سالِ دومِ تأسیسِ مدرسهی فارسی در شهرِ واترلو در استانِ اُنتاریوی کانادا، در کلاسِ پیشرفته معلم بودم. قطعهی معروفِ شفیعی کدکنی را میانِ بچهها پخشکردم. نخست آن را خواندم:
«به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوسِ سفر نداری
ز غبارِ این بیابان
همه آرزویم امّا
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان
به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما
تو و دوستی -خدا را-
چو ازاین کویرِ وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفهها به باران
برسان سلامِ ما را»
این بار هم مثلِ هر بار دلم به کرمان پر کشید و به بوتههای گَوَن که چون خارپشتهایی غولپیکر در بیابانها میرویند. یادم آمد وقتی که پای یکی از آنها مینشستیم، به بلندایِ یک آدمِ نشسته قد میکشید. اما آنقدر فشرده که نورِ خورشید هم از لابلای آن نمیگذشت و سایهای کوچک، امّا خنک و بیلک داشت. درست به اندازهی سفرهای که دو تا لیوانِ چای و قوری و قندان و ظرفِ رطبِ بم و شهداد را در خود جا میداد.
بعد از بچهها پرسیدم: «چه کسی معنیِ شعر را فهمید؟»
دست یکی از پسرانِ کلاس بالا رفت. نگاهی بیتفاوت داشت و به نظر نمیرسید چیزی از شعر فهمیده باشد. گفتم: شعر را معنی کن.»
گفت:
«یِ پسره بوده،
هپی نبوده (happy)
دوستاش میرفتن بیرون؛
بار، (bar)
کلاب، (club)
اونم اینترستد بوده (interested)
اوکی؟»
گفتم: «اوکی.»
گفت: «واسه این هپی نبوده که بهش اجازه نمیدادن،اوکی؟»
گفتم:«اوکی.»
گفت: «بعد به دوستش میگه؛
تو میری،
سلام ِما رو برسون.»
و من ناگهان از کویر کرمان خارج شدم و فهمیدم که نسیم و باران مخصوصِ ما نیست و درکِ عمقِ مفهومِ یک شعر، نیازی به چایی خوردن در سایهی گَوَن ندارد!
ارسال نظرات