ستاره جباری مستحسن در 1365 در تهران متولد شده و ساکن تهران است. لیسانسش را در رشته نقاشی از دانشگاه سوره در سال 1387گرفت. پس از 10 سال فاصله، برای تکمیل فوق لیسانس به محیط آکادمیک سوره بازگشت تا کنجکاوی و تجربهگراییاش را در محیطی امن بیازماید. از نظر ستاره، نقاشی خواندن یعنی مشغولیت به دو امر متضاد به صورت همزمان.
زیرا درس خواندن در دانشگاه خود را تحت قواعدی قرار دادن است و نقاشی رهایی از همه قواعد. این هنرآموخته «آکادمی چارسوی هنر» میگوید پیوند میان ایده نقاشی و اجرای آن را در این مرکز فرهنگی هنری پیدا کرده است.
به طور کلی، نقاشی برایش معنای خاصی دارد: «رشتهای که هم آرامم میکند و هم نمیکند، هم کامل است و هم ناتمام، یک مدل تراپی، مثل رابطه یک فرد مومن با نماز، خود را متعهد به طراحیهای شبانه میکنم.» بلد است با رنگ و بوم از اوقات حیات لذت ببرد. علیرغم همه احساس ویژهای که به نقاشی دارد، خود را محدود به یک زمینه هنری نمیداند و بهرهوریاش از مدیاهای مختلف مانند مجسمهسازی، سینما و تئاتر و غیره به آنچه میخواهد منتقل کند بستگی دارد. ستاره میگوید بدنبال انتقال معنای از پیش تعیین شدهای نیست، خودش را در فرآیند آفرینش اثرش قرار میدهد و فقط کمی بیشتر از مخاطب و خود اثر به آنچه در حال خلق شدن است آگاهی دارد. او در واقع، بستری میآفریند تا آدمها در آن دردها و حسهای مشترک و متفاوتشان را دریابند. نمایشگاهش چیدمان است، چیدمانی از سه مجموعه «کله دوکیها»، «طراحیهای شبانه»، و «گهگاهی» که عمیقا با هم مرتبطند و در عین حال هیچ نشان و ارتباط فیزیکی میانشان در نظر گرفته نشده؛ او میگوید یافتن روابط فرا متن چیدمان را بر عهده مخاطب گذاشته تا هر بازدیدکنندهای هر عکسی میخواهد بگیرد و هر ارتباطی دوست دارد بیاید و البته کسانی هم بودهاند که میپرسیدند چرا بین این کارها ارتباطی نیست.
ستاره مفاهیم ذهنی که در پی اجرایش بوده را چنین توضیح میدهد: «انعکاس کله دوکیها در استندهای آینهای تجلی اجتماع می شود. یک روز خمیر یکی از کلهها را روی دوکهای دور ریختنی کلاسهای بافتنیام گذاشتم. دوک جان گرفت و تبدیل به نمادی از انسان شد؛ و بتدریج مجموعهای از انسانهای تماشاگر، جستجوگر، تشنه. انسانی که میکوشد قسمتی از وجودش را از در هم تنیدگی نخهای پیچیده شده بر وجودش بیرون بکشد و یا انسانی که مجبور به ایستادن بر دیواری است که به آن کوبیده شده ولی سایهاش هم بر همان دیوار نقش بسته.»
اوج فضایی که این هنرمند میآفریند در ویدئویی است که بدون توقف پخش میشود و از هر لحظه که شروع به دیدنش کنید داستان معنا میدهد. کله دوکیهایی که سرهایشان را روی سطح متلاطم آب نگهداشتهاند و شعلههایی که بتدریج در پایشان ظاهر میشود و زبانه میکشد و چنان شعلهور میشود که همه وجودشان را میسوزاند و بیننده ذره ذره آب شدن کله و افتادن دوک را تجربه میکند.
روزنههای امید فضای تیره و کدر مجموعه آکرلیک گهگاهی، کودکان و دریچهها و دریا هستند. دریچههایی که به جایی باز شدند. دریچههایی که در همه وجود آدمها، در حرفهای خصوصیشان و در مقصد نهاییشان تصویر شدند، از نظر ستاره دریچه نمادی است از چیزهایی که بسیار نزدیکند ولی تا اینطرف ایستادهای نمیدانی چه چیزی در آن پشت است. او میکوشد آن سوی دریچه را بیابد. گفته خانم جباری «زخمهایی که باز میمانند» مرهمی است برای زخمهای همه کسانی که حوادثی غیرقابل تحمل را پشت سر گذاشتهاند، کسانی که سختی، چقر و تنهایشان کرده ولی همچنان جوانههایی در دل و فکرشان منتظر رشد است. نمایشگاه تقدیم شده به «آنهایی که بازماندگانند.»
در حقیقت ستاره فضایی برای به تماشا نشستن دوگانگیهای زندگی آفریده، شادیها و غمهای همزمان که هم مشترک و هم منحصر بفردند. اجتماع تکراری و اجتماع دگردیسی شده، کودکان کنجکاو تشنه و فضای پیچیده و مبهم اطراف. آب و آتش که هم حیاتبخش است و هم سوزاننده.
ستاره جباری با صمیمیت زیاد داستان آثارش را برایم باز میکند. در نمایشگاهش نشستیم و گپ زدیم، لحظاتی پیش میآیند که صدایش میلرزد و چشمانش پر از حس میشود ولی اجازه نمیدهد چیزی در بیانش ظاهر شود. زندگی خصوصی و عمومی انسان هم در دنیای امروز معنایی دوگانه یافته است.
مدام/ بینشان
«به زخمهایی که باز میماند به آنها که بازماندگانند.»
من در جهان تنها نیستم، شباهتهای من با انسانهای دیگر غیرقابل انکار است. آرزوهای مشابه و دردهای مشترک، لذتهای یکسان و خشونتهای همانند، ما همگی در یک محدودیت زمانی/مکانی هستیم. پس چرا عیمقا احساس تنهایی میکنم؟
ستاره جباری مستحسن
ارسال نظرات