سلام بر شما؛ لطفاً خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.
سایه اقتصادینیا: سایه اقتصادینیا، متولد دیماه سال ۱۳۵۴ در تهران. همانجا بزرگ شدم و مدرسه رفتم. در دبیرستان رشتهٔ ریاضی خواندم و در دانشگاه فیزیک قبول شدم. دو سال فیزیک کاربردی خواندم. بعد آن را رها کردم و در دانشگاه آزاد، ادبیات خواندم و لیسانس گرفتم. از سال آخر دورهٔ لیسانس هم در دورهٔ ویرایش و ترجمهٔ «مرکز نشر دانشگاهی» ثبتنام کردم و از آنجا مسیر حرفهایام به سمت ویرایش و کارهای ادبی شروع شد.
سال ۱۳۷۸ وارد مرکز نشر دانشگاهی شدم. آن زمان اغلب استادانی که الآن ما از میراث مکتوبشان بهره میبریم، در قید حیات بودند. نهتنها زنده، بلکه مؤثر و پویا هم بودند. سر کلاس میرفتند، شاگرد تربیت میکردند، مینوشتند و تحقیق میکردند. البته ورود من تقریباً با آخرین دورهٔ حضور ایشان مصادف شد و این یک فرصت طلایی بود که بتوانم به آنها بپیوندم. در سال ۱۳۷۴ که وارد دانشگاه شده بودم، فضا مرده و منفعل بود؛ اما دورههای نشر دانشگاهی، پویا و آموزنده و جذاب بودند. یک سریِ فشرده بود به این شکل که اولاً آزمون ورودی داشت. اینطور نبود که یک کلاسی بگذارند و یک پولی بگیرند و بگویند بیایید درس بگیرید. از طریق آزمون ورودی دانشجوها را انتخاب میکردند. بعد از قبولی، دانشجوها وارد یک دورهٔ دوساله میشدند، مثل یک دورهٔ فوقلیسانس: برنامهای فشرده با هفتهای هشت ساعت کلاس. از آنجا من هدایت شدم به مسیر نشر و ویرایش.
با امثال استاد عبدالحسین آذرنگ بود و ابوالحسنخان نجفی؟
سایه اقتصادینیا: آقای آذرنگ متأخرتر بودند. یک ترم بعد از ما به مرکز نشر دانشگاهی وارد شدند و چه کلاسهای پرباری هم داشتند. من خیلی از ایشان آموختم. واقعاً شاگردپرور بودند و هستند. آقای احمد سمیعی گیلانی کارگاه ترجمه و ویرایش داشت. آقای ابوالحسن نجفی عروض و امکانات زبان فارسی درس میدادند. آقای حسین سامعی، که از دستورشناسان بسیار زبده و نازنین هستند و ساکن امریکا هستند، دستور زبان فارسی درس میدادند. آقای علی صلحجو کارگاه ویرایش داشتند. استادان خیلی عزیزی داشتیم که امروز شاید ویراستاران فقط از راه کتاب آنها را بشناسند و خودشان را ندیده باشند. نثر معاصر را آقای میرعابدینی تدریس میکرد. شعر معاصر داشتیم. طراحی واحدها به طریقی بود که اگر میخواستید ویرایش کنید، میخواستید ترجمه کنید، میخواستید کار نقد ادبی بکنید، از هر گوشهای شما را تغذیه میکردند. کافی بود که شما راهتان را بهعنوان راه اصلی انتخاب کنید. سر نخ مسیر آنجا به شما داده میشد: یک دورۀ درسیِ، به معنای درست کلمه، طراحی و فکرشده با بهترین استادان. برای مثال ما کارگاه ترجمه داشتیم با استادی به نام آقای محمدعلی حمیدرفیعی که خیلی جوان از دنیا رفت. مترجم سالار مگسها بود. کلاس شیرینی داشت و تجربیات خودش را مستقیماً میآورد در کلاس به بحث میگذاشت. ما را وادار میکرد یک جمله را ده جور بنویسیم تا بتوانیم بفهمیم سالمترین و دقیقترین نوع بیان آن جمله چیست. یا مثلاً دستور زبان، بااینکه یکعمر آن را در مدرسه و دانشگاه خوانده بودیم، سر کلاس آقای سامعی دوباره برایمان معنی شد. درواقع فهمیدیم منطق دستور زبان فارسی چطور در ویرایش کارساز است. یک ترم هم چاپ داشتیم. برای ویراستار شدن باید مراحل چاپ را هم میآموختیم. ما را با مینیبوس بردند به چاپخانهٔ مرکز نشر دانشگاهی، که میدانید چاپخانهٔ خیلی بزرگی است، به ما نشان دادند فیلم و زینک چیست، دستگاه چاپ چگونه کار میکند، چاپ رنگی چیست و …. شما ببینید ویراستارهای الان از پشت کامپیوتر تکان نمیخورند، اما دیدن چاپخانه جزو دروس ما بود. تا آخرین دقیقهٔ کار هم رهایت نمیکردند و باید مشق روزمان را در قالب گزارشی از نحوهٔ کار چاپخانه ارائه میدادیم. همهٔ اینها را به ما آموزش دادند. میخواهم بگویم یک طراحی آموزشی بسیار تخصصی در کار بود و برای هرکسی که میخواست کار کند راهگشا بود. راه حرفهای من از آنجا شروع شد و از همانجا هم به فرهنگستان پیوستم.
مقالهنویسیهای شما و «مرور کتاب»ها از کجا شروع شد؟
سایه اقتصادینیا: از همین کارهای کلاسی مرکز نشر دانشگاهی. مثلاً یادم است همان استاد حمیدرفیعی مرحوم به ما تکلیف کرد دربارۀ ترجمۀ رمان کوری از ژوزه ساراماگو، که آن روزها تازه درآمده بود، بنویسیم. همه رمان را خواندند و دربارۀ ترجمهاش نوشتند، و این برای من تمرین نقد کتاب هم بود. یا مثلاً، در کلاس استاد سمیعی تکلیف پایان ترممان این بود که دربارۀ کتابی که تازه خواندهایم، بنویسیم. آن سال کتاب تازهای از خانم زویا پیرزاد درآمده بود و خیلی راجع بهش صحبت میکردند: چراغها را من خاموش میکنم. من این کتاب را انتخاب کردم. چندتا اثر هم قبل از آن از ایشان خوانده بودم: یک روز مانده به عید پاک، طعم گس خرمالو و … . اینها را در یک مجموعهٔ بازنگری کلی نوشتم و بهعنوان مشق کلاسی تحویل آقای سمیعی دادم. آقای سمیعی، برعکس استاد نجفی، معروف به بد نمره دادن بودند و به هیچکس نمرۀ خوب نمیدادند. فقط کسی ممکن بود از نشر دانشگاهی رفوزه بشود که از آقای سمیعی نمره نگرفته باشد! بعد که نمرهها آمد دیدیم به من بیست دادهاند ولی نمرههای دیگران همه پایین بود. همکلاسیها گفتند چرا به تو بیست داده؟ به ایشان اعتراض کردند. آقای سمیعی آمدند سر کلاس و گفتند: «من همیشه فکر میکردم برای آنهایی که نمره ندادم باید توضیح بدهم ولی حالا برای نمرۀ زیاد هم باید توضیح بدهم! من دیدم این خانم در این حوزه جمعبندی خوبی کرده، قرار ما این بود یک کتاب را بخوانید، ولی ایشان رفته کتابهای دیگر نویسنده را هم خوانده. این مطلبی هم که بهعنوان یک بازنگری نوشته قابلچاپ است.» درواقع از نمرهای که به من داده بودند دفاع کردند. درسمان که در مرکز نشر تمام شد، استاد سمیعی مرا به فرهنگستان دعوت کردند. گفتند: «ما در فرهنگستان داریم یک گروهی به نام ادبیات معاصر تشکیل میدهیم و داریم جلب نیرو میکنیم. خواهش میکنم شما هم بیایید به ما بپیوندید.» آن زمان هنوز گروه ادبیات معاصر رسماً تشکیل نشده بود. تازه رایزنیهایی بود که تأسیس گروه ادبیات معاصر در شورای فرهنگستان تصویب شود. افراد بسیاری از شورای فرهنگستان هم مخالف بودند. تا این رایزنیها انجام بشود و گروه رأی بیاورد و طرح تصویب بشود مدتی سپری شد. تا مقدمات اداری طی شود، من، که در آن زمان شاگرد جوانی بیش نبودم، به دعوت مستقیم استاد به فرهنگستان پیوستم. مقدمات اداری هم طی شد و من وارد آن گروه شدم. به همین سادگی فرصتی طلایی در اختیار من قرار گرفت. عندالورود همکار شدم با آقای حسن میرعابدینی، که محقق ادبیات داستانی هستند، و آقای کامیار عابدی، که محقق شعر معاصر هستند. استاد نجفی هم که همیشه به من لطف داشتند و هرچه مینوشتم میخواندند و نظر میدادند. خدا رحمتشان کند که من از سلام و علیک روزانهام با ایشان هم چیز میآموختم. گاهی مجلهای را که من چیزی در آن نوشته بودم، دست میگرفتند میآمدند اتاق من. همینطوری بدون آداب و تشریفات، و میگفتند: مطلبت را خواندم، خوب بود یا بد بود یا ناقص بود یا… خلاصه نظر میدادند. شما کجا چنین شانسی را ممکن است پیدا کنید؟ آقای نجفی که مردم برای دیدنش صف میبستند و وقت میگرفتند به همین سهولت پیش ما بود و من حالا که فکرش را میکنم، میبینم عجب سعادتی بود. آقای آذرنگ هم همینطور: بعد از اتمام درس، هرگز ما را رها نکرد. سفارش کار به ما میداد، اینجا و آنجا معرفیمان میکرد. تا همین الان هم، گاهی خودشان ایمیل میزنند و دربارۀ نوشتههای من نظر میدهند، در حالی که من اصلاً فکرش را هم نمیکنم ایشان میان آن همه کار، باید وقتی هم برای خواندن مطالب شاگردشان اختصاص دهند. ما زیر دست چنین استادان بیهمتایی بار آمدیم و پرورده شدیم. من، حین کار در فرهنگستان، با دانشنامهها و مطبوعات ادبی هم همکاری میکردم و برای آنها مقالات انتقادی مینوشتم. در حوزۀ نقد کتاب و بیشتر نقد شعر معاصر، تقریباً روزنامه یا مجلهای را پیدا نمیکنید که در آنها مطلبی از من نباشد. مثل خوره میخواندم و مینوشتم!
از همین نکتهای که گفتید استفاده میکنم تا به مقولهٔ دوم برسم: ترکیب نقد ژورنالیستی با نقد دانشگاهی. به نظر من شما از نفرات اول این عرصه هستید. میشود این را برای ما بشکافید که چهکار دارید میکنید؟
سایه اقتصادینیا: در تمام سالهایی که در فرهنگستان شاغل بودم، دو وظیفۀ اصلی داشتم: دستیار سردبیر در نامۀ فرهنگستان بودم و نیز معاون گروه ادبیات معاصر. این دو شغل اصلی من بود ولی من در تمام این سالها با مطبوعات ادبی پیوند بسیار نزدیکی داشتم. اولاً که من از نوجوانی خوانندۀ مطبوعات ادبی بودم. اگر کیهان بچهها و سپس سروش نوجوان را نمیگرفتم نمیشد. سیستم فکری من با مطبوعات بالیده بود. سخن شما، که میگویید قلم من به نقد ژورنالیستی نزدیک است، کاملاً درست است و البته طبیعی، به خاطر اینکه نظام فکری من در مطبوعات ادبی بالیده بود و بار آمده بود.
بعد این علاقه و تربیت ذهنی، در همان سرآغاز کار جدی من، به فرهنگستان هدایت شد، یعنی به آکادمی، به یک مرکز پژوهشی با آنهمه استاد اسمورسمدار. پس خودبهخود آن مسیری که در مطبوعات ادبی طی شده بود آمد به آکادمی پیوست و این پیوند میان نقد ژورنالیستی و نقد آکادمیک برقرار شد. من نشسته بودم در فرهنگستان و وظیفهام این بود که مقالات دانشگاهی را ارزیابی و ویرایش کنم و برای بخش تازههای نشر نامۀ فرهنگستان مطلب تهیه کنم. یعنی من خودبهخود در بزنگاهی قرار گرفتم که آن سابقهٔ الفت و علاقهٔ من با مطبوعات به کارهای پژوهشی دانشگاهی پیوند خورد.
بهعلاوه، در تمام این سالها، بهجز اینکه من در فرهنگستان و در مطبوعات فعال بودم، با نشرهای خصوصی هم کار میکردم. اینطور نبود که فقط در فرهنگستان کار کنم. من با بسیاری از خوشنامترین ناشران خصوصی، که کار ادبی چاپ میکردند، همکاری میکردم و هنوز هم میکنم. برایشان ویرایش میکردم و در زمینهٔ ارزیابی کتاب مشاوره میدادم. از این طریق پیوند خودم را با جامعۀ زنده ادبی حفظ کردم. میتوانستم بفهمم چه کتابهایی نوشته و چاپ میشود.
با مطبوعات هم در زمینهٔ نقد همکاری میکردم و از این طریق میفهمیدم نقد چه مسیری را میرود. بنابراین من همزمان خودم را در سه فضا قرار دادم و هنوز هم در همین سه فضا هستم: فضای آکادمیک، فضای نشر خصوصی و فضای مطبوعات آزاد. نقطهٔ پیوندی که شما اشاره میکنید اینگونه شکل گرفت. از فرهنگستان تغذیه میکردم و در مطبوعات و نشر خصوصی خرج میکردم. درسم را آنجا یاد میگرفتم، از محضر استادانم کسب فیض میکردم اما اعتقادم همیشه این بود که فرهنگستان نهاد زندهای برای جوانها نیست. و در آنجا نمیتوانند جواب نیازهای ادبیشان را بگیرند. من باید از آنجا بگیرم و به جامعه ادبی زنده، که در مطبوعات و نشر خصوصی نفس میکشید، پس بدهم.
من در کار شما مثلثی میبینم: ادبیات فاخر و کهنِ دانشگاهی، نقد روزنامهای و ژورنالیستی و دانستن و بهکاربستن نظریههای ادبی. آشنایی با این ضلع سوم کجا و چطور اتفاق افتاد؟
سایه اقتصادینیا: مطالعهٔ شخصی. ببینید در مجلهٔ نامهٔ فرهنگستان کار من خودش یک مطالعهٔ تماموقت بود. نشسته بودم از صبح تا شب مقاله میخواندم. اینها مقالاتی بود که به دفتر ما میرسید و من برای بررسی و ارزیابی و ویرایش آنها با طیف وسیعی از موضوعات، از ادبیات کهن تا نو، از نقد ادبی تا لغتشناسی و … آشنا میشدم. آقای سمیعی هم که بالای سرم بود و لغتبهلغت با هم کار میکردیم و مجله را میگرداندیم. این شغل من بود ولی یکجور مطالعۀ شخصی و کسب تجربه هم بود دیگر. من زیر دست «پدر ویرایش ایران» بار آمدم. سالها باافتخار دستیاریاش را کردم و آنقدر از دریای فضل و دانش او چیز آموختم که تا ابد مدیونش هستم.
ارسال نظرات