گفت‌وگو با بهروز مایل‌زاده، نویسنده‌ی مونترالی؛

از دشواری‌های مهاجرت تا «خلق جهان به میل خویشتن»

از دشواری‌های مهاجرت تا «خلق جهان به میل خویشتن»

بهروز مایل‌زاده، چهره‌ای است که مکرراً با مطالب زیبا و پرخواننده‌اش (به‌ویژه در قالب طنز) هفته را مهمان فکر و قلمش کرده است. اینک اندک زمانی است که آن مجموعه‌داستان با نام جذب‌کننده‌ی «یک قوطی کنسرو لوبیا روی میز شام اشرافی» منتشر شده و بهترین فرصت به مناسبتِ این کار تازه از با او به گفت‌وگو بنشینیم که حاصلش در ادامه تقدیم شده است.

بهروز مایل‌زاده، چهره‌ای است که مکرراً با مطالب زیبا و پرخواننده‌اش (به‌ویژه در قالب طنز) هفته را مهمان فکر و قلمش کرده است. اواخر سال گذشته و به مناسبت تهیه‌ی مطلبی برای روز جهانی مهاجران از او پرسیدم آیا نمی‌ترسیده با مهاجرت از ریشه دور شود و نوشتنش به خطر بیفتد؟ او جواب جالبی داد: «پَسِ ذهنم همیشه این بود که آخرش مانند ماهی آزاد برای مُردن برمی‌گردم به همان رودی که زاده شدم، حالا وقت دیدن اقیانوس است. ازقضا کار فرهنگی من از زمان مهاجرت شروع شد، هرچند می‌دانم که بخش عظیمی از سرچشمه‌ی الهامات من در سرزمین مبدأ بوده و هست، اما خوب ازآنجاکه آن زمان پیش از اینکه خودم را یک نویسنده ببینم یک مهندس فرض می‌کردم… تقریباً” اکثر کارهای مهم زندگی‌ام را در همین دوران مهاجرت انجام دادم، ادامه‌تحصیل در مقطع فوق‌لیسانس، چاپ اولین کتاب شعر، همکاری با نشریات فارسی‌زبان و آموختن دو زبان فرانسه و انگلیسی و شناخت بهتر از خودم و توانایی‌هایم و شناخت و دیدن چیزهایی که اگر نبود این مهاجرت در ایران امکان انجام و دیدنش نبود، من از بابت انجام و جسارت کارهایی که کردم از مهاجرتم راضی‌ام.»

و در ادامه، گفته بود که: «چیزی که الآن فکر مرا به خود مشغول کرده و در حال انجامش هستم انتشار اولین مجموعه داستان‌های کوتاهم است.» اینک اندک زمانی است که آن مجموعه‌داستان با نام جذب‌کننده‌ی «یک قوطی کنسرو لوبیا روی میز شام اشرافی» منتشر شده و بهترین فرصت به مناسبتِ این کار تازه از با او به گفت‌وگو بنشینیم که حاصلش در ادامه تقدیم شده است.

بهروز مایل‌زاده عزیز با سلام و تبریک بابت چاپ کتاب تازه‌ات. لطفاً پیش از هر چیز چطور خودت را معرفی می‌کنی؟

بهروز مایل‌زاده: سلام! من دوست دارم خودم را یک شهروند/نویسنده معرفی کنم. کسی که بین مردم زندگی می‌کند و برای مردم از چیزهایی که می‌بیند، می‌نویسد.

پیش‌تر مجموعه شعری هم منتشر کرده بهروز جان؛ قصه‌ی آن چه بوده است؟

بهروز مایل‌زاده: از بعد از سال دو هزار و ده به خاطر اتفاق غیرمترقبه‌ای که در زندگی‌ام افتاد به چیزی پناه بردم که قبل‌ترش با دنیای سحرآمیزش توسط کتاب‌هایی که می‌خواندم آشنا شده بودم: آن چیز ادبیات بود و آن اتفاق فوتِ پدر.

 کتاب شعری که پارسال منتشر شد مشخصاً حاصل چهار سال شعرگونه سرایی‌های من بود. البته من یک مجموعه رباعی و چارپاره و اشعار به سبک کلاسیک هم دارم که اسمش را گذاشته‌ام «یادداشت‌هایی برای فراموشی» که آن‌ها را حدود یازده دوازده سال پیش وقتی ایران بودم سرودم و چون بافت و نگاهش با این سروده‌های اخیر بسیار متفاوت بود این دو را باهم منتشر نکردم به‌احتمال خیلی زیاد آن‌ها را هیچ‌وقت هم منتشر نمی‌کنم چون حالا از خواندنشان هم خجالت‌زده می‌شوم و هم دیگر آن‌چنان جهان‌بینی که خروجی‌اش آن مجموعه شده بود را ندارم. اساساً هم من خودم را شاعر نمی‌دانم و شعرهای من بیشتر خود سروده‌هایی هستند که به‌سختی در قالب‌های شعری جا می‌شوند.

هر دو کتاب در خارج از ایران چاپ شده. درست می‌گویم؟ این کار چه مزایا و مشکلاتی داشته؟

بهروز مایل‌زاده: درست است! از بزرگ‌ترین مزیت‌های آن حرف زدن بدون ترس از سانسور بود اینکه شما دغدغه قیچی ممیز و سانسورچی پس ذهنتان نباشد خیلی لذت‌بخش و جذاب است. اما از مشکلاتش این است که از مخاطبان اصلی کتاب‌هایمان دوریم به‌هرحال ما به فارسی یا هر زبان دیگری در ایران غیر از انگلیسی و فرانسه که بنویسیم یک قشری را مخاطب خود قرار داده‌ایم که در ایران زندگی می‌کنند و دسترسی آزادی به مطالب ما ندارند یک‌جور گسیختگی بین مخاطب و گوینده این میان وجود دارد که آزاردهنده است.

با تمام این مشکلاتی که گفتید تاکنون استقبال از اثر چطور بوده؟

بهروز مایل‌زاده: استقبال از کتاب‌ها خارج از حد تصورم بود اگر از رؤیاپردازی دست بردارم و بقول فرانسوی‌ها پاهایم را روی زمین سفت بگذارم و واقع‌بین باشم باید عرض کنم که تشویق‌ها و درخواست‌ها خیلی خوب بود بخصوص برای کتاب دوم؛ آن‌هم با توجه به مشکلاتی که وجود دارد یعنی همین همه‌گیری ویروس کرونا و عدم وجود جلسات رونمایی کتاب به‌صورت حضوری. بااین‌وجود دوستان خیلی خوب و دلگرم‌کننده استقبال کردند.

چه شد که از طنزنوشتن به سمت کارهای جدی‌تر رفتی و آیا برنامه‌ای برای کتاب‌کردن طنزها داری؟

بهروز مایل‌زاده: به‌عنوان کسی که به‌تازگی وارد کار نشر شده و اولین کتابش را سال دو هزار و نوزده منتشر کرده خودم را ملزم میدانم که تمام راه‌های ارتباط با مخاطبم را امتحان کنم. شعر، داستان کوتاه و طنز این‌ها هر سه فرم‌هایی از بیان هستند که هر سه را دوست دارم و تاکنون دوتای آن‌ها را به طبع رساندم و سومی که یک داستان طنز بلند است در نوبت بعدی قرار دارد. بعد از کتاب سوم شمایی کلی‌تر و واقعی‌تر از خودم خواهم داشت که چطور و چگونه حرفم را بزنم.

در یک نگاه کلان‌تر نقش مهاجرت را در نوشتن و نشر کارهایت چه می‌بینی بهروز جان؟

بهروز مایل‌زاده: مهاجرت باعث شد من به نوشتن به‌صورت جدی روی بیاورم. دغدغه نوشتن همیشه با من بوده حتی از دوران دانشجویی و حتی قبل‌ترش دوران دانش‌آموزی، اما مهاجرت و امکاناتی که در دسترسم قرار گرفت که یکی‌اش همان حذف سانسورچی بود که در بالا اشاره کردم باعث شد من به فکر نوشتن و انتشار کتاب بیفتم.

آیا با توجه به صدای گرمت به رسانه‌ی پرمخاطب پادکست هم فکر کردی؟

بهروز مایل‌زاده: از کم‌کاری‌های من یکی همین نداشتن پادکست است که امیدوارم با کمک گرفتن از تجربه دوستانی مانند خودت فرشید عزیز به این وادی هم سرکی بکشم.

لطفاً از راه‌های مختلف دسترسی و تهیه‌ی آثارت نیز برای ما بگو:

بهروز مایل‌زاده: فعلاً اصلی‌ترین راه تهیه کتاب‌ها همان آدرس سایت لولو است که این بار ممه‌ای که نمی‌برد هیچ، کتاب هم چاپ می‌کند و می‌فرستد در خانه (خنده)!

این سایت کتاب را بر اساس تقاضا و سفارش درجا چاپ می‌کند و ارسال می‌کند. برای همین مانند ناشرین سنتی نیست که مثلاً هزار نسخه چاپ کند و در سطح کتاب‌فروشی‌هایش توزیع نماید و مشتری با رفتن به کتاب‌فروشی آن را تهیه کند. حالا همین روش به نظرم در دوران کرونایی بدل به یک مزیت شد.

راه دیگر صبرکردن تا برداشته شدن محدودیت‌های کرون است تا اینکه روزی که نمی‌دانیم کی خواهد بود یک یا مجموعه‌ای از برنامه‌های رونمایی کتاب بگذاریم و آنجا حضوری کتاب‌ها را تقدیم کنم.

دیگر برنامه‌های آینده‌ات چیست؟

بهروز مایل‌زاده: همین حالا درگیر یک داستان بلند طنزگونه هستم که قرار بود اولین کتاب من باشد که نشد و آن دوی دیگر از این‌یکی سبقت گرفتند. هنوز اسم مشخصی ندارد ولی مربوط است به ماجراهای میکائیل و اتفاقاتی که پیرامونش افتاده از گذشته تاکنون. حدس می‌زنم برای اوایل تابستان سال آینده‌ی شمسی بشود منتشرش کرد.

 حرف پایانی ناگفته:

بهروز مایل‌زاده: این فرصت معمولاً متعلق است به تشکر از کسانی که مرا تشویق، راهنمایی و کمک کردند یکی از آن‌ها خودت هستی فرشید عزیز. همین‌طور از مجله‌ی خوب «هفته» به‌خاطر این مصاحبه صمیمانه تشکر می‌کنم و آخرین حرفم هم گفتن این آرزوست که امیدوارم روزی سایه شوم سانسور از سر مردم و جامعه ایرانی کم شود.

بهروز مایل‌زاده عزیز، ممنون از فرصتی که برای این گفت‌وگو به ما دادید.

 

آثاری از بهروز مایل‌زاده

الف) سه داستانک از کتاب «یک قوطی کنسرو لوبیا روی میز شام اشرافی»

داستانک اول: ننه بلقیس (۱)

ننه‌بلقیس بافتنی‌اش رو که تموم کرد دیگه زمستون هم رفته بود و باهار شده بود، بوی سنبل توی هوا می‌پیچید و شامه‌ها رو نوازش می‌کرد، توران نوه‌ی ننه‌بلقیس هم این زمستون رو که تموم کرد عین درختای بهارنارنج شکوفه کرد، شکوفه‌هایی به این هوا! …نه! … این هوی!

هوای بهار مرده‌ها رو هم عاشق می‌کرد، چه برسه به شیرممد که تازه تصدیق گرفته بود و یه‌تنه تمام ده رو خاک می‌داد، شیرممد لابه‌لای مردهای ده از بقیه پر شر و شورتر بود، عبدو معلم ده که از جنوب اومده بود اسمشو گذاشته بود ممد تِنگ‌تِنگو از بس بالا پایین می‌تنگید و آروم و قرار نداشت، باهار که می‌شد هرکی آب دستش بود می‌ذاشت زمین و عاشق می‌شد، ننه‌بلقیس اما هنوز هواش زمستونی بود، هنوز پای کرسی می‌نشست و شال و کلاه می‌بافت، خسته که می‌شد، می‌رفت از روی طاقچه‌ی اتاق، شاهنامه‌ی قدیمی مرحوم پدرش رو برمی‌داشت و برای جوانی اسفندیار اشک می‌ریخت! چشماش که می‌شد گولّه‌ی آتیش می‌رفت یه آب می‌زد به صورتش و دوباره می‌نشست پای بافتن!

شیرممد همون سال عاشق توران شد، یک دل نه هزار دل، اما توران دلش جای دیگه‌ای گیر بود، توران عاشق گرگعلی پسر مش بایرام بود، همون که وقتی باهار می‌شد بافتنی‌های ننه‌بلقیس رو می‌خرید و می‌برد شهر می‌فروخت، یه چندرغاز هم می‌داد به ننه‌بلقیس.

اون سال گیلاس‌ها زودتر شکوفه داده بودن، شکوفه‌ها که ریخت، ننه‌بلقیس هم افتاد به تدارک عروسی توران و گرگعلی، همون موقع‌ها بود که شیرممد بی‌خبر از همه‌جا اومده بود با توران حرف بزنه، ننه‌بلقیس از پشت پنجره‌ی اتاق، شیرممد رو می‌دید که عین شکوفه‌های گیلاس ذره ذره فرو می‌ریزه، شیرممد با چشمای پر خون که از خونه رفت، ننه‌بلقیس هم رفت یه آب زد به صورتش و نشست پای بافتنیش!

داستانک دوم: صبح صادق

صبحِ‌صادق مرد هرزه‌ی چشم‌چرانی بود که هر روز اول وقت کنار خیابان می‌ایستاد و به سحر که هر خروس‌خوان از آنجا رد می‌شد متلک‌های زننده می‌انداخت و حرف‌های رکیک می‌زد! یک روز سحر که از این وضعیت به جان آمده بود با خورشیدخانم زن جاافتاده‌ی محل حرف زد و گفت که صبحِ‌صادق هرروز مزاحم او می‌شود! خورشید خانم چارقد مشکیش رو روی سرش جابجا کرد و غرولند کنان دست کرد از توی قفسه‌ی ادویه‌ها یک دمنوش برداشت و ریخت توی قوری گل‌مرغی یادگار مادرش و آب کتری جوشان رو سرازیر کرد روش و رو کرد به سحر و گفت: فردا دیگه کسی مزاحمتون نمی‌شه مادر! و رفت توی اتاقش!

سحر ناباورانه بلند شد و تنگ غروبی برگشت سمت خانه‌اش که پشت تپه‌های شرق بود.

فردا صبح، سپیده که سرزد، سحر با بی‌میلی بلند شد و با ترس و ناامیدی لباس پوشید که برود سرکار و زندگیش! سحر ترسالو و لرزون از کوچه گذشت و پا گذاشت به خیابانی که پاتوق صبحِ‌صادق بود، صدای جاروی رفتگرِ محله تنها صدای آن وقت روز بود که منظم و یکنواخت از انتهای خیابان بگوش می‌رسید. سحر با گام‌های متزلزل تمام خیابان را پیمود بدون آنکه اثری از صبح‌صادق باشد!

آن روز و روزهای بعد سحر دیگر هرگز صبح‌صادق را ندید!

سال‌ها بعد حدود ساعت یازده صبح، یک روز پائیزی وقتی سحر برای یک کار اداری رفته بود به مرکز شهر، در یکی از اتاق‌های اداره صداهای مشکوکی شنید، از روی کنجکاوی رفت بسمت صدا، ساعت حدود دوازده بود و کارمندها همگی رفته بودند برای ناهار و نماز! سحر گوشش را چسباند به اتاقی که از آن صداهای مشکوک می‌آمد، ناگهان در کمال تعجب صدای صبح‌صادق را شنید که آه می‌کشید و خطاب به شخصی می‌گفت آه که چرا زودتر تو را پیدا نکردم ماه من؟! سحر که از کنجکاوی ضعف کرده بود طاقت نیاورد و در را آرام باز کرد و سرش را تا نیم‌تنه بدرون اتاق کشید. در کمال تعجب صبح‌صادق را دید که ژولیده و خمار، لنگِ ظهر را در دستانش گرفته بود و داشت لب‌های سرخِ ظهر را می‌مکید! ظهر آرام آه می‌کشید و می‌گفت، چقدر خوب که تو شب‌ها تا دیروقت بیداری و روزها تا رسیدن به لنگ‌های من می‌خوابی!

داستانک سوم: راه پنجم (۲)

آنجا یک پنج‌راه بود که همه صدایش می‌کردند چهارراه! هیچ‌وقت هم نفهمیدم چرا! چرا کسی آن یک راه را نمی‌شمرد، که از کنج چهارراه می‌پیچید و چشمها را می‌کشید با خودش به سمت یک ردیف درخت کُنار رو به موت و در خَم محقّری گم می‌شد. چه؟ بحساب نمی‌آمد؟ قبول نبود؟

یک روز به آلبوغبیش راننده‌ی لندکروز پادگان گفتم: این راه کجا می‌ره؟ او هم همانطور که پایش را بروی پدال گاز فشار می‌داد، یک نگاه از روی شکم‌سیری انداخت به راه پنجم و گفت: هیچ‌جا!

چند هفته بعد به بهانه‌ای سر چهارراه آن‌ها و پنج‌راه خودم پیاده شدم! آلبوغبیش گفت: گرمازده نشی! و بدون اینکه منتظر جواب شود رفت!

هوا داغ بود همچون تنور مادربزرگی که انگار تمام خرجی روزش را فقط هیزم خریده باشد! با نوه‌هایی قد و نیم‌قد که در حسرت بوی نان، شب را تا صبح نخوابیده‌اند.

پوتین سربازی‌ام یک تکه چدن سنگین و داغ بود، راه پنجم خودش به تنهایی به قاعده‌ی چهل راه صعب، فرساینده بود، آنهم در چله‌ی تابستان!

بعد از آن خم محقّر، یک ردیف کپر بود با چندتایی درخت کُنار پراکنده و یک کارخانه‌ی یخ! کِنار کارخانه‌ی یخ یک بقالی مشمئز کننده هم بود که با خطی درشت روی یک پلاکارد نوشته بود: آب جوش موجود است! بعد از آن دیگر برهوت بود، انگار آخر دنیا، پایان هستی. با خودم گفتم تا همان بقالی می‌روم یک نوشابه می‌خَرَم و برمی‌گردم.

کِنار کارخانه‌ی یخ، پای یک کُنار پیر چندتا شِمشِ بزرگ یخ توی سایه چیده بودند با یک گونی خیس رویشان، یک پنجره‌ی کوچک مربعی شکل هم از وسط یک دیوار بلوکی داده بودند به بدسلیقه‌ترین معمار آن حوالی کنده بود و بدخط‌ترین آدم منطقه هم روی دیوار با اسپری نوشته بود یخ اینجا!

هنوز چشمم به یخ‌های پای درخت بود که همچون آدم‌برفیِ بدموقعی در حال ذوب بودند که نگاهم با نگاه دخترک پابرهنه‌ای که از آنسوترک درحال دویدن بود تلاقی کرد، دخترک رقص‌کنان نزدیک حفره‌ی مربع شکل شد و با بیقراری به فردی که آنسوی حفره بود پولکی داد و یک نیم قالب یخ گرفت. پاهای برهنه‌اش از شدت گرمای زمین می‌سوخت. همان نیم قالب هم برای جثه‌ی کوچک دخترک بزرگ بود و سنگین، قدم‌هایم را تندتر کردم و به دخترک گفتم عمو کمک نمیخوای؟ چشمان از شرم برزمین دوخته‌اش را برگرداند و گفت نه! یخ را گرفت و دوید، قدم‌هایش انگار لِی‌لِی کودکانه‌ای از سر سرمستی بود، همچون اسپندی بروی آتش، دستانش از سرمای یخ بی‌خون و منجمد، پاهایش از داغی زمین پُرتاول.

آنسوتر، پسرک زردنبوی چلاقی با شوق به دستان دخترک خیره مانده بود، اینسو سربازی با یک بطری نوشابه ایستاده بود به تماشای رقص دخترکی عاشق، روی داغی راه‌پنجم.

ب) یک شعر بلند از کتاب «مرثیه‌ای برای شاخ‌های گوزن نر شمالی»:

آن شهر (۳)

آن شهر آن‌قدر پرصدا بود

که تمام چکاوک‌ها،

چکامه‌هایشان را پیچیدند توی بقچه‌های زیر گلویشان،

و با اولین قطار ساعت چهار و چهل دقیقه رفتند!

آن شهر آن‌قدر پرنور بود

که تمام شب‌تاب‌ها،

پرتوهای نورشان را پیچیدند توی بقچه‌های زیر بال‌هایشان

و با اولین قطار ساعت چهار و چهل دقیقه رفتند!

آن شهر آن‌قدر پرجواهر بود

که تمام ستاره‌ها،

چشمک‌هایشان را پیچیدند توی بقچه‌های زیر پلک‌هایشان

و با اولین قطار ساعت چهار و چهل دقیقه رفتند!

آن شهر آن‌قدر پرهیاهو بود

که تمام جوانان

خنده‌هایشان را پیچیدند توی بقچه‌های زیر لب‌هایشان

و با اولین قطار ساعت چهار و چهل دقیقه رفتند!

آن شهر آن‌قدر پرکار بود

که تمام کودکان،

بازوهایشان را پیچیدند توی بقچه‌های زیر بغلشان

و با اولین قطار ساعت چهار و چهل دقیقه رفتند!

پی‌نوشت‌ها:

(۱) برای آن چند قدم/ که شانه‌به‌شانه‌ات/ رقص باد را زمزمه کردم

(۲) برای بچه‌های ایران

(۳) برای تهران

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات