شعری از ماندانا زندیان

شعری از ماندانا زندیان

آرام،

شبیه مکثی پنهان

فاش می‌شوی

در فکرهای بلند وُ حرف‌های کوتاهِ چشم‌هایت

وَ سایه‌ات از صدای دریا پُر است.

 

نشسته‌ای وُ فصل

رنگ‌های گرم خیالش را

بر شانه‌هایت می‌نشاند

آسمان را در سینه‌ات،

 تا من باد را بپوشم

 کولی شوم در کلمات وُ

 آتش به آتش بخوانمت تا کمانهٔ نور

وَ شورِ صدایت

 از ابر، باران

از خاک، عطر ببارد

در آوندهای آبیِ دیوار، وُ

نستعلیق دست‌هایت

انحنای شب را

پس بگیرد از ترس وُ

هموار ‌شود گوشه‌ای از جهان

در شرجیِ ماه

که قرص بود وُ

شب

که محکم.

 

کلمات زنده‌اند

نفس می‌کشند تو را

در چشم‌های من، بلند وُ

زمان

به زبانِ تمام رودها

دریا می‌شود.

 

ارسال نظرات