«ادبیات مهاجرت» بخش دنبالهداری است که هم به ادبیات فارسیزبان و دستاندرکاران ادبیات فارسی در کانادا میپردازد و هم به آثار ادبی و داستانیِ مرتبط با مهاجرت در ایران. دراین راستا فرصت مصاحبه با فرهنگورانِ داخل کشور را نیز مغتنم میشماریم وقتیکه گذارشان به اینسوی دنیا میافتد. آنچه در این شماره میخوانید، حاصل همسخنیِ ما با سحر شریفنیک است، طنزپرداز ساکن کلگری است. او کارنامهی درخور درنگی در طنز و شوخطبعی دارد و صفحهی فعالی در اینستاگرام. امیدوارم از طریق مجله هفته فرهنگدوستان بیشتری با قلم و آثار ایشان آشنا شوند. |
خانم سحر شریفنیک دوست دارد خود را چگونه برای خوانندگان هفته معرفی کند؟
سحر شریفنیک: سلام من سحر شریفنیک ۳۹ ساله و نویسنده طنز هستم. قصه تاز جایی شروع میشود که کلاس پنجم نمره انشایم را بیست گرفتم و از همان لحظه دلم خواست بنویسم. طی سالهای بعدتر که نوجوان شدم هم مینوشتم. طنز که نه. ولی از شعر و متنهای موضوعی کوتاه و بلند گرفته تا نقد کتاب و فیلم که البته خوانندههایشان در حد معلم و بابا و مامان و عمه و دایی ماندند و چیزی نصیب باقی نشد. آن سالها قرار بود و دلم میخواست فلسفه بخوانم، اما نمیدانم چه شد که خیلی بیربط به علاقهام در دانشگاه اقتصاد خواندم. و بعد هم که بیربط ازآنجهت امرارمعاش وارد بانک شوم. خلاصه که ده سالی از هر آنچه که مربوط به نوشته و نوشتن و نویسندگی بود فاصله گرفتم. تقریباً ده سال و دقیقاً بعد از مهاجرتم به کانادا و کلگری. دورهٔ بعد از مهاجرت برای من هم مثل باقی زمانی برای تغییر و شروع دوباره شد. با پلتفرمهای مختلف فضای مجازی و علیالخصوص اینستاگرام آشنا شدم و دوباره شروع به نوشتن کردم. یعنی حالا همان شعر و متنهای روی صفحه کاغذ رفتند توی اینستاگرام.. بعد از مدتی نوشتن قصه را هم شروع کردم.
بارقههای نوشتن از کجا به شما آمد و چه شد که به سمت طنز و شوخطبعی رفتید؟
سحر شریفنیک: قصه کوتاه نوشتن را اینطور شروع کردم که با قصههای قدیمی مثل کتاب کدو لقلقه زن و قصههای بزبز قندی شوخی میکردم. چیزی شبیه نقیضهنویسی یا پارادوی که ازقضا از جانب مخاطبان هم خیلی استقبال شد. تعداد مخاطبان صفحه روزبهروز بیشتر شد و درخواستها برای نوشتن و ادامهٔ قصهها زیاد. کمکم قصههای طولانیتر شدند و روند پرورش شخصیتپردازیها پرداخت به موضوعها حالت حرفهایتری به خودش گرفت.
بعد از گذشت چند ماهی کمکم از بعضی نشرها پیشنهاد کار گرفتم. و برخورد اولیه من این بود «اصلاً مگر من میتوانم نویسنده باشم، نه نمیتوانم و چنین اتفاقی نمیافتد. نویسندهها باید خیلی آدمهای خاصی باشند!» ولی به گمانم نظر ناشران فرق میکرد. باوجود ترسی که از وارد شدن به دنیای حرفهای نویسندگی داشتم، با تردید همراه با شوق زیاد و همراهی خانواده تصمیمم را گرفتم و قرارداد کتاب اولام رو بستم.
اینطور شد که یک دوره اینستاگرام را کنار گذاشتم و شروع به نوشتن قصههایی با تم کودکیها و نوجوانیهای دهه شصت بهصورت طنز کردم. این کارها برگرفته از شوخیهایی بود که با محرومیتهایمان بود. سعی داشتم با این دردها شوخی کنم.
هر دفعه که میخواستم قصهای را بنویسم موضوع را برای خودم مشخص میکردم. تلاش من نگاه طنزپردازانه به تعارضات جامعه بود. به شرطی که موضوع را داد نزنم و به آن حالت شعاری ندهم. به چالش کشیدن هر آنچه که باعث انداختن فاصله در افراد جامعه میشد. اینطور که بخش داستانی قضیه مشخص باشد و در کنارش خواننده وقتی مطالعهاش تمام شد احساس کند که مثلاً چقدر چشموهمچشمی بد است یا مثلاً چقدر نگار مردسالارانه میتواند آسیبزننده باشد یا مثلاً سختگیریهای دورهٔ کودکی ما چقدر از بعضی لحاظها معنی نداشته و صرفاً باعث از دست رفتن خیلی لحظات ناب ما شده. راستش دنبال انجام رسالت خاصی نبودم ولی شاید فقط قصدم اشارت مختصر و تلنگری بود که حالا چقدر مفید افتاده را نمیدانم.
سال ۹۵ کتاب اولم و سال بعدش کتاب دومم چاپ شد. کتاب اولم «زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی» است که چهارده قصه کوتاه است؛ قصههای که به هم ربط ندارند ولی همانطور که گفتم هر قصه موضوعی است راجع به یکی از ناهنجاریهایی که در فرهنگ ما وجود دارد و با آن بزرگ شدیم. القصه که کتابها چاپ شدند و از اقبال خوب توفیق بسیاری نصیبشان شد و طی مدت کوتاهی به چاپ دوم و سوم رسید که برای من خیلی جالب و خیرهکننده و البته استرسزا بود.
تأثیر مهاجرت را بر کار و نوشتن و آثار شما چگونه بوده است؟
سحر شریفنیک: وقتی مهاجرت کردم با یک دوره افسردگی طولانی مواجه شدم. افسردگی طولانی منظورم چندین ساله نیست. یک سال اول احساس خلأ شدیدی داشتم. شما وقتی مهاجرت میکنی باید همهچیز را از صفر شروع کنی. دراینبین، نوشتن برای من یک مرهم بود و راهی بود برای رهایی از فکرهایی مثلاینکه تو هیچی نیستی، به هیچ دردی نمیخوری، حالا کی شود که تو بتوانی برگردی و مثل آدمهای اطرافت زندگی کنی، تو اصلاً اینجا چهکار میکنی، باید برگردی، بود. در یک زندگی با نگاه به عقبی داشتم جلو میرفتم و نوشتن خیلی من را آرام میکرد. ولی ذهنیتی نداشتم از اینکه چقدر میتوانم جدی و حرفهای بنویسم.
این روند آهستهآهسته اتفاق افتاد و بهصورت یکشبه نبود که من قصهای بنویسم و فردا صبحش بگویم ایول چقدر استقبال شده!؛ برعکس، خرد خرد احساس کردم که اگر بنویسم آدمهایی هستند که میخوانند. دنبال میکنند و مشتاق دوباره شنیدناند.
وقتی قرار شد که بهصورت جدیتر کار کنم مدتی مقاومت میکردم و باور داشتم که سواد کافی برای یدک کشیدن نام نویسنده را ندارم. باور غلطی هم نبود. من نویسندهٔ تازهکار کمسوادی بودم که فقط بلد بود بنویسد. به جد مطمئن بودم که اول خیلی باید یاد بگیرم. بخوانم و زیاد بیاموزم. ترس غرق شدن در حباب محبوبیت علت خوبی شد که طی سالهای اخیر در کنار نوشتن، آموختن را هم جز جدانشدنی در زندگیام بدانم.
اتفاق خوب بعدی را باید آشناییام با مهدی احمدیان طراح جلد کتابهایم بنامم. مهدی کارتونیستی فوقالعاده و نوازنده و طنزپرداز قهاری بود که باب آشنایی من را با روزنامهٔ طنز بیقانون باز کرد و من از طریق مهدی احمدیان سردبیر روزنامه آشنا و بهعنوان نویسنده در آنجا مشغول کار شدم.
و این روند، نقطهٔ عطفی هم داشت؟
سحر شریفنیک: بله؛ اتفاق مهم دیگر که شاید تا به الآن مهمترین اتفاق زندگی من هم باشد آشنایی مبارک با استاد ابراهیم نبوی است. حسن نظر ایشان به قلم من و تشویقهایشان برای ادامه و طرحها و نظرهایشان برای نوشتن کارهای جد تأثیر فوقالعاده و بیشازاندازه مثبتی در روند نوشتاری من گذاشت که به گمانم تا پایان عمر مدیون و ممنون اینهمه لطف و محبت و بزرگواریشان خواهم بود. یادم است یک دورهای مدام به من سخت میگرفت و از من میپرسید که هفتهای چند تا کتاب خواندی؟ من میگفتم: هفتهای چند تا کتاب یعنی چه؟ او دوباره میگفت: هفتهای چند تا کتاب خواندی؟ و من واقعاً یک دورهای هفتهای چهار کتاب میخواندم. حالا این بماند که کیفیت مهم است یا کمیت! فقط باید میخواندم و مینوشتم تا هوش و ذهنم عادت کند.
او به من آموخت: اینکه شما استعداد دارید یا اینکه مثلاً یک کتاب چاپ کردی ملاک نمیشود، اگر میخواهی در اینجایی که هستی بمانی باید سختی بکشی، باید روبهجلو باشی، باید خوب بخوانی، باید باسواد باشی، باید جایی که نشستی اسم هر آدمی که آمد حداقل یک آشنایی خردی با او داشته باشی، باید سبکها را بشناسی.
من همه اینها را طی شش سال یاد گرفتم ولی هنوز با مفهوم اینکه من که هستم خیلی مشکل دارم، اینکه بدانم در چه سطحی هستم دغدغه ذهنی خودم است. حالا درست نمیدانم ربطی به مصاحبه دارد یا خیر!
کتاب دوم شما در سال ۲۰۱۷ و بعدی هم در سال ۲۰۱۸ و هر دو توسط نشر کولهپشتی منتشر شدند. درست است؟
سحر شریفنیک: بله؛ آن سالی که من داشتم کارهای کتاب اول را انجام میدادم سالی بود که مادر و پدرم به اینجا آمدند. من بهاصطلاح اینجا مامان و بابای خیلی کولی (جالبی) دارم. خودشان میرفتند میگشتند و واقعاً کارهای خندهدار میکردند. عدم آشنایی آنها با فرهنگ اینجا و زبان بلد نبودنشان واقعاً اتفاقهای خندهداری پیش میآورد. من همان روزها دوباره در اینستاگرام خاطرههای کوتاه مینوشتم که مثلاً امروز مادرم این کار را کرد و یا اینکه پدرم امروز این حرف را زد. این خاطرههای کوچک نوشته میشد. مخاطبان هم میخواندند و از بابت آن بازخورد بسیار خوبی هم میگرفتم. بهاصطلاح نوشتههای کوتاه عامهپسند، که به پیشنهاد خوانندگان من را به سمت چاپ کتاب دوم برد. منتهی اگر بخواهم صادق باشم چاپ کتاب دوم کار عجولانهای بود. قصهها خوب و جذاب بودند ولی میتوانستم پختهتر کار کنم ولی بسنده کردم به اینکه مخاطب چه میپسندد و این استاندارد من نبود. حالا اسمش ایدهآلگرایی یا هر چیزی، شما هر کاری هم بکنید باز عدهای میپسندند و عدهای نمیپسندند ولی به مذاق خودم خوش نیامد. هرچند که توی این مورد هم آقای نبوی همیشه میگوید: «ول کن! کار فاخر را ول کن!»
این روزها زیاد میخوانیم و میشنویم که حضور در شبکههای اجتماعی در تضاد با فراغت و تمرکز لازم برای حرفهٔ نویسندگی است. تجربهٔ شما چیست؟ یک اینستاگرام پرفالور چه نسبتی با نوشتن شما دارد؟ آیا کمکی هم به داستاننویسی شما کرده؟
سحر شریفنیک: ازنظر من خیلی سادهلوحانه یا احمقانه است اگر من زمانی که دارم مینویسم فکر کنم فقط برای دل خودم مینویسم؛ به این معنی که «من این را مینویسم حالا اگر کسی هم خوشاش آمد خدا رو شکر»؛ نه اینطور نیست؛ من بهعنوان یک نویسنده مینویسم که خوانده شوم. وقتی من اینطور پیش خودم فکر کنم پس باید مخاطب برایم مهم باشد. کمکی که پلتفرم اینستاگرام به من کرد این بود که کمکم ذائقه کلی خوانندگان را کشف میکردم.
یک نویسنده ممکن است در چاپ دوم و سوم کتابش یک سری مطالبش تغییر کند یا جایی حتی در قصه دست ببرد که بهاصطلاح میگوید این کتاب ویرایش شده است. یا مثلاً یک نویسنده کتابی مینویسد بعد میدهد به ده بیست نفر از دوستان و اطرافیانش تا بخوانند و نظرشان را جویا شود. پس ما نیاز داریم که خواننده مطلب را ببیند و بخواند و صرفاً برای دل خودمان نمینویسیم. برایم همیشه مهم است چیزی را بنویسم که خوانده شود ولی تا یکجایی.
توجه بیاندازه به اطراف و حواشی ذهن نویسنده را از جستجوگری بازمیدارد. تمام حجت من برای نوشتن اجرای اثری است که نسبتبه کار قبلترم درجهای پیشرفت داشته باشد. مسیری روبهجلو با لحاظ کردن تعادل در ارتباط با مخاطب. که البته حفظ این تعادل هم کار سختی باشد ولی خیلی برای آن تلاش میکنم. فضای مجازی بهراحتی میتواند ما را ببلعد، زمانمان را بگیرد و تا حد زیادی سطحینگرمان کند.
از منظر کسی که بهنوعی مروّج نگاه شوخطبعانه به جهان در داستان است، طنز خود را بیشتر برآمده از خشم میدانید (تلخند و نیشخند) یا درصدد ایجاد لحظهای شاد برای مخاطب (نوشخند)؟ یا ترکیبی از اینها؟ یا اصلاً خارج از اینها؟
سحر شریفنیک: من نمیتوانم اسم خاصی روی کارهای خودم بگذارم، فقط میتوانم بگویم مجموعهای از اینها هستم. یکوقتهایی زیاد طنز اجتماعی یا همان تلخ طنز کار میکردم بنا به اتفاقهایی که در ایران میافتاد. این اتفاقها قبل از حادثه هواپیما تلخ بودند ولی زهرمار نبودند. میشد با آنها شوخی کرد بنابراین من زیاد مینوشتم و با اتفاقهای سختی که پیش میآید شوخی میکردم. ولی از یکجایی به بعد کارهایی کمتری داشتم و احساس میکردم هر اتفاقی که میافتد نیازی نیست همه ما در مورد آن عکسالعمل فوری نشان دهیم.
همیشه به خودم میگویم میخواهی راجع به ناهنجاری صحبت کنی توی قصهات به آن اشاره کن و لزومی ندارد همه موضوعات را در بر بگیری. ولی سعی کردم کارهای فکاهی بیشتری انجام دهم. به عبارتی آنچه که از دغدغهمندی داشتم را تلطیف کرده و آهستهتر به اوضاع جهان پیرامونم مینگرم. گفتم که تنها جایی که فعالیت روزانه دارم اینستاگرام است. فکر میکنم پلتفرم اینستاگرام جایی نیست که شما بخواهی دغدغههای خیلی جدی ذهنت را بیاوری؛ اگر قرار باشد جایی آنها را بنویسی چه در روزنامه باشد که در حال حاضر نیست، چه بخواهی بعداً بهصورت خیلی کلیتر با عنوان یک نوع فلسفه یا جهانبینیات آن را در قصهات بیاوری؛ همان کاری که من بهصورت خیلی ابتدایی در کتاب اولم کردم.
برای من بسیار مهم بود که در داستان جدیدم که اسمش «کامبیز عبدالمالک» است هم به این ماجرا اشاره کنم که اتفاقهایی که الآن داریم راجع به آن صحبت میکنیم میتواند به شکل یک کتاب قصه چاپ شود.
لطفاً از دورهمیهای داستان که در شهرتان برگزار میکردید هم برای خوانندگان ما بگویید.
سحر شریفنیک: تابستان سال گذشته، بعد از کرونا بود ولی اگر یادتان باشد کمی تبوتاب آن پایین آمد، شروع به فکر در مورد ایجاد یک جمع کتابخوانی کردم. بچههای کلگری جمع کتابخوانی و ازایندست جمعها دارند ولی آنها چیزی نبودند که من دنبالش هستم. حداقل باید کاری کنم تا مخاطب من بیاید و طنز گوش دهد.
با خودم گفتم جمع میشویم و کتاب میخوانیم.. ما از یک جمع دونفری شروع کردیم، یعنی روز اول همین دو نفر بودیم. از اینهمه آدمهای که اعلام آمادگی کردند فقط یک نفر به غیر خودم آمد. همیشه همینجور است. من از اول هم گفتم این کار را برای این انجام نمیدهم که حتماً خیلی شلوغ شود. خیلی جالب بود روزهای آخر که دیگر پاییز شده بود و کمکم میلرزیدیم چون بیرون مینشستیم ولی همچنان به تعداد بالا دورهم جمع میشدیم که به خاطر اوجگیری ناچار شدیم متوقفش کنیم.
من هرگز به این فکر نکردم که انجمن خاصی راهاندازی کنم، رئیس انجمن بگذارم، صورتجلسهای شکل دهم. این جمعها دوره همیهای بسیار دلی است که جمع میشویم، من از قصههای جدید یا قدیم خودم میخوانم و بعدش راجع به آن قصه گپوگفتی هست و تمام …!
و سخن پایانی ناگفته:
سحر شریفنیک: وقتی شروع کردم میگفتم اینکه میگویید نویسنده زن یا نویسنده مرد بیمعنی است، زن و مرد نداریم، شما اصلاً نباید به این شکل به قضیه نگاه کنید. هرکسی هرچه دلش میخواهد مینویسد.
من رکیک نویسی را نمیپسندم. ما آدمها چه ایرانی و چه غیرایرانی، معمولاً فکر میکنیم وقتیکه دیگر خیلی میخواهیم با هم راحت باشیم باید شروع به دریوری گفتن کنیم. خب ازنظر من این را که همه میتوانیم بهراحتی انجام دهیم ولی هنر یک طنزنویس این است که با رعایت اصول اخلاقی بتواند خوب بنویسد. و باور داشتم که این ربطی به زن و مرد ندارد. چه زن، چه مرد کسی طنزنویس موفق است که بتواند با رعایت اصول «اخلاقی» و نه «اسلامی!» طنزی بنویسد.
کمکم که روبهجلو آمدم شوکه شدم از اینکه میدیدم داستان فقط رعایت اصول اخلاقی نیست، بلکه موضوع اصل محدودیت فرهنگی است که شما را از نوشتن خیلی چیزها بازمیدارد و این داستان من را کاملاً محدود کرد. کاری که من الآن دارم انجام میدهم به گمانم شبیه به یک مبارزه نرم است. اصلاً برایم عجیب بود که چرا مثلاً در کتابهای ما کسی نمیتواند اسمش محمدحسن باشد و با آن شوخی کرد و باید اسم آن حتماً اسمی مثل هوشنگ باشد. این یک مثال فارغ از جنسیت بود البته. ولی در کل فرهنگ به تو اجازه خیلی شوخیها را نمیدهد. اما در همان موقعیت یک مرد بهراحتی میتواند با خیلی چیزها شوخی کند ولی یک خانم وقتی اسمش میآید انگار طرف میگوید آه آه اصلاً این چه شوخی بود کردی! چه دور از انتظار و این دسته قضاوتها
آقایان خیلی کلمات را میتوانند استفاده کنند، به خیلی جاها میتوانند اشاره کنند و با خیلی واژهها میتوانند شوخی کنند ولی وقتی یک زن صحبت میکند چنین نیست. یک طنزنویس مرد وقتی راجع به سکس حرف میزند ممکن است همه شروع به خندیدن کنند نه اینکه در مورد یک موضوع غیراخلاقی ولی همینکه در مورد سکس صحبت میکند. ولی جامعه نمیپذیرد یک خانم در مورد چنین مسائلی شوخی کند.
کاری که من الآن دارم در فضای مجازی انجام میدهم مثلاً اینکه ترسی از مطرح کردن زندگی خودم ندارم، میگویم تا جایی که اصول اخلاقی من را زیر پا نگذارد با آن جلو میآیم چهبسا کمکم جا بیفتد. من میرقصم، ناخنم را نشان میدهم، راجع به خانه کثیفم صحبت میکنم، با بچهام شوخی میکنم و بیش از همه با خودم شوخی میکنم ولی میدانم خیلی از آنها مسائلی هستند که اگر در ایران زندگی میکردم حتی در بیان آنها هم محدودیت داشتم، محدودیت «فرهنگی»، نه «اسلامی!»
استاندارد ذهنی من این است که روزی بیاید که آدمها به این فضا صرفاً بهعنوان یک تفریح نگاه نکنند. من خیلی کمبود آدمهای عمیق را در اطرافم حس میکنم، حتی در کنار دوستان نویسندهای که با آنها نشستوبرخاست دارم. خیلی ناراحتم که بیسوادی دارد رواج پیدا میکند. بیسوادی، به معنای اینکه آدمها خیلی ظاهربین هستند و خیلی لایههای سطحی را میبینند. خیلی دوست دارم به سمتی برویم که شوخی دلیلی بر این نباشد که به شما بهعنوان یک آدم سطحی نگاه کنند، به شوخی بیشتر توجه شود و افراد متوجه شوند که آدمهایی که شوخی میکنند لوده نیستند، آدمهایی که شوخی میکنند نگاه عمیقتری دارند و چه خود طنزنویسها، چه کسانی که طنز را میخوانند، سطح انتظارشان بالا برود، از طنز انتظار یک خندیدن و رد شدن نداشته باشند. امیدوارم از این تأثیر بدی که سوشیال مدیا دارد بر زندگی ما میگذارد که زندگی را بسیار سطحی نشان میدهد دوباره عبور کنیم و کمی عمیق به مسائل نگاه کنیم.
سحر شریفنیک عزیز؛ صمیمانه از شما سپاسگزارم.
ارسال نظرات