«آزادی» در شعارِ «زن، زندگی، آزادی» چنان با خیابان و گلولههای ساچمهای و سُربی همراه شد که اغلب پشتِ معنای سیاسی و اجتماعیِ خود پنهان ماند. آزادی در معنایِ سیاسی و اجتماعی، آرمانی است برای رسیدن به حقِ بیان و اندیشه، حقِ اعتراض و مبارزه با سانسور و حقِ داشتنِ «یک زندگیِ معمولی» و آنچه پشتِ این خواستهها پنهان مانده است «آزادی به معنای اگزیستانسیالیستیِ آن» است ـیعنی مطلقِ انتخابـ که گاهی البته ما آن را با «آزادیِ انتخاب» اشتباه میگیریم. آزادی در معنایِ «مطلقِ انتخاب» یعنی اینکه من با وجودِ همهی خفقان و خشونتی که هست، همواره در پیشگاهِ انتخاب ایستادهام و ناگزیر باید چیزی را انتخاب کنم ولو اینکه مجبور باشم به خاطرش زندگی و آینده و چشمم را از دست بدهم. آزادی در معنایِ «مطلقِ انتخاب» یعنی اینکه نشان بدهم انتخابم با دستِ بسته در کنجِ یک دخمه به مراتب از وقتی که در صحرایی سرسبز رها شدهام بزرگتر و معنیدارتر است. آزادی در این معنی بارِ سنگینِ مسئولیتی بزرگ را رویِ دوشِ آدم میگذارد و او را از مواجهه با تنگناها بیم میدهد. در ادبیاتِ فارسی چیزی که بیش از هر چیز چنین مفهومی از «انتخاب، مسئولیت، دلهره و تنگنا» را تصویر میکند داستانِ «هفتخان/هفتخوان(۱)» است. هفتخوان یعنی قدم نهادنِ انسان از زیستِ بدونِ آزادی و انتخاب، به دنیایِ دغدغهها و دلهرهها.
زیربنایِ آزادی در معنای اگزیستانسیال «انتخاب» است و زیربنایِ انتخاب «آگاهی» است.
هفتخوان
مشهورترین هفتخوان در شاهنامه و حافظهی فرهنگیِ ایرانیان مربوط به شرحِ گذشتنِ رستم از هفت مرحله برای نجاتِ شاه و ایرانیانِ اسیر در سرزمینی با جغرافیا و ساکنانی ناشناخته و عجیب است. رستم در این سفر تنها است، تکیّهی اصلیِ او بر رخش است که غیر از کشیدنِ بارِ گرانِ رستم دو بار جانِ او را از مرگ نجات میدهد.
رستم همچنین -از نیمهی راه- راهنمایی پیدا میکند به نامِ «اولاد» که شاید اگر نبود آن همه مسیرهای پرمخاطره را به سر نمیبُرد. با این حال رستم تا لحظهی آخر اطمینانِ صددرصد به اولاد ندارد و هر بار پیش از هر نبردی او را بر درختی میبندد و پس از پیروزی میگشاید. به همین دلایل تاکید بر تنها بودنِ رستم نکتهی درستی است که این هفتخوان را در مقابلِ هفتخوانِ اسفندیار ممتاز میکند. پیش از ورود به این بحث لازم است این هفت خوان را بارِ دیگر مرور کنیم:
۱-خفتن در بیشهی شیر
۲-نجات از تشنگی
۳-کشتنِ اژدها
۴-رهایی از دستِ زنِ جادو
۵-جنگ با «اولاد» و اسیر گرفتنِ او
۶-چیرگی بر ارزنگِ دیو
۷-جنگ با دیوِ سپید و به دست آوردنِ جگرِ او برای مداوای کیکاووس
این هفت خوان برای رستم تجربههایی بس گرانقیمتاند که مرحلهبهمرحله از آن میتوان به مثابهی هفت مرحلهی «آگاهی» یاد کرد:
خوانِ نخست: آگاهی به «غفلت» و خطری که از بیخِ گوشِ آدمی میگذرد.
خوانِ دوم: آگاهی به اینکه اگر «استقامت» کنیم نشانههای رهایی رخ خواهد نمود.
خوانِ سوم: آگاهی به لزومِ «حسّاس بودن» به پیامی که از دوست میرسد.
خوانِ چهارم: آگاهی به اینکه باید از «منّیتِ» خود برخیزیم و تمناهای خود را سرکوب کنیم.
خوانِ پنجم: آگاهی به اینکه باید -بهشرطِ احتیاط- به دیگران «اعتماد» کنیم.
خوانِ ششم: آگاهی به اینکه باید به «بزرگیِ» خود در مواجهه با موجوداتِ عجیب و ترسناک باور داشته باشیم.
به این وسیله رستم برای خوانِ هفتم آماده میشود و پیش از آن دوباره از هفتکوه میگذرد که رمزِ مرورِ همهی این خوانها است و در خوانِ هفتم به جنگِ دیوِ سپید میرود.
رستم که کاملا برای این نبرد آماده است، چشمهایش لحظهای در حجابِ ظلمت مسحور میماند، ولی به زودی قادر به دیدن میشود و دیو را به زانو در میآورد و جگرِ او را که شفایِ کوری است از گِردگاهش بیرون میکشد. این مرحله با تمرکز بر «بینایی» مصداقِ حدِّ اعلایِ آگاهی است.
خوانهای رستم مبتنی بر نوعی نگاهِ سهگانه -و البته بدیهی- اند، چه هر ماجرایی خواهناخواه از سه مرحلهی «آغاز ، انجام و میانه» میگذرد. به همین دلیل باید عددِ خوانها فرد باشد و باز به همین دلیل خوانِ نخست، خوانِ چهارم و خوانِ هفتم از اهمیتِ تحلیلیِ بیشتری برخوردارند. اگر بخواهیم این روند را به یک تابعِ ریاضی تشبیه کنیم خطی را میبینیم که از یک مینیمُم و یک ماکزیمُم و یک نقطهی عطف عبور میکند و فاصلهی نقطهی عطف تا دو نقطهی دیگر مساوی است.
پیش از تحلیلِ این سه مرحله اهمیتِ تنها بودنِ رستم در سفرِ هفتخوان را نمیتوان نادیده گرفت. اگر رستم در این ماجرا مثلِ «هفتخوانِ اسفندیار» سپاهی در اختیار داشت، گذشتن از مراحل ممکن بود به «مدیریت، رهبری و آرمانگرایی» معطوف شود و نقشِ «تعالیِ فردی و بالیدنِ آگاهی» نسبت به «سازماندهی و رسالتِ اجتماعی» کمرنگ شود. در این صورت در یک فاصلهی هزارساله از تبدیل و تبدّلهای اجتماعی تاریخِ مصرف پیدا کند و زمانی حیاتی و زمانِ دیگر بیهوده تلقّی گردد، اما آنچه بر رستم در این سفرِ دهشتناک گذشت همیشه و همهجا میتواند برایِ خوانندگانِ تجربهی او مثلِ خوابی تأثیرگذار باقی بماند که آن را برای همه تعریف میکنند. اکنون ببینیم خوانِ یکم، چهارم و هفتم به ما چه میگویند.
نقطهی مینیمُم (خوانِ یکم):
آغازِ هر کاری با سه نوع تردید همراه است؛ نخست تردید در اصلِ آن کار که آیا کارِ درستی است یا نه:
چنین گفت رستم به فرّخ پدر / که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن به دوزخ چمیدن به پای / بزرگانِ پیشین ندیدند رای
هنوز از تنِ خویش نابوده سیر / نیاید کسی پیشِ درنده شیر(۲)
نقطهی مقابلِ چنین تردیدی در آغازِ مسیرِ پرمخاطرهی «احساسِ رسالت کردن» است، این فکر که انگار گردشِ چرخ ما را برای چنین روزگاری ذخیره کرده است:
همانا که از بهرِ «این روزگار» / ترا پرورانید پروردگار
با اینحال هنوز تصمیمگیری سخت است و آدم راهِ درست را نمیداند.
تردیدِ نوعِ دوم در انتخابِ مسیر است:
چنین گفت رستم به پاسخ که راه / درازست ، من چون شوم بیسپاه
ازین پادشاهی بدان -گفت- زال / دو راهست هر دو به رنج و وبال
...
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین / که یارِ تو باشد جهانآفرین
بالاخره رونده بر این دو تردید غلبه میکند و رنجِ صحنههای خداحافظی را پشتِ سر میگذارد:
بیامد پر از آب رودابه روی / همی زار بگریست دستان بروی
به پَدرود کردنْش رفتند پیش / که دانست کهش بازبینند بیش؟
تردیدِ سوم نه از رونده و نه از مسیر که از مردِ بینا بر میخیزد! تردیدی حکیمانه که آیا جهان اصلا به چنین سفرهایی و چنین مفارقتهایی میارزد؟ فردوسی زمانی بس کوتاه (به قدرِ دو بیت) از داستان خارج میشود و میگوید:
زمانه برین سان همی بگذرد / پیَش مردِ بینا همی بشمُرد
زمانه میگذرد و حکیم صدایِ قدمهای او را میشنود و با خود شماره میکند! با خود میگوید:
همان روز کان بر تو بر برگذشت / تنت از بدِ گیتی آزاد گشت
«آزادی از بدِ گیتی» در گروِ روزی است که میگذرد. این حالِ حاضر است که میتواند خوب یا بد باشد. چنین فرضِ حکیمانهای که مبتنی بر اغتنامِ فرصت است در آغازِ داستانی هولانگیز چه معنایی جز «تردید از نوعِ سوم» دارد؟
پس از «تردید» باید از «غفلت» عبور کرد؛
ماجرایِ خوانِ نخست با خفتنِ رستم -بعد از خوردنِ گور- در مکانی ناامن شکل میگیرد:
یکی نِیسِتان بسترِ خواب ساخت / درِ بیم را جایِ ایمن شناخت
در آن نیستان بیشهی شیر بود / که پیلی نیارستی آن نِی پَسود
رخش البته بیدار بود؛
دو دست اندرآورد و زد برسرش / همان تیز دندان به پشت اندرش
درسِ بزرگی که در خوانِ نخست میگیریم اهمیّتِ بیداری به معنایِ واقعیِ کلمه است. گذشتن از تردید خطرِ غفلت را افزایش میدهد. گاهی اطمینان حالتی در فرد ایجاد میکند که کفّهی «بیداری» سبک میشود؛
رهرو باید بیدار بماند و بیدار بخوابد و بیدار بمیرد!
نقطهی عطف (خوانِ چهارم):
آنچه در خوانِ چهارم میبینیم به شکلِ عجیبی عیناً در خوانِ چهارمِ اسفندیار هم تکرار شده است؛ عفریتهی جادو خود را بهشکلِ زنی زیبا در میآورد تا قهرمان را بفریبد.
باید توجه داشت که رستم تا این لحظه از سه مرحلهی پرمخاطره گذشته، خسته و ناآشنا است. هنوز کسی را نیافته که از او مسیری را بپرسد و چیزی یاد بگیرد. ناآشنایی ورطهای خطرناک است. انسان را از طبیعتِ خود دور میکند و غمِ غربت را بر سرش فرو میریزاند. «ناآشنایی» یعنی بریدن از خود و نگاهکردن در آینهای که خود را در آن همچون خارِی سرگردان در بیابان میبینیم؛
من اون سرگشته خارم در بیابون
که هر بادی وزه، پیشش دوونُم
تنهایی باعث میشود ما در گذشتهها غرق شویم، بپنداریم که کسی بودهایم، شخصیتی داریم، دیگران به ما شیفته بودهاند. رستم اکنون در چنین موقعیتی قرار دارد. ناگهان زیرِ درختی و کنارِ چشمهای غذایی میبیند که با سلیقه نهادهاند و برایِ خوردن آماده کردهاند. جامِ شرابی آنجا است و طنبوری که رستم را به سویِ خود میکشد؛
ابا مِی یکی نغز طنبور بود / بیابان چنان خانهی سور بود
تهمتن مران را به بر برگرفت / بزد رود و آنگه ره اندر گرفت
«راهی میزد که آهی بر سازِ آن توان زد» و غزلی میخواند که در میانِ یک شاهنامه ناچار ساختارِ مثنوی به خود میگرفت (۳):
که آواره و بدنشان رستم است / که از روزِ شادیش بهره کم است
همه جایِ جنگ است میدانِ اوی / بیابان و کوه است بستانِ اوی
همه رزم با شیر و با اژدها / ز دیو و بیابان نیابد رها
می و جام و بویا گُل و میگسار / نکردست بخشش وُرا کردگار
همیشه به جنگِ نهنگ اندرست/ وُگر با پلنگان به جنگ اندرست
برایِ یک «مرد» چنین حسی ناگزیر با وجودِ یک زن معنی پیدا میکند. زن است که مرد از بطنِ او زاده شده و از پستانِ او شیر مکیده و در آغوشِ او آرامِ گرفته است. در چنین حالی از تنهایی و «نیاز به دردِ دل» همه چیز برای پیدا شدن یک زنِ جادوگر فراهم است. برایِ کندن و وارستگی از تمنّا، «رهایی از زنِ جادوگر» رمزی است که ذهن را به گذشتن از تعلّق راهنمایی میکند. ناچار صدایِ آوازخوانیِ رستم به گوشِ زنِ جادو میرسد:
به گوشِ زنِ جادو آمد سرود / همان چامهی رستم و زخمِ رود
بیاراست خود را به سانِ بهار / وُگر چند زیبا نبودش نگار
برِ رستم آمد پر از رنگ و بوی / بپرسید و بنشست نزدیکِ اوی
تشخیصِ راه از چاه در چنین موقعیتی بسیار دشوار است. تمنّاهای آدمی با ریسمانی از ابریشم به او بسته شدهاند. فرد با تمنّا به دنیا میآید و بزرگ میشود. «کندن از تعلّق» مثلِ اهدای عضو با جراحّی و احتمالِ پشیمانی همراه است. آنچه به رهرو کمک میکند آرمان است، راندنِ نامِ «مهر» بر زبانِ رستم سحرِ جادو را باطل میکند:
یکی طاسِ می بر کفش برنهاد / ز دادارِ نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوندِ مهر / دگرگونهتر گشت جادو به چهر
نقطهی ماکزیمم:
«رهاییِ رستم از خویش» او را آمادهی اعتماد به دیگران میکند، شگفتا که نامِ این دیگری در داستانِ هفتخوان «اولاد» است. اگر چه این نام احتمالاً بر وزنِ «پولاد» و اَوْلادِ عربی بر وزنِ «سوداء» و از نظرِ معنی و ریشه از یکدیگر جدا هستند، اما کلمهی اَوْلاد به معنای فرزند در زمانِ فردوسی -به ویژه نزدِ شیعیان- به کار میرفته و هیچ بعید نیست که در این داستان رشتههای نامرییِ تداعی بینِ این دو برقرار بوده است. هر چه هست رستم به اُولاد اعتماد میکند و به یاریِ او از عجیبترین سرزمینها میگذرد. جایی که مردمی با گوشهای برآمده، سرهایی مثلِ سگ و پاهایی همچون اختاپوس دارد. رستم دیگر آنقدر نیرومند شده که هیچ کوه و درّهای مانعش نمیشود و هیچ هیولایی در دلش ذرهای ترس ایجاد نمیکند. صدایِ شیههی اسبش شکوهِ طلوعِ خورشید را دارد و از فاصلهی دور دلِ شاهِ اسیر را به رهایی گرم میکند.
کیکاووس کور شده است و قادر به دیدن نیست، چارهی این نابینایی دست یافتن به جگرِ سالارِ دیوانِ مازندران است. خوانِ هفتمِ رستم گذشتن از هفت کوه و دست یافتن به جگرِ این هیولا است:
گذر کرد باید بر این هفت کوه / ز دیوان به هر جای بینی گروه
یکی غار پیش آیدت هول ناک / چنان چون شنیدم تلی بیمَغاک
بینایی که از ابتدایِ این داستان نمادِ آگاهی بود، اکنون نقطهی نهاییِ مسیر است. وقتی که رستم خود را در غارِ دیوِ سپید میافکنَد، خود نیز لحظهای نابینا میشود:
زمانی همی بود در چنگْ تیغ / نبُد جای دیدار و جای گریغ
چو دیده بمالید و مژگان بشُست / وُزان چاهِ تاریک لختی بجُست
به تاریکی اندر یکی کوه دید / سراسر شده چاه ازو ناپدید
اولاد پیش از این به او گفته بود که دیو با نور نسبتی ندارد:
بدو گفت اولاد: چون آفتاب / شود گرم، دیو اندرآید بخواب
...
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب / بدان تا برآمد بلندآفتاب
گفتارِ آخر:
چشم پوشیدن بر شباهتِ این داستان با «هفت درجهی تشریف در آیینِ مهر» و «هفت وادیِ سلوک در آیینِ تصوف» و «هفتخوانِ اسفندیار در شاهنامه» امکانپذیر نیست، اما آنچه هفتخوانِ رستم را متمایز میکند، ساختارِ تطبیقپذیرِ آن بر تجربههای فردیِ هر کسی است که تغییر و خطری بزرگ را در زندگی تجربه کرده است. تجربهی مهاجرت، تغییرِ دین، مبارزهی سیاسی، زندان، عشقِ ممنوع و هر تجربهی سخت و تاثیرگذاری کمابیش از چنین هفتخوانی میگذرد. تجربهی رستم نمایشی عمیقاً انسانی از روزگارِ کهن است که الگوی خودش را بر ما تحمیل کرده است.
((۱)) استاد خالقیمطلق املای «خان» را ترجیح دادهاند و احتمالِ انتخابِ همین املا توسطِ شخصِ فردوسی را متذکر شدهاند.
((۲)) اگر این دو بیتِ اخیر، حدیثِ رستم دربارهی خودش باشد که آثار تردید در آن واضح است، اما اگر برای کاووس باشد؛ یعنی کاووس که هنوز از «تنِ خود نابوده سیر» نباید به این راه میرفت، باز هم میتواند مبینِ تردید و تزلزل باشد.
((۳)) شاید این پنج بیت نخستین غزل-مثنویای باشد که ما در ادبِ فارسی داریم. بعدها در دیوان شمس تبریزی نمونههای درخشانی خواهیم دید.
ارسال نظرات