شاعر: وحید داور
نامش نبوکدنصر است
شاه میانرودان
بر آدمیرمگان، شبان
مهیبترینِ شبانان
تپانچهدهان فلوتآواز
ستبرلمبرِ بیتنبان
پشتش خمید
پشتش خمید و شاخ درآورد و شکستندش
و در جهان زیرزمین
فرشتهای ششپستان بر او گماشتند
که شیر نمیداد و پوست گلویش را
روزی سه بار
برای شیرهی خشخاش میبرید
پشتش خمید و در واژگون شدن
دیوی به او درآمد و جفتی زاد
یکی به نام اخشورُش و
دیگری بُختالنصر
یکی سوار پارسی و آن دیگر
سردار قادسی
اخشورُش آن شاه پارسی
بر مردمان خربنده میبود و
خود را برایشان مجسمه میکرد
زیرا مجسمه باید بود
تا زیر پایهات، به سایهات بگویند ظلالله
زیرا بر اسب ریخته باید نشست
اما بر اسب ریخته کیست که تا ابد بنشیند؟
و آن سوار سواران
از بیم کلهپا شدن
خرمگسان معرکه را از ریش میپراند
غافل از آنکه سگپشهای
میان ریش بلندش میشورید و
خویشتن را اخشورُش میخواند
پس با خروش خَررَمگان
و شاخشانهی اشتران پساپسشاش
فرو ریخت
تا آن کلام نبی واقع شود که گفته بود:
«آنگاه برنج و آهن و نقره خرد شده،
همچون کاه خرمنگاه تابستانی گردید.» ((۱))
سردار قادسی، بختالنصر
قائد اعظم بود که میفرمود:
«سِرِّ طول عمر، به سَر نیفتادن از خر است»
و خویش را به هر شکلی،
به شکل موشپَری
به شکل ماهی و مردوخ،
مگر به شکل اخشورُش افراشت
و دست برافشاند و سرود:
«من سیف ذییزنام زنبور نی، زغنام
شبدیز تیزتکام پرویز تهمتنام
بس قوچ و غرم که پخت بر نوک بابزنام
ای پتکها بزنید در سنگ نقش تنام»
چنین افتاد که توپ و تانک
کلاه دلقکان پوشیدند و
فرشتهای ششپستان رقصان شد
سپس عقابسری فرود آمد سربازپا که نیمدامن داشت
و بر سرش روبند راهراه کشید که چون برداشت
سردار قادسی دیگر، سی شاخه غنچهی رز بود
و بر سرش روبند ریشریش کشید که چون برچید
سردار قادسی دیگر، خرگوش پابهماه
و بر سرش پرچم کشید، پرچم پادافراه
سردار گفت: «ما برویم که برگردیم»
و رفت که برگردد
باری، سر از پیکر بختالنصر چنین افتاد
تا آن کلام نبی واقع شود که گفته بود:
«کَلده به غارت خواهد رفت.
ای غارتگران میراث من!
اگرچه شاد و سرخوشید و
مانند اسب شیهه میکشید،
مادرتان بس شرمسار خواهد شد.» ((۲))
من، دانیال، شاهد بودم
که خررمگان و اشتران پساپسشاش
تَرکه فرو کردند در منخرین خویش. ((۳))
این بود رویای سرم، در بسترم ((۴))
من، دانیال،
به رکنی و رامین و حسام فرمودم
این شعر را بکِشند.
توضیحات
۱) دانیال ۲:۳۵
۲) ارمیا ۵۰:۱۰-۱۲
۳) حزقیال ۸:۱۷
۴) دانیال ۴:۱۰
به رنگ کاج در آتش
به ایرج و فرناز و بهار
صدای قرقاولان را شنیدهای؟
اگر که بشنوی، میگویی اژدهاست.
صبحی سرخسروی
از خانه بیرون آمدم، رفتم به مُلکِ دوک
آنجا که بافهبافه روی خاک، تراکتورها تخم کردهاند
و خانههای اربابی بر بوتههای وُهل و کیالَک مینگرند.
و از مسیر ناشتای مرغابیان سبزسر
و از کنار دستکش روباه
و از گُمارِ گوزن گذشتم.
بر تپهها باد میدوید
فصل بهار بود
– وقتی که شاهان به جنگ میرفتند –((۱))
هر سنگچین که میدیدم،
پوشیده از گُلسَنگ و فضلهی قرقی، بکر آنقَدَر بود که میگفتم
قراولان سپاهی را اینجا، به نیزههای برنجین کشتهاند و
از خِفتان و خود لُخت کردهاند.
زیر کیالَکی، به جای شمشیر، توپ شکستهی گُلفی یافتم
-چیزی برای تزیین میز تحریرم، کنار صدفها و شیشههای مرکب
صدای قرقاول میآمد؛ میگفت: غرقا غرقا غرقا
چمن پُر از پَرِ پودپود
- انگار ماری خزیده و تارانده باشدش
اما در این جزیره مار کجا بود؟
صدای قرقاول آمد: غرقا غرقا
چیزی دوید -چیزی به رنگ کاج در آتش
طوقی سفید به گردن داشت
پرچینِ خار به فرمانش،
پرچینِ خار بُخارش کرد.
به خانه فکر میکردم، به خواب نیمروز.
به پشت کاجستان رسیده بودم که کوچه داد – کوچهی تاریک.
میان راه کُلَشپوش، به پوکهی سرخی لگد زدم.
از دورها صدای قرقاول میآمد،
یا تیغههای کلوخکوبی
که روغن نخورده بود.
توضیحات:
۱) «به هنگام بهار، آن زمان که پادشاهان به جنگ بیرون میروند». اول تواریخ ۲۰:۱، و دوم سموئیل ۱۱:۱.
ارسال نظرات