) به ذهن میآید.
اگر این را بدانیم دیگر دلیلی وجود ندارد که عشق دو انسان ( مانند شمس و مولانا) را فقط با یا فقط بدون دید جنسی و جنسیتی بنگریم؛ بر همهی احتمالات و خوانشها از عرفانیترین تا زمینیترین گشوده و البته آمادهی انتقاد و تغییر میمانیم.
در همین فضا «خاصیت آیینگی» شعرِ مولوی باعث میشود که «هرکسی از ظن خود یار او» شود و «اسرار واقعی درونش را نجوید» و خاصیت دوم، چیزی است که شعرِ «شکر اندر شکر» او را، هنر مضاعف یا هنر اندر هنر اندر هنر میکند: به تعبیر دکتر شفیعی کدکنی، «عرفان» چیزی نیست جز برخورد هنری با دین؛ و شعر هم که جوهرهی هنری دارد؛ پس، شعرِ عرفانی، هنری است مضاعف.
۷. گام بعدی چه میتواند باشد؟
نهایتاً پسازاین همه بحث میتوان پرسید: راه چاره چیست؟ برای مسائل موجود در عرصه مولویشناسی و مولویپژوهی چند راهحل پیشنهادی به ذهن میرسد:
نخست: آنکه برای جوانان داخل کشور زمینهی آشنایی عمیق و دقیق با میراث ادب عرفانی و آبشخورهای فکری و فرهنگی مولانا فراهم شود. اگر از میان اینهمه جوان فقط چند تن با این ویژگی پیدا شوند که از راه صحیح این معارف را بیاموزند و باعلاقه کار را پی بگیرند حداقل در میان دانشگاهها و دانشجویان و دانشگاهیان بستری برای شناختن و شناساندن هر چه درستتر مولانا پدید میآید. بستری که جز با کمک گرفتن از امکانات و ظرفیتهای موجود و یاری استادان و مولویپژوهان و علاقهمندان ایجاد نخواهد شد.
از همه مهمتر، اینکه این عده علاوهبر مولویشناسی باید با تسلط بر زبانهای خارجی و مطالعات عمیق فرهنگی، جامعهشناختی و فلسفی در پی معرفی صحیح مولانا به غرب و اصلاح نسبی دید غربیان باشند.
دوم: لازم است متون کهن در سطوح مختلف تهیه و برای طبقات متفاوت خوانندگان (چه خارجی و چه ایرانی) آماده شود. در این میان، اهمیت قشرِ جوان و خوانندگان متوسطالحال را نباید از یاد برد (البته اشارهی من به این دو قشر در اینجا ناظر بر مفهوم عرفی آن و همراه با تسامح است).
به نظر میرسد مهمترین کاری که برای این گروه میتوان انجام داد آن است که در گام اول متون و اشعار را باز و بیشتر و بهتر خلاصه، زیبا و بازآفرینی کرد و علیالخصوص عبارتهای زائد و کماهمیت در نثرها را دور ریخت تا بدون افزودن چیزی به متن، پیرایشی پر دقت صورت گیرد: فرآیندی که سعی میکند، حتیالمقدور، بدون تخریب متن یا تغییر سیر معنای آن، جمال واقعی هر متن را به خواننده بنمایاند شاید که این آشتی یا آشنایی به تعامل و پیوند بینجامد.
بهتر است تا این جریانِ اقبال عمومی جوان و کمحجم است، ما ایرانیان و فارسیزبانان (که میراثداران مولاناییم)، آن را جهتی شایسته دهیم و در کنترل خویش درآوریم. این پیشنهادهای آرمانی هر چه قدر دور از دسترس یا پرهزینه باشند بازهم پرهزینهتر از خرجی که امثال سیاستمداران دور از مولانا بر چسباندن مولانا به خود میکنند نیست و نخواهد بود. نگذاریم بهجای میراث دارانی شایسته، مصداق ابیات زیر از مولوی باشیم:
مرد میراثی چه داند قدر مال؟
رستمی جان کند و مجان یافت زال
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
ارسال نظرات