روایت محمد محمدعلی از مشاهداتش از روزهای اردیبهشت ۵۹؛

گزارش از ضلع جنوبی دانشگاه

مجله‌ی اندیشه آزاد کانون نویسندگان ایران، دوره جدید، سال اول، شماره6، 15 خرداد1359

گزارش از ضلع جنوبی دانشگاه
عکس از اوضاع و احوال سال 1359 حوالی دانشگاه تهران و دانشجویان

این روایت، روایت محمد محمدعلی از مشاهداتش از روزهای آغازین اردیبهشت سال پنجاه‌و‌نه از ضلع جنوبی دانشگاه تهران است. این روایت کم‌نظیر از آن روزگار، پیش از این در مجله‌ی «اندیشه آزاد»، نشریه‌ی کانون نویسندگان ایران، در ویژه‌نامه‌ی این نشریه مخصوص دانشگاه در خرداد همان سال منتشر شد.

توضیح: این روایت، روایت محمد محمدعلی از مشاهداتش از روزهای آغازین اردیبهشت سال پنجاه‌و‌نه از ضلع جنوبی دانشگاه تهران است. این روایت کم‌نظیر از آن روزگار، پیش از این در مجله‌ی «اندیشه آزاد»، نشریه‌ی کانون نویسندگان ایران، در ویژه‌نامه‌ی این نشریه مخصوص دانشگاه در خرداد همان سال منتشر شد. نسخه‌ای که در ادامه می‌خوانید برای ادای دِین به این نویسنده‌ی برجسته و بر اساس همان چاپ با مختصر ویرایشی شامل تصحیح موارد معدود اشتباه حروف‌چینی و افزودن چند علائم سجاوندی و اِعراب برای سهولت خواندن بازچاپ می‌شود.

 

ساعت حدود ۲ بعد از ظهر است. دور و اطراف دانشگاه تهران شلوغ‌تر از روزهای پیش به نظر ‌می‌رسد. کتاب‌فروش‌های کنار خیابان بساطشان را جمع کرده‌اند. مثل همیشه عده‌ای گوشه و کنار خیابان دارند بحث می‌کنند. بوی درگیری از خیلی دور حس می‌شود. در جمع محتوای بحث‌ها اصولی نیست.کلمات بار منطقی خود را از دست داده‌اند. دست بحثإکننده‌ها بی‌اراده بالا و پایین می‌رود. تا چند لحظه پیش از نیروهای مسلح (کمیته و پاسدار) خبری نبود. حالا با چند جیپ و پیکان از خیابان‌های روبروی دانشگاه آمدند بالا. همه روبروی درب اصلی دانشگاه مستقر شدهاند. پنجاه متر از دو طرف درب ورودی را اشغال کردهاند.

شلیک چند تیر هوایی از سوی نیروهای مسلح زنگ خطر را به صدا درآورد. عده زیادی از مردم به پایین دست خیابان رانده شدند. ظاهرا کسی نباید در حوزهی عملیاتی نیروهای مسلح وارد شود. چند نفر از کمیته‌چی‌ها به در اصلی دانشگاه تکیه داده‌اند. حدود پانزده (فالانژ) جلوی چشم حضرات وارد دانشگاه شدند. توی دانشگاه بین دانشجوها و فالانژها درگیری ایجاد شده.

ساعت حدود ۴ بعد از ظهر است.

نیروهای مسلح کمکم دارند زیاد می‌شوند. فکر می‌کنم قصد دارند از این طرف تا راست خیابان ۱۶ آذر بیایند. عده‌ای روی سقف سایبان ایستگاه اتوبوس مقابل دانشگاه نشسته‌اند. حضرات دارند فالانژهای داخل دانشگاه را تشویق می‌کنند. فالانژهای داخل دانشگاه تا کنار میله‌های سبز می‌آیند. از عده‌ای سنگ و آجر می‌گیرند و برمی‌گردند.

یک فالانژ از روی سایبان ایستگاه اتوبوس پرت شد.

خیلی بدجوری افتاد.

احتمالا کمرش شکست.

ساعت حدود ۵ بعد از ظهر است.

 

 

نیروهای مسلح به ابتدای خیابان ۱۶ آذر رسیده‌اند. حدود بیست نفر فالانژ کمربندهای سگک‌دار در دست دارند. مرتب حمله می‌کنند طرف دانشجوهای مستقر در خیابان ۱۶ آذر. فالانژها شعارهای جور واجور می‌دهند. بیشتر «مرگ بر فدایی» به گوش می‌خورد. نیروهای مسلح چند خشاب تیر هوایی شلیک کردند.

یکی از فالانژها گفت: «فدایی‌ها دارن تیراندازی می‌کنن.»

قیافهاش به نظرم آشنا می‌آید.

فالانژها همچنان با کمربند و چوب به صفوف فشردهی دانشجوها حمله می‌کنند. مردم هر طور شده سد راهشان می‌شوند.

فالانژی را که قیافه‌اش آشنا بود شناختم؛‌ پهلوان پنبه‌ای که هروئینی شد. حالا صورتش سرخ و دور دهانش کف دارد. تصادفی روبروی هم قرار گرفتیم. صورت به صورت هم بودیم. گفتم: «منو میشناسی؟»  نگاهی بهم انداخت و گفت: «نه.» گفتم: «منو نمی‌شناسی؟»

گفت: «چرا.»

بعد هر دو خندیدیم.

من و یعقوب تا کلاس چهارم دبستان همکلاس بودیم، بعد او ترک تحصیل کرد. من کلاس یازدهم بودم که یعقوب باج‌گیرمحل شد. از هیچ کاری روگردان نبود. یک بار برای گرفتن باج از یک حاجی حمامی لباس زنانه پوشید و چادر سرش کرد. رفت و از تو حمام زنانه چند عکس گرفت. بعد عکس‌ها را ظاهر کرد و گذاشت جلوی صاحب حمام. ماجرا مربوط به ده سال پیش است. روزنامه‌ها عکس یعقوب را چاپ زدند. تا پیش از قیام حداقل ماهی یک بار همدیگر را می‌دیدیم. از دور سلام و علیک می‌کردیم و حالا...

به یعقوب گفتم: «خب پهلوون حالا کجایی؟»

خواست طفره برود ولی پشیمان شد.

گفت: «پیش خودمون باشه کمیتهی منطقه ...»

گفتم: «از کجا می‌دونی دانشجوها الان تیراندازی می‌کردن؟»

پشت گوشش را خاراند و پوزخندی تحویلم داد. بعد خدا حافظی کرد و رفت. نیروهای مسلح گازاشک‌آور بین مردم انداختند. عده زیادی جابه‌جا شدند. منتهی بعضی‌ها کم بعضی‌ها زیاد. همیشه همین‌طور بوده.

پایین دست دانشگاه همچنان از جمعیت موج می‌زند. هیچ‌جور نمی‌شود داخل خیابان ۱۶ آذر شد. از چشمهام همین‌جور اشک می‌ریزد. چه مقاومتی می‌کنند این دانشجوها!

یاد سال‌های چهل تا چهل و پنج به خیر! «سنگر آزادی» تاکنون با چنین خطری روبرو نشده بود.

اوه، اوه، اوه این گاز اشک‌آور چه تند است و بدبو!

حالا می‌فهمم رژیم پهلوی چقدر احمق بود.سر نیزه را گذاشته بود بیخ خرخره جماعت و می‌خواست پیش برود.

اصلا اسمی از مردم نمی‌آورد. ببین این‌ها به اسم مردم چه کارها که نمی‌کنند. روزنامه‌ها را مثل دوران قیام آتش زده‌اند. از پنجره ساختمانی در خیابان فروردین زنی چند تکه چوب انداخت پایین. صندلی هم انداخت. آتش‌ها دوباره روشن شد. چپ و راست ندارد. هر کس چشمش اشک‌آلود است دور آتش می‌ایستد.

هوا دارد یواش‌یواش تاریک می‌شود. همراه چند نفر از دوستان رفتیم شام بخوریم.تو یکی از خواربارفروشی‌های خیابان مشتاق، نان و پنیر سق زدیم. بعد همدیگر را گم کردیم. همیشه همین‌طور بوده.

تو شلوغی خیلی‌ها گم می‌شوند .

خیلی‌ها نیز خود را پیدا می‌کنند.

میان اسلام (رجوی) تا اسلام (بهشتی) تفاوت از پاریس تا تهران است.

 

***

ساعت حدود ۱۲ شب است.

نوعی حالت انتظار تو چهرهی فالانژها دیده میشود. انگار منتظر حادثه ای هستند که باید اتفاق بیفتد. بی هدف قدم می‌زنند. می‌نشینند و پا می‌شوند. الله اکبر می‌گویند. شعار مرگ بر فدایی می‌دهند. جلوی دبیرخانه و خیابان فخر رازی و فروردین هنوز از جمعیت موج می‌زند. شایع شده هجوم به دانشجویان عنقریب شروع می‌شود. تقریبا صحت دارد. نیروهای مسلح زیاد شدند. حدود ده تا آمبولانس و یک نعش‌کش هم آمد. فالانژها قند توی دلشان آب می‌شود. روی پا بند نیستند. هورا می‌کشند و شعار می‌دهند.انگار با جماعت دانشگاهی پدرکشتگی دارند. عدهای‌شان شعار می‌دهند:

«درِ دانشگاه باید بسته شود.»

یکی از معلمان دانشگاه را دیدم. می‌گفت: «به یک فالانژ گفتم خودت درستو تموم کردی. چرا نمی‌ذاری ما درس بخونیم؟ باور کن مثل برق گرفته‌ها فوری جواب داد "من دانشگاه رفتم؟ من اصلا دانشگاه نرفتم."»

دکتر را هم تو شلوغی گم کردم.

یکی از افراد نیروهای مسلح با بلندگو دستی گفت: «مردم مسلمان لطفا کنار بایستید تا مامورین بتوانند با ضد انقلاب مقابله کنند.»

عده کمی جا‌به‌جا شدند.

بعد دو تا ماشین پیکان آمد. درست وسط تقاطع ۱۶ آذر و فروردین ایستادند. چند نفر که جزو نیروهای مسلح هستند از پیکان پیاده میشوند. انگار همه چیز در گرو مانور جنگی آن‌هاست.

مردم از وسط چهارراه و اطراف پیکان کنار کشیدند.

فالانژها هم همین‌طور.

یک‌باره وحشت کشنده‌ای مثل بختک روی مردم افتاد.

کسانی که از پیکان پیاده شده بودند پشت ماشین سنگر گرفتند. بی‌شک هدف، دانشجوهای مستقر در خیابان ۱۶ آذر است. بدنهی بعضی از اسلحه‌ها زیر چراغ مهتابی برق می‌زند. خط زنجیر دانشجوها بیاینکه بشکند کمی کج، اما مستحکم‌تر شد.

این سوال بین خیلی‌ها رد و بدل شد.

«یعنی با این وقاحت می‌خواهند تیراندازی کنند!؟»

 

بعد نفس در سینه‌ها حبس شد و به شماره افتاد.

جیک از کسی در نمی‌آید .

با کوچکترین صدا اعصاب همه متشنج می‌شود. فالانژها چارشاخ به صحنه نظارت می‌کنند، یک جوان کنار من ایستاده. رعشه امانش نمی‌دهد. حالا یک تکه کاغذ از جیبش درآورد.

گفت: «بخون.»

اسمش نوربیک و گروه خونش A+ بود. آدرس منزلش را هم نوشته بود. نوربیک گفت: «اگه تیراندازی کنن من این‌جا می‌میرم.»

گفتم: «چرا ؟»

گفت: «با شلیک اولین گلوله می‌رم وسط.»

گفتم: «مطمئنی دانشجوها تصمیم درستی گرفته‌اند؟»

گفت: «تو اگه زنده موندی به آدرس من برو و به مادرم خبر بده.»

گفتم: «باشه.»

خیلی‌ها دارند میلرزند .

از روی ترس نیست.

یکی بی‌اراده داد زد: «امشب کمیته‌چی زنده نمی‌مونه.»

تا فالانژها آمدند دوره‌اش کنند، برق رفت. شب عین قیر سیاه افتاد روی محدوده‌ی دانشگاه. چند آمبولانس آژیرکشان آمدند و رفتند. یک نورافکن بزرگ در خیابان ۱۶ آذر روشن شد. نورافکن را پشتبام یکی از ساختمان‌ها کار گذاشته‌اند. عده زیادی از دانشجوها در پرتو نورافکن معلوم هستند. هنوز جنب نخورده‌اند. مصمم و قاطع ایستاده‌اند. مثل دانه‌های تسبیح که یک نخ به نام غرور از وسطشان رد شده باشد. چراغ یکی از اتاق‌های دبیرخانه دانشگاه تو تاریکی تتق می‌زند. چند دقیقه وحشت عمومی خیلی از مردم را از پا انداخت. چگونه می‌شود شاهد مرگ این همه سرمایهی فکری بود؟ منبع این بی‌حرمتی کجاست؟ کدام دست کثیف به زخم‌ها نمک می‌پاشد؟

یعنی حالا دانشجوها را درو می‌کنند؟

صدای بلندگو دستی یکی از ماموران مسلح مثل پتک بر اعصاب درهم ریختهی مردم فرود آمد:

«برادران حزب‌اللهی لطفا برید سمت چپ پیاده‌رو تا ما حساب این ضدانقلابی‌ها را برسیم. برید کنار، ضد انقلاب مسلحه. امکان داره تیراندازی کنه و عده‌ای از شما کشته بشین.»

همه آمدند کنار.

همه چیز آماده بود .

نیروهای مسلح پشت پیکان دوباره طرف دانشجوها نشانه گرفتند. از جلوی درب اصلی دانشگاه صدای شلیک تیر آمد. آسمان با انوار رنگی گلوله‌های علامت‌دهنده روشن شد.

یکی از تو تاریکی فریاد زد:

«شاه مخلوع تو روز روشن شلیک کرد!»

یکی دیگر گفت:

«مرگ بر شاه.»

التهاب ناشی از هیجان نمی‌گذارد کسی یک جا بایستد.نیروهای مسلح مقابل خیابان ۱۶ آذر پیام تیرهای رنگی را گرفتند.

تیراندازی شروع شد.

تق ، تق ، تق ، تق ، تق، تق ، تق...

یک موج کوتاه در صفوف دانشجوها دیدم.

خیلی‌ از تماشاچیان فرار کردند. عده‌ای خود را پشت دکه کتاب‌فروشی‌ها انداختند. همه فکر می‌کنند ردیف اول دانشجوها درخون غلتیده باشد.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد .

همه پا شدند و به صف دانشجوها نگاه کردند؛ تیرها هوایی بود و مردم برگشتند سرجایشان.

عده‌ای دور افراد نیروهای مسلح را گرفتند.

دانشجوها شعار دادند.

«دانشگاه مسلح نیست»

«دانشگاه مسلح نیست»

«دانشگاه مسلح نیست»

همهمهای تو مردم پیچیده.حالتی اعتراض‌گونه دارد:«نباید روی عده‌ای غیرمسلح تیراندازی کرد.»

ساعت حدود یک‌ونیم بعد از نیمه شب است.

مردم کشیدند بالادست خیابان. فالانژها یک جا جمع شدند. همیشه یکی هست که هدایتشان می‌کند. فالانژها شعار دادند و رفتند طرف دانشجوها همه چوب و چماق دارند. نیروهای مسلح مانع ورودشان به خیابان ۱۶ آذر شدند. بلندگوی دستی نیروهای مسلح دوباره به کار افتاد.

«برادران حزب اللهی، لطفا برید سمت چپ خیابان تا ما خودمان حساب ضد انقلاب را برسیم.»

فالانژها می‌دانند چه کار باید بکنند.هنوز آتش‌انداز معرکه هستند. یکی از افراد نیروهای مسلح با بلندگو دستی گفت: «برای سلامتی آیت‌اله خمینی صلوات!»

صدای گوینده در همهمه و شعار گم شد. تو تاریکی و شلوغی، کسی نمی‌بیند پیش چه کسی ایستاده. چند فالانژ آمدند کنار من. یکی‌شان گفت: «امشب هر طور شده پدرشونو در می‌یاریم.»

یکی دیگر گفت: «تا یه ساعت دیگه تکلیف روشن می‌شه.»

یکی دیگر گفت: «اگه می‌خواستن بکشن تا حالا کشته بودن.»

ساعت حدود ۳ بعد از نیمهإشب است.

هنوز حالت التهاب و انتظار وجود دارد.

یکی در گوشم گفت: «امشب شب تولد کمونیزمه.»

فالانژها یک نوع حالت جنون دارند. به اعصاب متشنج مردم فشار می‌آورند.انتظار بیش از حد، توان همه را بریده. همه کنترل خود را از دست داده‌اند غیر از دانشجوها. آنها با سرودهایی که می‌خوانند تقویت می‌شوند.

یکی از میان مردم فریاد زد: «فردا روز اول انقلابه.»

یکی دیگر فحش خواهر و مادر بهش داد.

کسی، کسی را نمی‌بیند تا تشخیص بدهد.

همه دانشجوها را می‌بینند.

نمی‌دانم کار دانشجوها به کجا می‌کشد، اما دوم اردیبهشت پنجاه و نه به عنوان یک روز تاریخی ثبت خواهد شد. بلاتکلیفی کشنده‌ای جار می‌زند. کسی از توی دانشگاه خبر درستی ندارد. شایع است عده‌ای کشته شده‌اند. نمی‌دانم چرا یاد آقای طالقانی افتادم. این روزها به دانشگاه می‌گویند «خانهی فساد»، اما توش نماز می‌خوانند.

عده‌ای از مردم رفتند. محیط از التهاب افتاد. صف زنجیری دانشجوها همچنان استوار است و حلقه‌های محکمی دارد. دو سرود از طرف دانشجوها خوانده شد. نیروهای مسلح دارند با هم گپ می‌زنند. فالانژها دارند دنبال جا می‌گردند تا بخوابند. انگار از بلاتکلیفی حالشان گرفته شده. در محدوده‌ی سینما کاپری عده‌ای بحث می‌کنند. از ماشین نیروهای مسلح نطق بعدازظهر آقای خمینی پخش می‌شود. نزدیک سینما کاپری یک مینی‌بوس پارک کرده. غیر از شیشه‌ی جلو، بقیهی شیشه‌ها پرده دارد. گهگاه افراد نیروهای مسلح می‌روند تو مینی‌بوس و بیرون می‌آیند.

هنوز همه‌جا ظلمات است و تاریک.

شایع شد از طرف تلویزیون آمده‌اند فیلم‌برداری. عده‌ای دویدند طرف خیابان ۱۶ آذر.

ساعت حدود ۳/۵ بعد از نیمهشب است.

بیشتر فالانژها خوابند.

هر کدام طرفی افتاده‌اند.یکی که سرش را جلوی انتشارات آگاه گذاشته، خرناس می‌کشد.

مردم خسته به نظر می‌رسند. زن و مردی نزدیک مینی‌بوس نیروهای مسلح نشسته‌اند‌. از فرط خستگی کنارشان نشستیم. هر دو با خیال راحت کف پیاده‌رو ولو شده بودند. پسرشان قاطی دانشجوها بود.

مرد گفت: «منتظر سرنوشت احد هستیم.»

با زن و شوهر خیلی حرف زدم. یک‌باره دانشجوها شروع به خواندن کردند. همراه خیلی‌ها دویدم طرف خیابان ۱۶ آذر. فالانژها مثل برق‌گرفته‌ها یک‌باره سرپا ایستادند. اعلامیه از طرف دانشجویان پیشگام و راه کارگر بود. همهمه‌ای بین مردم افتاد.

دانشجوها شروع کردهاند به سرود خواندن.

فالانژها الله اکبر می‌گویند .

چوب و چماق‌ها دوباره بیرون کشیده شد. فالانژها دویدند طرف دانشجوها. نیروهای مسلح جلویشان را گرفتند. این بازی چند بار دیگر هم اتفاق افتاد.

ساعت حدود ۵ صبح است..

گویا عده‌ای از دانشجویان انجمن اسلامی آمده باشند پیش پیشگامی‌ها. نیروهای مسلح زنجیری جلوی دانشجوها ساختند. شایع شد دانشجویان مذاکره کردهاند و دارند می‌روند. فالانژها به نیروهای مسلح فشار می‌آورند.

«برادران حزب‌اللهی» انگار متوجه مسئولیت برادران نیروهای مسلح نیستند.

هوا تقریبا روشن است.

انتظار داشتم برادران به اصطلاح حزب‌اللهی تیمم کنند و نماز بخوانند. اما هیچکدام تو این خط‌ها نبودند. تو قیافه مردم یک علامت سوال بزرگ می‌بینم؛

چرا دانشجوها عقب نشستند؟

دولتِ انقلابیِ متکیِ به مردم این بود؟

آیا بنیصدر در دام حزب جمهوری گرفتار شده؟

مردم دارند متفرق می‌شوند. نقل و انتقال دانشجوها خیلی با نظم شروع شده. دارند از قسمت شمالی خیابان ۱۶ آذر می‌روند. تا ساعت ۸ صبح هیچ اتفاق مهمی رخ نداد. بیشتر آدم‌های دیشب رفتند و آدم‌های جدید آمدند. نیروهای مسلح نمی‌گذارند کسی به خیابان ۱۶ آذر وارد شود. جلوی درب غربی دانشگاه دارد نقل و انتقالات صورت می‌گیرد.

عده‌ای میگویند: «دارن جسد دانشجوها رو جا‌به‌جا می‌کنن.»

یک آمبولانس در آن حوالی دیده می‌شود. از رادیو شنیدم: «ساعت ۹ آقای بنیصدر همراه مردم دانشگاه را افتتاح می‌کنند.»

اتوبوس کارخانجات اطراف تهران در خیابان انقلاب زیاد دیده می‌شود. عده‌ای از اتوبوس‌ها پیاده می‌شوند. بعضی‌ها لباسِ کار به تن دارند. هر اتوبوس یک سرپرست دارد. آقای بنیصدر و اعضای شورای انقلاب آمدند دانشگاه.

جلوی دانشگاه آقایان معممین خیلی زیاد هستند. دیشب و دیروز حتی یکی را هم ندیدم.

قسمتی از خیابان‌های اطراف زمین چمن دانشگاه خالی است. آقای بنیصدر از مسئولان خواست کسی را به دانشگاه راه ندهند. چون جا نیست.

 

ساعت حدود ۲ بعدازظهر است.

دور و اطراف دانشگاه تهران خلوت‌تر از روزهای پیش است.

عده‌ای از کتاب‌فروش‌های کنار خیابان دور کتاب‌های سوخته‌ شده ایستاده‌اند.

گوشه و کنار خیابان جمعی دارند بحث می‌کنند.

افسردگیِ دانشگاه به وضوح دیده می‌شود.

ارسال نظرات