مجموعه شعر «بازجوی مهربان» ترجمهی گزیدهای از پنج مجموعه شعر علیرضا آبیز است که پیشتر به فارسی منتشر شدهاند. این مجموعه را علیرضا آبیز در گفتوگو با بیل هربرت، شاعر اسکاتلندی، به انگیسی برگردانده و از سوی انتشارات شیرزمن در انگلستان در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است.
در این مطلب ترجمهی دو نقد کتاب را که به ترتیب ذکیا کارپنتر-هال و مارتین کروسفیکس بر این کتاب نوشتهاند میتوانید بخوانید، به همراه اصل فارسی اشعاری که در این بررسیها مورد اشاره قرار گرفتهاند.
امید عبث
معکوسگردانی، استحاله و بمبهای ساعتی
مروری بر مجموعه شعر «بازجوی مهربان»
ذکیا کارپنتر-هال
پوئتری ریویو، شماره ۱۱۱۴، صفحات ۱۳۱-۱۳۳
«بازجوی مهربان» روایتی از سلطهی نظامی سرکوبگر و هنجارهای اجتماعی محدودکننده در ایران است. نوعی تغزل ضمنی و غیرمستقیم در این مجموعه به چشم میخورد که یادآور گفتهی مشهور امیلی دیکنسون است «حقیقت را تمام بگو، اما به ایما». همانطور که در پیشگفتار «بازجوی مهربان» آمده، « تاثیر شعر آبیز وابسته به تنش شدید بین آرامش در سطح و ناآرامیِ بیانتها در عمق است».
کافه
ساعتِ پنج از کافه بیرون آمدیم
برای قدمزدنی کوتاه در خیابان
برای قدمزدنی کوتاه در خیابان
ساعتِ پنج از کافه بیرون آمدیم
مردی سرش را هی تکان می داد
در مغازهی قصابیِ سمتِ راست
در مغازهی قصابیِ سمتِ راست
مردی سرش را هی تکان می داد
وقتی که ساعتِ پنج ما را گردن زدند
ما نیز سرهامان را تکان دادیم
ما نیز سرهامان را تکان دادیم
وقتی که ساعتِ پنج ما را گردن زدند
جملهی نخست هر بند این شعر در جملهی بعد بازتاب مییابد - شاعر و مترجم جمله را سر و ته میکند تا نشان دهد که نحو میتواند در هر دو جهت عمل کند. باژگونی نحو در اینجا بسیار اثرگذار است و به خواننده القا میکند که هر لحظهی به ظاهر معصومانه میتواند بدل به لحظهای شریرانه، بنیانکَن، و مرگبار شود. ماهیتِ انعکاسیِ نحو سبب میشود که بپنداریم این بند شعر است که «سر»ش را به نشان نفیِ آنچه در حال رخ دادن است تکان میدهد و تلاش میکند خودش یا دو ذهن موردِ اشاره را به وضعیت متوازن برگرداند.
در «اتاق کار نویسنده» راوی شعر میگوید، اتاق کمنور است و نیازمند نور بیشتر است و نویسنده باید پردهها را باز میکرد، اما در سطرهای بعد تناظری ایجاد میکند و میگوید:
من نویسنده نیستم
فقط - راقم این سطور- هستم.
از بلاهت بیحد
پردهها را کشیدهام
در این سپیدهدمِ زیبا.
البته، نور سپیدهدم را میتوان نمادین شمرد. نور میتواند نشانگر «حقیقت» باشد مثل آنچه در شعر دیکنسون میبینیم و علیه تسلط کامل بر احساسات خواننده هشدار بدهد. آبیز برای اشعارش نور «کمرنگ» را برمیگزیند، یعنی مسیری آرامتر برای بازگویی حقیقت و حواسش هست به «آنچه خوفناکتر از آن است – که جامهی واژه بر تن کند» (همیشه چیزی را مینویسم که نیست).
در این مجموعه خشونتی باورنکردنی رخ میدهد، با این حال این خشونت اغلب از طریق زبان، استعاره، و سوررئالیسم نرم میشود. آدمی میتواند گربه، سگ، شتر، یا مگس باشد. زنی بر زمین میافتد و «به بوتهی علفی تبدیل میشود» (کارت شناسایی). سوءظن سیریناپذیر راوی به بازرسی گوشهگوشهی جسم و جان فرد بازداشتی منجر میشود:
بیرون کشیدم از رگھایش خون از عضلاتش بافت
از مغزش سلولھای خاکستری از اعصابش نرون
تخمھایش را جدا کردم در تابه تَف دادم
با ذرهبین گشتم گوشهھای ذھنش را افکارش را نیافتم
پنھان کرده بود آن ملعون احساس کثیفش را در جایی
جایی بالای سرش یا اطرافِ بدنش در فاصلهای نزدیک
در ھالهای که میدیدم و نمیدیدم
بر من نگاھی کرد، تسخر زد و رفت
ماندم بر جا من کالآمِرُبِالمَعروف
(از شعر آمرِ باالمعروف)
شاعر با چنان سهولتی با دهشت گریزناپذیر روبهرو میشود و با چنان ظرافتی آن را بیان میکند که گویی آن را از طریق لفافی پیچیده یا در هالهای در اطراف شعر بیان میکند. آبیز و هربرت از زبان به عنوان یک لایهی بیرونی نرم برای شیئی انفجاری استفاده میکنند، خشونت پیچیده در حریر-که نوعی منطقهی حائل یا ایمنی روانشناختی ارائه میدهد. هرگز نمیتوانید بستهبندی را به طور کامل باز کنید. اگر چه در ترجمهی شعر آبیز حرکت شعر یکنواخت و آرام است، خواننده حس میکند یک بمب ساعتی در درون شعر در حال تیک تاک است.
رابطهی بین سوژه و اُبژه، فردیت و مالکیت محو و مبهم است. تملک و مالکیت یکی شدهاند. اشیاء یا مفاهیم میتوانند بیانگر عواطف انسانی باشند.
در شعر «چیزها»، فهرستی از بیستوچهار وسیلهی خانگی در سه ستون در صفحه آمده است. در پایان این فهرست از «داشتههای» راوی، تصریح شده است:
حقوق بشر ندارم
آزادی و دل خوش.
مارتین کروسفیکس
مارتین کروسفیکس، شاعر و منتقد ادبی این ریویو را در بلاگ شخصیاش منتشر کردهاست.
علیرضا آبیز در شعری مینویسد:« همیشه چیزی را مینویسم که نیست» چرا که «آنچه هست، خوفناکتر از آن است که جامهی واژه بر تن کند».
برای درک منظور آبیز در اینجا -یعنی فهم اینکه چگونه و چرا باید یک شاعر از نوشتن آنچه واقعی است خودداری کند- باید زمینهی تاریخی و سیاسی او را بفهمیم.
آبیز به نسل شاعران دههی نود (هفتاد شمسی) ایران تعلّق دارد. مقدّمهی «بازجوی مهربان» (انتشارات شیرزمن، ۲۰۲۱) برای کسانی که آگاهی چندانی از روند شعر مدرن ایران ندارند اطلاعات مفیدی ارائه میدهد.
در این مجموعه، آبیز به رخدادهای واقعی میپردازد اما از نوعی سوررئالیسم رقیق یا کنترلشده بهره میگیرد. شعر «سرباز خسته»، شعری کوتاه با موضوعی جهانی است. خستگی سرباز نشانهای از جنگی طولانی است و نیز ناخشنودی و نومیدی او از جنگ. شغالها زوزه میکشند و شیپورها چون خروسان «سرفه میکنند». جانوران واقعی و نمادین در اینجا چهرههایی انساننما از عناصر سیاسی-اجتماعیاند، نزدیک به وضعیت آشفتگی روانی سوررئال که خود را در کُنش سرباز نیز نشان میدهد (علاوه بر بیاحترامی آشکار به خدمت سربازی) و شامل باژگونسازی هنجار در صریحترین شکل ممکن است (پا به سر، سر به پا) :
سرباز خسته
پوتینهایش را به گردن میاندازد
و در کلاهخودش میشاشد.
به محض اینکه دیگر نتوانیم به حواس خود یا تفسیر خود از آنچه میپنداریم شاهدش هستیم اعتماد کنیم، سوررئالیسم به ناچار ظاهر میشود ( به «این یک چپق نیست» رنه ماگریت فکر کنید). یک گربهی سیاه از ایوان راوی را تماشا میکند. در فضای سیاسیای که تعقیب و آزار (و حتی حذف فیزیکی) به سکهی رایج بدل شده، به نظر میرسد راوی بر جان خویش بیمناک است:
دیرزمانی ست که گنجشک نبودهام
کبوتر نبودهام
حتی مرغ خانگی نبودهام
در اینجا احساس خطر و پارانویا آشکار است اما شاید آنقدر مبهم و غریب و سوررئال است که از چشم سانسور دور میماند.
به ناگزیر، مرگ و تهدید مرگ دغدغهی بسیاری از این اشعار است. رخداد روزمرهی حضور یک مگس در آشپزخانه به تاملاتی در بارهی تنازع، احساس گناه، و بیهودگی منجر میشود. در شعر دیگری، راوی از پنجره به درون «سالن تشریح» مینگرد و در آنجا یک جراح؟ یک مأمور کفن و دفن؟ یک شکنجهگر؟ میبیند که بر بدنی روی میز خم شده است. او ترس مرد را حس میکند، برق چاقو را میبیند، و آنگاه:
بالای سرم خم شدهست و لبخند میزند
به من مینگرد چون قصابی که به لاشهاش
بر میزِ وسط، آسوده خفتهام در تالار
آسودگی قربانی مایهی شگفتی تازهای است، اما نشانی از وضعیت پیچیدهای است که از جمله دلمشغولیهای آبیز است. نقل قولی در مقدمهی کتاب آمده که به گمان من باید سخن خود آبیز باشد. وی میگوید: «تأثیر فسادآور عقاید متعصبانه چنان نافذ و در عین حال نامرئی است که کمتر کسی کاملا بیگناه و نیالوده میماند، و یا اگر کسی با موج جزماندیشی ایدئولوژیک همراه شود، نباید او را به تمامی گناهکار شمرد».
در نتیجه، در شعر «خبرچین»، راوی (در جهانی کافکایی) به مراسم انتخاب «خبرچین نمونه» دعوت شده است. در شیوهی لباس پوشیدن و آماده شدن وی برای مراسم، نوعی غرور توأم با اعتماد به نفس آشکار است. در سالن، نامزدهای دریافت جوایز (که انتظار میرود «داخل» باشند) حضور ندارند. سرانجام با جزئیاتی که بیانگر ماهیت گریزپای حقیقت و سطوح مختلف نظارت در یک جامعهی سرکوبگر است معلوم میشود که:
تمام صندلیھا از قبل پر شده بود
با مأمورانی که مسئولِ خبرچینی از مراسم بودند.
نوعی سرگردانی حسابشده در کل این وضعیت به چشم میخورد که در ترکیب ضد و نقیض «بازجوی مهربان» که عنوان کتاب هم هست دیده میشود. آنچه در این شعر میبینیم تصویری ساده از یک «پلیس بد» نیست:
به فلسفه و شعرِ نو علاقمند است
از چرچیل خوشش میآید و چای سبز مینوشد
ظریف و عینکیست
او هیچ خشونتی اِعمال نمیکند، هیچ اعترافی نمیطلبد، فقط به سادگی از راوی میخواهد که «راستش را بنویس». پاسخ راوی چکیدهی همهی ترسها و تردیدهایی است که کل یک جامعه از آن رنج میبرد. او میگوید: «چشم!». آیا این چشم گفتن همان «اطاعت میکنم» و نشان تسلیم است یا «مگر از روی جنازهی من رد شوی» و نشان ادامهی مقاومت؟ آیا این چشم گفتن، نشانی از زندگی سرکوبشده و تحت آزار است یا بیانی از آزادی زیست درونی که هیچکس نمیتواند آن را از شما بگیرد؟ آبیز در کاویدن این نوع دوراهیهای اخلاقیِ پیچیده مهارت بسیار دارد و جسورانه به آن دسته از ما، که مغرور و ازخودراضی در دموکراسیهای لیبرال زندگی میکنیم، هشدار میدهد که خود را از «وسوسهی جزمیت» ایمن نپنداریم. با حصاری از تردید، و تاکید بر نیاز به هشیاری مدام توأم با سوءظن نسبت به ظاهر چیزها، شاید این شعرها هرگز سکویی برای آن نوع بینش آزادانه یا بیان آزاد که در مقدمه به خواننده وعده شده نبودهاند. آبیز-«نگارندهی اندوهگین این سطور»- صدای یک وجدان رنجدیده و نگران است، خاری خلیده در پهلوی مقامات سرکوبگر و در عین حال صدای اقلیتی است برای آن دسته از ما که به آسانی وسوسه میشویم چشممان را بر زندگی اخلاقی و سیاسی پیرامونمان ببندیم.
نُه شعر
علیرضا آبیز
همیشه چیزی را مینویسم که نیست
همیشه چیزی را مینویسم که نیست
آنچه هست از من میگریزد
به پستوهای ذهن میسپارمش
زیر خردهریزِ خاطرهها
جایی که نبینماش
به راحتی نیاید به ذهن
بماند بپوسد همانجا
در اعماقِ تاریکِ جان
آنچه هست خوفناکتر از آن است
که جامهی واژه برتن کند
سرباز خسته
از پشتِ بسیار تپهها
زوزهی شغالان را میشنوم
و صدایِ بیهودهی سحرگاه را
شیپورها
چونان خروسانِ زکامشده
سرفه میکنند
و صبحِ پادگان
از میانِ برگهای سوزنیِ کاج بیرون میزند
سربازِ خسته
پوتینهایش را به گردن میاندازد
و در کلاهخودش میشاشد
گربه سیاه
دیرزمانیست که این گربه سیاه
در ایوانِ روبهروی اتاقم نشسته
و با چشمهای براقش
از میانِ تاریکی مرا مینگرد
دیرزمانیست که گنجشک نبودهام
کبوتر نبودهام
حتی مرغ خانگی نبودهام
ولی این گربه سیاه
در ایوانِ روبهروی اتاقم نشسته
و با چشمهای براقش
از میان تاریکی مرا مینگرد
تالار تشریح
در تالارِ تشریح چراغی روشن بود
در پشتِ پنجره میدیدم ایستاده بر پنجهی پا
میزِ وسط را و حرکتِ تندِ دستها را
سکوت بود و صدای نفسهای من
و آن که بر میز خم شده بود در تالار
ایستاده بودم میدیدم او را که چگونه سرک میکشد
از پشتِ پنجره
او را میدیدم، ترسش را، صدای نفسهایش را
و برقِ چاقو را در نورِ کمرنگِ تالار
بالای سرم خم شدهست و لبخند میزند
به من مینگرد چون قصابی که به لاشهاش
بر میزِ وسط آسوده خفتهام در تالار
خبرچین
در مراسمِ انتخابِ خبرچینِ نمونه
من ھم دعوت داشتم
بھترین پیراھنم را پوشیدم
با کفشھای مشکیِ براق
و کت و شلوارِ ایتالیاییام
کراوات بستم و ادوکلن زدم
در سالن مُجری پشتِ تریبون بود
نامزدھا ھمه پشتِ در مانده بودند
تمام صندلیھا از قبل پر شده بود
با مأمورانی که مسئولِ خبرچینی از مراسم بودند
بازجوی مهربان
من بازجوی مهربانی دارم
به فلسفه و شعرِ نو علاقمند است
از چرچیل خوشش میآید و چای سبز مینوشد
ظریف و عینکیست
تهریشِ نازکی دارد با صدایی زنانه
مؤدب است و توهین نمیکند
هرگز مرا نزده است
هرگز نخواسته اعتراف دروغ بکنم
میگوید: فقط راستش را بنویس
میگویم: چشم!
اتاق کار نویسنده
اتاقِ کارِ نویسنده در نورِ سپیدهدم تاریک روشن است
پردهها را کشیدهاند-
پردهها را باید میزد کنار - نزده است
اگر من نویسنده بودم
پردهها را میزدم کنار
پنجره را میگشودم
روشنایی را به داخل اتاق میخواندم
من نویسنده نیستم
فقط - راقمِ این سطور - هستم
از بلاهتِ بیحد
پردهها را کشیدهام
در این سپیدهدمِ زیبا
نشستهام در آشپزخانه
به قوطیِ نمکِ روی میز مینگرم
آمر باالمعروف
از پشتِ صخره بیرون جستم راه بر او گرفتم گفتم ایست! دستھا بالا!
در جیبھایش پیِ چیزی گشتم نیافتم گفتم ایست! دستھا بالا!
آوردم او را درازش کردم گِردَش کردم چسباندمش به سینهی دیوار
در کفشھا و در جورابھایش پیِ چیزی گشتم نیافتم گفتم ایست! دستھا بالا!
گشتم او را زیرش را بالایش را توی شورتش را ھم گشتم
سقفِ دھانش را گوشهی چشمش را سوراخِ کونش را گشتم
بیرون کشیدم از رگھایش خون از عضلاتش بافت
از مغزش سلولھای خاکستری از اعصابش نرون
تخمھایش را جدا کردم در تابه تَف دادم
با ذرهبین گشتم گوشهھای ذھنش را افکارش را نیافتم
پنھان کرده بود آن ملعون احساس کثیفش را در جایی
جایی بالای سرش یا اطرافِ بدنش در فاصلهای نزدیک
در ھالهای که میدیدم و نمیدیدم
بر من نگاھی کرد، تسخر زد و رفت
ماندم بر جا من کالآمِرُبِالمَعروف
چیزها
من بسیار چیز دارم
لیوان قوری قندان
میز صندلی شوفاژ
اجاق گازِ فردار ماشینِ ظرفشویی یخچال - فریزر
پریزِ برق دستمال سفره زیرسیگاری
پذیرایی نشیمن آشپزخانه
پلکان حمام اتاق خواب
ملافه روبالشی پتو
توستر قهوهساز میز اتو
حقوقِ بشر ندارم
آزادی و دل خوش
ارسال نظرات