با دیدن فیلم «آشغالهای دوست داشتنی» محسن امیریوسفی شروع شد. فیلم مروری کوتاه است از زندگی زن ایرانی، حتی از قبل از تولد. اگرچه فیلم به شخصیتها و داستانهای متنوعشان میپردازد، اشاره این متن بر احساسات و حال و هوای شخصیت اول زن فیلم است: احساس ترس زن هر بار که صدای کوبیدن در میشنود و با دستهای مردد و لرزان به سمت در میرود، تا مامور معذوری خبر ناخوشی بدهد. احساس تنهایی زن که باید در کمتر از 24 ساعت همه کارهای نکرده تکتک اعضای خانواده را سروسامان دهد.
احساس غم زن از دوری و دلتنگی همسر و بچهها که هر کدام به دنبال آرزوها و آرمانهایشان رفتهاند و حالا او مانده و کلی خاطره. احساس حسرت زن از آرزوهای دوست داشتنی تحقق نیافتهای که در تکه کاغذی لای کتابی یا داخل کمدی به فراموش سپرده شده. احساس دلبستگی زن که دیگر همه هیچ شده از بس که به دلیل شرایط اجتماعی هرچه دوست داشته را دور ریخته و حالا رسیده به 4 قاب عکس که آن را هم نمیتواند نگه دارد. فیلم از غم زن، از اضطراب زن، از ترس زن، از تنهایی زن، از تردیدها و اشکهای زن می گوید و البته از پایداری، مسئولیت پذیری و محبت بی قید و شرطش.
زن بهائی ایرانی هر سه جنبه هویتاش انکار میشود؛ زن بودنش او را شهروندی درجه دو میکند، بهائی بودنش او را به «ناشهروند» تقلیل میدهد و ایرانی بودنش حتی، زیر سوال میرود. پس زن بهایی ایرانی چگونه باید خود را تعریف کند، و هویتی بگیرد که با آن در جامعه زندگی کند و در حیات اجتماعی مشارکت فعال داشته باشد؟
اگر چه نظرات متفاوتی راجع به این فیلم وجود دارد، قصدم حرف زدن از فیلم نیست، به مفاهیماش اندیشیدن است، مفهومی مانند هویت، هویت انسانی، هویت گسسته، هویت اولیه. هویت آدمی که از تاریخش، خانوادهاش، دلبستگیها و عادتهایش شکل میگیرد و وقتی این تاریخ، این دلبستگیها و این عادتها را از او بگیری، دستش به هیچ بند نمیشود؛ مگر آنکه… همچون کسی است که شهر و دیار رها میکند و میرود در کشوری دیگر زندگی کند. مثل زندانیای که مدتها در محیط بسته دیوارها روزگار میگذراند. مانند اعضای اقلیتی که در سرزمین خویش و در میان هموطنانشان دوست و آشنا شمرده نمیشوند. نرسیدن به آرمانها و آرزوها عکسالعملهای متفاوتی پدید میآورد: یا فرد خود را با خاطرات گذشته و نوستالژیهایش آرام نگاه میدارد و مدام تمایلی برای بازگشت به قبلی دارد که ممکن نیست بازگردد و حسی از حسرت و افسوس برای روزهای خوشی که دیگر اثری از آنها در دست نیست. یا همه آنچه بوده و میخواسته بدان دست یابد را انکار میکند و زیر سوال میبرد و میکوشد در لحظه زندگی کند و یا به آیندهای مبهم دل بندد که روزی روز خوشی خواهد آمد. و یا راه سومی برمیگزیند و هویتی ورای آنچه تا کنون بدان خو گرفته برای خود متصور میشود. هویتی که هم خاطرات دستنیافتنی گذشته را با مهر در آغوش گیرد و هم تغییرات اجتنابناپذیر محیط و اطرافیان تغییر شکل یافته را پذیرا باشد. انسجامی داشته باشد که فرد را دچار چند پارگی افکار و تشتت احساسات نکند. نه از پایبندیاش به اصول بکاهد و نه دچار جزم اندیشیاش کند. نه چون افسردگان از عالم و آدم بنالد و نه نسبت به دیگران بیتفاوت شود و یا برای به فراموشی سپردن دست نیافتهها خود را در شادی و سرخوشیهای زودگذر غرق کند. طاهره یک زن بهایی ایرانی است. او بسیار شبیه «منیر خانم» فیلم است، درب خانه او را هم بارها زدهاند. از او خواستم از تجربیاتاش برایم بگوید: دردناکترین خاطرهاش به شیرین روز زندگی یک زوج برمی گردد، روز ازدواج. برایم از دورانی گفت که ازدواجاش به رسمیت شناخته نمیشد چرا که بر مبنای قواعد دین خودش، آیین بهایی، مراسم عقد انجام شده. این رسمیت نیافتن تنها یک مورد بروکراتیک نبوده و در اولین گام او یک موقعیت کاری خوب را از دست میدهد. میگوید: «عمیقا احساس تبعیض و ظلم کرده بودم. گویی ناگهان متوجه شوی همکلاسی که تا دیروز با او در یک کلاس درس میخواندی و نمراتت هم به مراتب از او بهتر بوده، بیهیچ دلیلی برتو ترجیح داده میشود.» همسرش به دلیل باورهای مذهبیاش گرفتار زندان میشود و او ناچار است سفر کند. برایم از سفری گفت که ناگزیر شده به تنهایی برود. «بسیار تنها بودم. بچه ها را در خانه گذاشتم و براه افتادم. تنها وسیله موجود یک اتوبوس خراب و قدیمی بود. همه مسافران مرد بودند و من تنها زن اتوبوس. هوا تاریک بود که به مقصد رسیدیم. راننده در میدانی پیادهام کرد، مثلا لطف کرد و مرا در شهر و نه در ترمینال پیاده کرد. اما من که شهررا نمیشناختم، برای زدن یک تلفن مجبور شدم داخل یک کوچه باریک و تاریک بروم و مهمانسرای ترسناکتری در انتهای آن. عمیقا ترسیده بودم و نگران که چه اتفاقی ممکن است بیفتد.» برایم از تمام سالهای بازداشت و زندان همسرش گفت که میبایست بچهها را تنها میگذاشته و به سراغ پیگیریهای اداری و تظلم خواهیها میرفته. برایم از بیخبری از فرزندش گفت که ماموران از منزل برده بودنش ولی معلوم نبود به کجا؛ تشویش، نگرانی و ترس مداوم. از او میپرسم چه افکار و مفاهیمی در طی این تجربیات دشوار کمکش کرده؟ نقل قول میکند: «هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند» و با تاکید بر باور دینیاش ادامه میدهد: «وقتی میدانی همه آنچه دارد اتفاق میفتد در مسیر ایمانت به حضرت بهاءالله است، در قلبات خوشحال هستی که همان راهی را میروی که او خواسته و خود رفته. در اوج ناراحتی و نگرانی و اضطراب و استرس تنها دعا و مناجات بود که آرامم میکرد. بدون رازو نیاز احساس میکنم بیمارم گویی چیزی کم دارم.» از او میپرسم، از اینکه از آغاز جوانی تا امروز اینهمه ترس و نگرانی و تبعیض را متحمل شدید، خسته نشدید؟ میگوید: «فکر میکنم حاصل همه زندگی همان روزها و سالهایی بوده که به سختی ولی در مسیر حضرت بهاءالله سپری شده والا که بقیه زندگی مثل همه آدمهای دنیا تکراری و روزمره است. گویی تنها ثروتی که داری و میتوانی به آن افتخار کنی، تکیه کنی و بگویی بهرهات از زندگی بوده همین امتحاناتی بوده که پشت سر گذاشتی و تلاش کردی آنطور که او میخواهد با آن روبرو شوی.» با تاکید میگوید: «علیرغم درد و رنجی که یادآوری خاطرات سخت خاطرم را تحت تاثیر قرار میدهد سرور قلبی از مسیری که برگزیدم و تمام عمر کوشیدم در آن مسیر باشم به من آرامش میدهد.»
جامعهشناسان عناصر گوناگونی را برای تعریف هویت انسان برمیشمارند، عناصر جنسیتی، فرهنگی، اعتقادی. زن بهائی ایرانی هر سه جنبه هویتاش انکار میشود؛ مثل میلیونها زن ایرانی، زن بودنش او را شهروندی درجه دو میکند، بهائی بودنش او را به «ناشهروند» تقلیل میدهد و ایرانی بودنش حتی زیر سوال میرود.
پس زن بهایی ایرانی چگونه باید خود را تعریف کند، و هویتی بگیرد که با آن در جامعه زندگی کند و در حیات اجتماعی مشارکت فعال داشته باشد؟
طاهره با وجود تمام موانع با انرژی و فعال است. در تجربه زیسته زنان بهایی ایران نمونههایی چون طاهره بسیار میتوان یافت که محدود به ادامه حیات در مقابله با سختیهای طبیعی زندگی نمیشوند که پیشتر رفته در برابر دشواریهای تحمیلی میایستند و والاتر رفته در رفع نیازمندیهای ناگزیر جامعه فعالانه تاثیر میگذارند
ارسال نظرات