با محمد قاسم‌زاده به بهانه رمان جدید او:

سانسور جامعه خطرناک‌تر از سانسور دولتی است

سانسور جامعه خطرناک‌تر از سانسور دولتی است

رمان «توفان سال موش» اثر جدید محمد قاسم‌زاده به تازگی در ایران منتشر شد. او در گفت‌وگو با «هفته» از کتاب جدید گرفته تا پژوهشگری در حوزه‌ ادبیات، داستان نویسی و چالش‌های سانسور برای نویسندگان را بررسی می‌کند و تبعات سانسور را بر جامعه توضیح می‌دهد.

رمان «توفان سال موش» اثر جدید محمد قاسم‌زاده به تازگی در ایران منتشر شد. انتشار کار جدیدِ این نویسنده متفاوت بهانه‌ای شد تا پای صحبت او بنشنیم و علاوه بر رمان و کتاب و ادبیات نقبی بزنیم به جامعه، به عادت‌ها و اخلاق آن، و به بی‌اخلاقی‌هایش.

سلام و سپاس از این که وقتتان را در اختیار ما قرار داد. بابت رمان جدیدتان تبریک می‌گویم و امیدوارم همواره موفق باشید.

محمد قاسم‌زاده: سلام. من از شما بابت زحمتی که متقبل شدید تشکر فراوان دارم.

رمان جدید شما به اسم «توفان سال موش» با کارهای قبلی‌تان تفاوت زیادی دارد. ایده‌ی این داستان از کجا به ذهن شما رسید؟

محمد قاسم‌زاده: ایده‌ی این رمان شاید بیش از ده سال پیش به ذهن من رسید. اصولاً من ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسد بلافاصله یادداشت می‌کنم و تا به حال نشده سریعاً سراغ نوشتن آن‌ها بروم. در این که این کار با برخی کارهای دیگرم متفاوت است، حرف شما درست است اما رگه‌ای از این نوع نوشتن در کار اول من به اسم «پرندگان بی‌فصل» دیده می‌شود. در آنجا هم بعضی از داستان‌ها این رگه را دارد. من از دوران جوانی که با غلامحسین ساعدی و آثارش آشنا شدم، این رگه را می‌پسندیدم. ایده‌ای که در ابتدا به ذهن من رسید، ساختن یک شهر بود. وقتی شهری می‌سازی، قاعدتاً باید آدم‌ها به آن شهر بیایند و زندگی کنند. این سنگ بنای یک شهر است. ایده‌ی شهر، یعنی ساختن محل زندگی برای انسان‌ها؛ اما درواقع ما محل زندگی نمی‌سازیم بلکه محلی می‌سازیم که آدم‌ها در آن آرام و آهسته به سمت مرگ حرکت کنند.

دقیقاً و این موضوع در رمان هم کاملاً مشخص است.

محمد قاسم‌زاده: ما در آنجا زندگی نمی‌کنیم بلکه آرام‌آرام می‌میریم. این ایده‌ی اولیه‌ای بود که به ذهن من رسید و همین‌طور ایده‌ها و جزئیات دیگری به آن اضافه کردم، از آدم‌هایی که در اطرافم می‌شناختم الگو گرفتم و شخصیت‌هایش را مشخص کردم. چندین آدم را در جایی جمع کردم و در یک شخصیت جا دادم تا سرانجام داستان شکل گرفت و تقریباً دو سال پیش نوشتن این کتاب تمام شد. قرار بود اسفند ماه سال گذشته انجام شود که به خاطر مسائل کرونا نشد و این کتاب با یک سال تأخیر منتشر شد.

آیا در انتشار کتاب با سانسور هم مواجه شدید؟

محمد قاسم‌زاده: نه. من در این کتاب از یک مسائلی صحبت کردم ولی شاید به دلیل این که فضای کتاب مربوط به قبل از انقلاب است با ممیزی روبه‌رو نشد. اگر با ممیزی روبه‌رو می‌شد اصلاً آن را منتشر نمی‌کردم. من الآن دو رمان دارم که تقریباً در ایران قابل ‌انتشار نیستند؛ یعنی مستلزم ممیزی وحشتناک‌اند و من اصلاً آن‌ها را به ناشر نمی‌دهم. یکی از کتاب‌هایم را ابتدا نشر مهری منتشر کرد که متأسفانه با جفاهای آن ناشر روبه‌رو شدم و حالا نشر نوگام در لندن آن را منتشر می‌کند. برای این که من به هیچ عنوان تن به ممیزی وحشتناک نمی‌دهم؛ یعنی اگر قرار باشد که کتابم از ریخت بیفتد ترجیح می‌دهم در کشو باقی بماند و منتشر نشود تا آن چیزی شود که مورد طبع من نیست.

تصور من این است که رمان در فضای روستای ملکان است، به نظر می‌آید آنجا یک روستای خیالی است و وجود خارجی ندارد. به نظر می‌آید نمی‌خواستید یک جغرافیای خاصی برای آن در ذهن خواننده به وجود آورید. به این صورت می‌خواهید بگویید که این داستان می‌تواند در هرجایی وجود داشته باشد. درست است؟

محمد قاسم‌زاده: ببینید جنوب این روستا جنگل و شمال آن دریا است؛ که مردم می‌گویند این فاصله را حتماً خریده‌اند چون مردم نمی‌توانند آن را بخرند. ملکان یک روستا شبیه به همه‌ی روستاهای ماست. جای خاص و متمایزی نیست، همچنان که شهر هم شهری شبیه به شهرهایی که ما ساختیم است؛ مکانی شبیه به مکان‌های پرتِ دورافتاده‌ی توسری‌خورده در همه‌ی نقاط ایران است، در شمال، جنوب، شرق، غرب و مرکز، چنین مکان‌هایی پیدا می‌شود. شهر هم شهری است که در همه جای ایران نمونه دارد. به این دلیل، مکان غریبه نیست.

درواقع شما نمی‌خواستید تأکید خاصی بر یک جغرافیای مشخص داشته باشید بلکه می‌خواستید بگویید این رخداد که ما می‌خواهیم اسمش را شهرسازی بگذاریم ساختاری است که آدم‌ها را به مرگ می‌رساند؟

محمد قاسم‌زاده: دقیقاً درست است.

از نظر شما که هم پژوهشگر هستید، هم دستی بر حوزه طنز دارید، هم در قسمت افسانه‌های ایرانی فعالیت دارید، این رمان در چه ژانری می‌گنجد؟

محمد قاسم‌زاده: درواقع این رمان در ژانری است که به‌عنوان رئالیسم جادویی معروف شده است. من اخیراً مصاحبه‌ای از ماریو بارگاس یوسا می‌خواندم که در آن گفته بود: آمریکای لاتین افسانه است یا واقعیت؟ وقتی مصاحبه را کامل خواندم متوجه شدم که موقعیت ما هم مثل آن‌هاست. آیا واقعاً این زندگی که ما مشغول آن هستیم یک زندگی واقعی است؟ تاروپود افسانه‌ها و عناصر غیرواقعی در زندگی ما وجود دارد. گاهی دست به حرکاتی می‌زنیم که آن حرکات اصلاً با جهان واقعی هیچ سازگاری ندارد. مثلاً فال‌گوش ایستادن. آیا این فال‌گوش ایستادن به یک جهان تخیلی ارتباط ندارد؟ آیا بسیاری از عقاید و باورهای ما ریشه در افسانه ندارد؟ ما درواقع داریم چیزی را در مکان و زمانی بین تخیل و واقعیت سپری می‌کنیم. رئیس‌جمهور کشور گاهی حرف‌هایی می‌زند که ما فکر می‌کنیم واقعاً خواب دیده است و این حرف اصلاً از دهان یک آدم معقول خارج نمی‌شود. رئیس‌جمهور با من زمین تا آسمان فرق دارد، او مسئولیت اداره‌ی امور یک کشور را بر عهده دارد و قاعدتاً باید همه حرکات و تفکر و اعمالش مبتنی بر واقعیت باشد. مجموعاً باید بگوییم که او اصلاً واقعیت‌ها را نمی‌بیند.

من حدود ۴۰۰۰ افسانه ایرانی خوانده‌ام و از بین آن‌ها حدود ۳۰۰ افسانه را انتخاب کردم، چون این ۳۰۰ افسانه یک رویداد را بازگو می‌کنند. وقتی گزینه‌های منتخب را نگاه می‌کردم می‌دیدم انگار ما هنوز بخش عظیمی از ذهنیت‌مان عوض نشده است. در حالی که داریم در یک جهان دیگری زندگی می‌کنیم و آن جهان افسانه‌ای فرق می‌کند.

ما سوار هواپیما می‌شویم، موسیقی رپ داریم، جوان‌هایمان در حال حاضر دارند با مدرن‌ترین یا حتی پست‌مدرن‌ترین ایده‌ها در خیابان‌ها حرکت می‌کنند، ولی وقتی دهان باز می‌کنند ما متوجه می‌شویم از این جهان مدرن و پست‌مدرن بسیار فاصله دارند. این‌هاست که جهانی را تشکیل می‌دهد که نمونه‌ای از آن را در «توفان سال موش» می‌بینیم. به این دلیل من بیشتر آن را در ژانر رئالیسم جادویی می‌بینم.

از مدرنیته و پست‌مدرن صحبت کردید، آیا این نقد شما بر مدرنیته و پست‌مدرن یا این نظرتان که تنها ظاهر و سبک زندگی عوض شده ولی ذهنیت‌ها تغییر نکرده تنها به جامعه ایرانی است یا یک نقد کلی‌تر به این مساله دارید؟

محمد قاسم‌زاده: قاعدتاً جامعه ایران برای من ملاک است و حتی به جوامع کشورهای همسایه و خاورمیانه هم دخالتی ندارد. برای این که اگر بخواهی در مورد جوامع دیگر هم صحبت کنی باید کنار آن‌ها هم زندگی کرده باشی و آن‌ها را دقیقاً بشناسی. به‌طورکلی می‌شود یک حدس‌هایی در مورد آن‌ها زد. من کشورهای دیگر را هم دیدم ولی بنای صحبت من بر ایران است؛ چرا که عمرم را در اینجا گذراندم و در مورد جایی که می‌شناسم صحبت می‌کنم. من از مدرنیته انتقاد نمی‌کنم بلکه از مدرن شدن انتقاد دارم. ما مدرن شده‌ایم اما مدرنیته را نگرفتیم؛ یعنی ظاهرمان را مدرن می‌کنیم اما ذهنمان مدرن نیست.

من می‌بینم دختر یا پسری شلوارهایی می‌پوشند که روی زانو یا رونشان چاک دارد، انواع و اقسام لباس‌هایی را تنشان می‌کنند که ما تن هنرمندان رپ توی نیویورک می‌بینیم، بعد با آن لباس شله‌زرد نذری هم‌می‌زند که مرادش برآورده شود. یا مثلاً موسیقی رپ درست می‌کند و به‌یک‌باره در آن صحبت‌هایی مطرح می‌شود که در ترانه‌های لاله‌زاری زمان شاه مطرح می‌شد. پس ما مفهوم را نگرفتیم فقط ظاهر را گرفتیم. همان‌طور که قبل از انقلاب به تقلید از بیتل‌ها موی سرمان را بلند می‌کردیم و شلوار و لباس آن‌چنانی می‌پوشیدیم اما یک بیت از بیتل‌ها را نشنیده بودیم.

مدرن شدن آسان است ولی گرفتن مدرنیته بسیار مشکل است. مدرن بودن بسیار راحت است، کافی است کمی پول داشته باشید، به پول زیادی هم نیاز ندارد. فرح پهلوی حرف جالبی زد، گفت: خیلی از دوست‌های ما با مینی‌ژوپ زیر چادر رفتند. برای این که آن خانم مینی‌ژوپی نبود. آن خانم نمی‌دانست مینی‌ژوپ چه هست و فقط می‌خواست از خواست روز پیروی کند بدون این که مفهوم آن را درک کند. اگر با این مفهوم آشنا بود هرگز زیر چادر نمی‌رفت.

من چند روز پیش خانمی را در خیابان دیدم که به همراه یک آقای مذهبی راه می‌رفتند. خانم چادر داشت، آقا ظاهرش کاملاً مذهبی بود، خانم حتی زیر چادر مقنعه داشت ولی شلوار جین پوشیده بود! در دهه‌ی شصت اگر شلوار جین می‌پوشیدیم ما را دستگیر می‌کردند. نه این خانم می‌داند شلوار جین چیست، نه کسی که ممکن بود مرا به خاطر شلوار جین دستگیر کند.

ما آپارتمان داریم اما فرهنگ زندگی در آن را نداریم، ماشین داریم اما فرهنگ استفاده از آن را نداریم، اینترنت و … ببینید ما ابتدا باید فرهنگ استفاده از این موارد را کسب کنیم تا بتوانیم به‌درستی از آن استفاده کنیم. در عین حال هم نمی‌شود گفت اول فرهنگش را آموزش دهیم و بعد واردشان کنیم. وقتی رضاشاه می‌آید و می‌گوید روسری و چادرتان را بردارید، در خیابان و با حضور پلیس این کار را می‌کند. کسی که چادر و روسری‌اش را برمی‌دارد از ترس اصلاً نمی‌داند این کار برای چیست. البته یک عده از خانم‌های ما داستان را فهمیدند و تبدیل شدند به آن خانم‌هایی که در تاریخ ما برای زنان تأثیرگذار شدند. مشکل، عموم جامعه است که مدرن می‌شود اما مدرنیته را نمی‌شناسد.

شخصیت‌هایی که درون این رمان آمدند اصولاً مدرن هستند بدون این که بفهمند جهان مدرن چه ذهنیتی ممکن داشته باشد. اگر مردم مدرن را تشخیص داده بودند آیا علیه شاه تظاهرات می‌کردند؟ اگر هم تظاهرات می‌کردند چیزی فراتر از آن می‌خواستند؛ یعنی می‌خواستند چیزی فراتر از قرن بیستم باشد نه پیش‌تر از آن. این مشکلی است که ما در ایران داریم و ممکن است در کشورهای اطراف و خاورمیانه هم شباهت‌هایی با این ویژگی‌ها داشته باشند، اما تفاوت‌هایی هم وجود دارد؛ بنابراین درکل الگوی من برای این کتاب ایران بوده است.

آقای محمد قاسم‌زاده دوست دارد خودش را پژوهش‌گر بداند یا داستان‌نویس؟ من کارهای بسیار خوبی از شما دیدم، کارهایی که در رابطه با افسانه‌های ایرانی انجام دادید، کارهای طنزی که انجام دادید و داستان‌های خیلی خوبی که نوشتید. خودتان را بیشتر پژوهشگر حوزه‌ی ادبیات می‌دانید یا داستان‌نویس؟

محمد قاسم‌زاده: همه‌ی این‌ها دارند شانه‌به‌شانه هم حرکت می‌کنند؛ گرچه الآن دیگر کار پژوهشی انجام نمی‌دهم و بیشتر وقتم صرف رمان و داستان می‌شود. منتهی به علت این که تحصیلات من در رشته‌ای بود که خودم دوست داشتم (ادبیات فارسی) و برخلاف میل خانوده‌ام به آن رشته رفته بودم، باید در مراکز پژوهشی کار می‌کردم. در فرهنگستان جزو هیات‌علمی بودم و باید کار پژوهشی می‌کردم. قاعدتاً در ساعت‌های حضور در فرهنگستان نمی‌توانستم داستان بنویسم چون داستان به خلوت نیاز دارد. آن قسمت از کارم را به پژوهش اختصاص دادم. الان که کارمند جایی نیستم و خلوت خودم را در اتاقم دارم، ترجیح می‌دهم در جهان داستان باشم.

شما دستی هم بر طنز دارید، در مجموعه‌ی «شهر هشتم» که موفقیت‌آمیز هم بود و برنده‌ی جایزه پائولو کوئیلو شد، خیلی ماهرانه توانستید آن ژانر را به تصویر بکشید. آیا محمد قاسم‌زاده به طنز بازمی‌گردد؟

محمد قاسم‌زاده: بله. من به‌جز «شهر هشتم» یک داستان طنز دیگر به نام «خاطرات محرمانه‌ی خانوادگی» داشتم که آن کتاب به زبان‌های عربی و کردی هم ترجمه شده و دارد به ترکی استانبولی هم ترجمه می‌شود و همین‌طور در لابه‌لای کتاب «توفان سال موش» هم به قسمت‌های طنزی برمی‌خورید. کار دیگری هم نوشتم و هنوز به حد انتشار از آن راضی نیستم که شخصیت معروف طنز ایرانی، ملانصرالدین را در جهان مدرن یعنی جهانی که در آن زندگی می‌کنیم آوردم. وقتی شخصیت‌های طنز غربی و ملانصرالدین را مقایسه کنیم به نکته‌ی جالبی می‌رسیم. اگر معروف‌ترین کتاب‌های طنز غربی را برای نمونه استفاده کنیم، مثلاً «شوایک سرباز ساده‌دل» یا «دورکامیلو» یا نمونه‌های دیگر آن یا حتی شخصیت‌هایی که در فیلم‌های طنز هستند، مثل چارلی و دیگران، می‌دانید که شخصیت طنز درواقع یک معصومیت خاصی دارد و درواقع با معصومیت خودش روند داستان را معین می‌کند؛ اما ملانصرالدین اصلاً معصوم نیست و اگر یکی به او بزنند دو تا می‌زند، ملانصرالدین حقه‌بازی می‌کند. چیزی که مطلقاً در مورد ملانصرالدین وجود ندارد معصومیت است. من این رگه را در فضای آن رمان کاملاً نشان دادم.

اولاً طی پژوهش‌هایی که داشتم اسم زن و دخترش را متوجه شدم و فهمیدم زنش حقه‌بازتر از خودش و ملا حقه‌بازتر از زنش است و این که این‌ها چطور گاهی به کمک هم در حال پیشبرد اموراتشان هستند؛ یعنی وقتی بی‌پول می‌شوند زنش غر می‌زند که کلکی بزن و چهره‌ی خودت را به فلان حاکم نشان بده و پولی تیغ بزن. در حالی که شما نمی‌توانید هیچ آدم حتی معمولی را تصور کنید که زنش را بفروشد و از چهره‌ی زنش استفاده کند تا بتواند پولی را از شخصی بگیرد. این کار طنز جدید من است که زمان انتشارش دقیقاً مشخص نیست.

یکی دیگر از رمان‌هایی که باز هم نمی‌توانم آن را در ایران منتشر کنم، رمانی به نام «باری به هر جهت» است. آن هم به دلیل این که فضای طنزش هم شخصی و هم اجتماعی است و درواقع هیچ حدومرزی برایش قائل نشدم و به قول معروف هرچه دل تنگمان خواسته در آن آوردیم!

من شش سالم بود که برای اولین بار طنز را شناختم. در تابستان‌های شهر کوچک ما، آقایی برای نقالی شاهنامه می‌آمد، این آدم خودش را دقیقاً به شکل رستم درآورده بود. قدی بالای دو متر داشت، چهارشانه بود، ریشش دو تا فاق داشت و رستم صولت بود. یک پیرمرد خیلی نحیف و لاغر و کوچک هم بود. کاری می‌کرد که صورت طنزآمیز این نقال رستم صولت شود. ریشش را دوفاق کرده بود و هر فاقش را با یک کاموای رنگی بسته بود. بعد می‌آمد و می‌خواست از داخل طوقه‌ی دوچرخه بیست و هشت (که خیلی بزرگ است) رد شود و با خودش می‌گفت ای‌وای چطور است که من نمی‌توانم از اینجا رد شوم! در حالی که اگر چهاربرابر هم می‌شد می‌توانست رد شود. به مردم می‌گفت صلوات بفرستید، مردم هم صلوات می‌فرستادند. او هم زور می‌زد و عرق می‌ریخت و درنهایت رد می‌شد و کلاهش را می‌گرفت تا مردم برایش پول بریزند.

جالب است پولی که به وی می‌دادند خیلی بیشتر از پولی بود که به آن نقال می‌دادند. اشعارش نظیر اشعار شاهنامه منتهی بسیار اروتیک بود، می‌خواند و مردم می‌خندیدند تا خبر به گوش نقال رستم صولت رسید. او عصبانی شد و آمد در جمع گفت یا بساطت را جمع می‌کنی یا من تو را می‌کشم. گفت که هیچ‌کس پدر خودش را وسط جمع این‌طور ضایع و تهدید نمی‌کند. رستم پرسید تو پدر من هستی؟ گفت: بله برو از مادرت بپرس!

یعنی حتی در دعوا هم مشغول طنز بوده است!

محمد قاسم‌زاده: دقیقا. ببینید من شش ساله که آنجا بودم واقعاً از این قدرت طنز خوشم آمد و فهمیدم می‌تواند طنز چقدر مؤثر باشد. پس از آن وقتی خواندن و نوشتن را درست یاد گرفتم همواره خواندن آثار طنز یکی از فعالیت‌های من بوده است. تا روزی که می‌نویسم طنز هم خواهم نوشت؛ چه لابه‌لای یک اثر و چه به‌صورت مستقل.

طنزهای شما واقعاً به دل می‌نشیند. سخن پایانی؟

محمد قاسم‌زاده: متأسفانه یک نوع سانسور به من اجازه نمی‌دهد حرفم را بزنم که از سانسور دولتی بسیار خطرناک‌تر است و آن هم سانسور افکار عمومی است که تا به حال خیلی کم به آن پرداختیم. همه خیال می‌کنیم سانسور برای دستگاه رژیم شاه و جمهوری اسلامی بوده است؛ در حالی که قسمت بسیار مهم‌تر از آن سانسور افکار عمومی است. ما مدام فکر می‌کنیم اگر این حرف را بزنیم اول خانواده ناراحت می‌شوند و می‌گویند یک شخص تحصیل‌کرده نباید از این صحبت‌ها بکند. اگر معلم باشم شاگردانم و جامعه‌ام چه می‌گویند!

ببینید در جامعه چکسلواکی زمانی که حکومت کمونیستی وجود داشت، سه روش برای فرار از سانسور داشتند:

اول سامیزدات بود؛ یعنی کتاب را در چند نسخه منتشر می‌کردند و بین دوستانشان پخش می‌کردند و دست به دست می‌گشت. بعد تامیزدات را داشتند، یعنی می‌رفتند خارج و کتاب در جاهای دیگر چاپ و منتشر می‌شد. درنهایت روش ماگنه ایزدات بود؛ یعنی کتاب را به‌صورت صوتی ضبط می‌کردند به دست هم می‌رساندند.

در حال حاضر و در جهان مدرن، همه‌ی این روش‌ها منتفی شده است. من و شما داریم با هم مصاحبه می‌کنیم و هیچ نظارتی هم در کار نیست و به‌راحتی منتشر می‌شود. من کتابی را می‌دهم ناشری چاپ کند، این نشد روی سایت یا وبلاگ خودم نشر می‌دهم. به هر صورت در اینترنت پخش می‌کنیم. سانسور دولتی را می‌شود به این شکل دور زد ولی سانسور افکار عمومی را هیچ کاری نمی‌شود کرد. این خطرناک‌ترین نوع سانسوری است که در جامعه ما و امثال ما وجود دارد.

پس درنهایت چه باید کرد؟

محمد قاسم‌زاده: به نظر من این نقابی است که در زمین نفوذ می‌کنید. ما سیلاب نداریم که این‌ها را به‌یک‌باره کنار بزنیم. ببینید در دوره‌ی قاجار وقتی صورت یک زن پیدا می‌شد می‌گفتند این زن فاحشه است. الان علمای بزرگ صورت زن‌شان معلوم است و هیچ‌کس هم کوچک‌ترین ایرادی به آن‌ها نمی‌گیرد. ما برای از بین بردن سانسور افکار عمومی تنها باید به‌وسیله حرکت‌هایی که مثل آب در زیربنای یک بنا نفوذ می‌کند و ناگهان پی آن ساختمان را نابود می‌کند حرکت کنیم.

جامعه‌ای که معلوم شدن صورت زن را نشانه فاحشگی می‌دانست، مینی‌ژوپ را پذیرفت و یا این که زن به دادگاه برود و از شوهرش تقاضای طلاق کند را پذیرفت. باید در همه‌ی لحظات خواب و بیداری کوشش کنیم که سانسور افکار عمومی را کنار بزنیم.

یعنی ما کار خودمان را بکنیم و حرف خودمان را بزنیم؛ فارغ از این که چه قضاوتی در مورد ما می‌شود؟

محمد قاسم‌زاده: بگذاریم آن‌ها وادار به عقب‌نشینی شوند. یک‌زمان اگر مانتو خانم‌ها تا زیر زانو نمی‌رسید جرم بود ولی حالا اصلاً مانتویی در تهران وجود ندارد. من یک دوست ژاپنی دارم که هرچند سال یک‌بار به ایران می‌آید، او به من می‌گفت: من هر وقت به ایران می‌آیم می‌بینم این مانتو ده سانت کوتاه‌تر شده! من هم گفتم: این خانم‌ها روزی یک نخ از پایین مانتو کم می‌کنند، این یک نخ به چشم نمی‌آید ولی تو هر باری که به ایران می‌آیی ده سانتش را می‌بینی. سانسور افکار عمومی را باید به این شکل کنار بزنیم. نمی‌شود در خیابان علیه افکار عمومی شلوغ کنیم ولی می‌شود کاری کنیم تا آن خانمی که در دوره قاجار روبنده داشت نوه‌اش تبدیل به یک خانم مینی‌ژوپی در خیابان‌های تهران شود. این دغدغه‌ای است که من همیشه به‌عنوان یک نویسنده دارم.

آقای قاسم‌زاده عزیز از شما صمیمانه سپاسگزاریم.

 

درباره محمد قاسم‌زاده

محمد قاسم‌زاده متولد ۱۸ تیر ۱۳۳۴ (۷ جولای ۱۹۵۵) است. او در شهر نهاوند واقع در غرب ایران از پدری آذری و مادری لر به دنیا آمد. به خاطر شغل نظامی پدر، دوران کودکی را در نواحی کردستان و لرستان و خوزستان سپری کرد. در دبستان اتحاد نهاوند و دبیرستان‌های آریا و کوروش‌کبیر درس خواند. سال ۱۳۵۳ وارد دانشگاه تهران شد و در زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرد. این دوره از درخشان‌ترین ادوار دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود. در جنبه‌ی تدریس، حضور استادانی چون عبدالحسین زرین‌کوب، سیمین دانشور، محمدرضا شفیعی‌کدکنی، محمدعلی اسلامی ندوشن و هما ناطق و بعدها الحاق روشنفکرانی مانند مصطفی رحیمی و علی نقی منزوی به این جمع، فضای مطلوبی به وجود آورد. محمد قاسم‌زاده با حضور و مراوده در محفل چنین اساتیدی گرایش عمیق به ادبیات کلاسیک فارسی و عربی پیدا کرد و به مطالعه‌ی مستمر آنها پرداخت. از طرفی فضای دانشگاه در دهه‌ی پنجاه شمسی به شدت درگیر مسایل سیاسی بود. این فضا به جنبه‌های نو توجه داشت و از سنت‌ها و گرایش‌های کلاسیک دوری می‌کرد. قاسم‌زاده با میل شدید به سیاست، به جنبه‌ی دیگری نیز روی آورد و آن ادبیات نوین ایران و جهان بود. خیلی زود به مطالعه و غور ادبیات غرب را که در دبیرستان به جد دنبال می‌کرد، در کنار ادبیات کلاسیک پی گرفت. این سال‌ها با شاعران مدرن عرب مانند عبدالوهاب البیاتی، بدر شاکر السیاب، نزار قبانی، محمود درویش، سمیح القاسم و ادونیس آشنا شد.

سال ۱۳۵۷ (۱۹۷۸) لیسانس گرفت و به تدریس ادبیات در دبیرستان‌های قایم‌شهر در استان مازندران پرداخت و همزمان تحصیل ادبیات فارسی در دانشگاه تهران را پی گرفت. سال ۱۳۷۶ با پایان دوره‌ی فوق لیسانس آموزش و پرورش را رها کرد و به مرکز تحقیقات علمی کشور پیوست. در سال ۱۳۷۰ برای تدریس ادبیات فارسی به کشور چین رفت و مدت سه سال در دانشکده‌ی صدا و سیمای پکن به تدریس پرداخت. سال ۱۳۸۳ به فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتقل شد و در گروه ادبیات تطبیقی شروع به پژوهش کرد. سال ۱۳۸۸ در اوج التهاب سیاسی پس از انتخابات ریاست ‌جمهوری ایران، از کار دولتی کناره گرفت و از آن زمان تاکنون تمام وقت به نوشتن مشغول است.

آثار محمد قاسم‌زاده آمیزه‌ای از وقایع تاریخی، به‌ویژه تاریخ معاصر ایران، وقایع اجتماعی و احوال فردی و تخیلی شگفت است که در برخی مواقع به داستان صبغه‌ای سورریالیستی یا جلوه‌ای از رئالیسم جادویی می‌دهد. او علاوه بر نوشتن داستان کوتاه و رمان، به پژوهش در فرهنگ عامه و روایت برخی از آثار کلاسیک فارسی نیز اقدام کرده است. محمد قاسم‌‌زاده در تهران زندگی می‌کند.

آثار داستانی

۱. پرندگان بی فصل/ مجموعه داستان کوتاه

۲. رقص پلیکان/ داستان بلند

۳. شهسوار بر باده باد/ داستان بلند

۴. بانوی بی هنگام/ رمان

۵. خاطرات محرمانه خانوادگی/ داستان بلند

۶. شهر هشتم/ داستان بلند. روایتی طنزآمیز از داستان منطق‌الطیر عطار؛ برنده جایزه پائلو کوئیلو

۷. رویای ناممکن لی جون/ رمان

۸. رقص در تاریکی/ رمان

۹. گفتا من آن ترنجم/ رمان

۱۰. توراکینا/ رمان

۱۱. نوستراداموس به روایت کلثوم ننه/ داستان بلند هجو تاریخی

۱۲. صندلی روی بالکن/ مجموعه داستان کوتاه

۱۳. چیدن باد/ رمان، برنده جایزه مهرگان، مهمترین جایزه بخش خصوصی

۱۴. در عین حال/ داستان بلند، منتشر شده در لندن، نشر مهری

۱۵. مردی که خواب می‌فروحت/ رمان

آثار تحقیقی

۱. افسانه‌های ایرانی/ هفت جلد

۲. داستان‌های عاشقانه ادبیات فارسی

۳. داستان‌های مثنوی

۴. داستان‌های پهلوانی و عیاری ادبیات فارسی

برچسب ها:

ارسال نظرات