۱.
پردههای خشن این خانه، روز را میکشند، شب را در ظلمتشان
چال میکُنند
نگاه کن اکنون بدون چشمهایت از میانشان
ای گل سرخ خشکیده در خودِ خیال، ای خار،
هنوز آفتاب دیگری هست، میدمد:
چهرهی او
که دریغ کوچکی در نامش دارد.
۲.
پیدا میکنم عاقبت روزی تو را
نور مردد!
آنجا که لابهلای پردههای مخملین پنهانی
یا در شمایل شعلهی شمعی رقصانی شاید...
همین که روشنایی را تعقیب کنم،
روزی عاقبت پیدایت میکنم:
مرگ زیبای من!
عاشقانهی علفی
پـیچیده
در شمایلات
اندام گل سرخ سرخی
گواهش: رایحهی قدیمیترین قتلگاه عاشق
روییده از خونی که
اشکی بر آن بارید.
نجوا میکُند نمک
در خندهات،
اوراد مقدسی را
که شادی مخفیشده در لحظه
در گوشهای جدا افتادهی جان
برای ابد یا برای ابدیتی
مطهر و مومیا شود؛
[-وقتی که میخندی، پشت تلفن!]
آوازی را از بر دارند
اکنون،
استخوانهایم!
[سالها بعد
اگر بادی با گلوی باز
در تکه استخوانِ در گور نگنجیدهام
دمید
آواز شاد دویدنم را میتوان شنید،
به اینسو،
به آنسو،
به سوی تو -که در همه چیز میدیدمت.]
همین را
یا چیزی شاید شبیه به این را
به من گفتی، نه؟
«که خوابهایت
شبیه خوابیست که
یک خوشهی گندم
[حتماً با حبّههایش: رویا رویا . . . یا رویای ... رویا را]
میبیند.»
و من زود فهمیدم،
تمام آن رویاهایم که در تاریکی یکییکی پریدند و برنگشتند،
قبلاً آموختهی نام تو بودند.
ارسال نظرات