نویسنده: علیرضا سردشتی، کارگردان
فیلم از چهار اپیزود بر اساس یک خواب تدوین شده است. اپیزود نخستِ این فیلم به کودکی و زندگی هوشنگ آزادیور میپردازد؛ اپیزود دوم دربارهی کتاب «پنج آواز برای ذوالجناح» است؛ اپیزود سوم به کتاب «شعر دیگر» میپردازد و در نهایت در اپیزود آخر شاهد پرداختن به اعضای شعر دیگر هستیم.
«شعر دیگر» یک جریان شعری مهجور در دهه ۱۳۴۰ بود که به وسیلهی پنج، شش شاعر که سرآمدشان بیژن الهی بود، مطرح شد. در این جریان هوشنگ چالنگی، هوشنگ آزادیور، محمود شجاعی، پرویز اسلامپور، فیروز ناجی، بهرام اردبیلی و چند شاعر دیگر فعالیتهای گستردهای داشتند.
در زمانی که فیلم ساخته شد، آزادیور تنها آدمی بود که میتوانست به صورت خوب و دقیق دربارهی این جریان و این نحلهی ادبی صحبت کند؛ بنابراین به سراغ او رفتم. در کل میخواستم با ساخت این فیلم به جریان «شعر دیگر» و هوشنگ آزادیور بپردازم؛ چرا که «پنج آواز برای ذوالجناح» آزادیور یکی از بیبدیلترین مجموعه شعرهای جریان «شعر دیگر» است.
زمان این فیلم 35 دقیقه است که نسخه 30 دقیقهای آن برای جشنوارهی فیلم کوتاه تهران آماده و ارسال شد. در این مستند بر خلاف مستندهای دیگر نخواستم با شخصیتهای مختلف مصاحبه کنم و تنها آزادیور است که در این باره صحبت میکند و همه چیز در خانهی او رخ میدهد.
بخشی از نریشن فیلم:
همه چی همیشه از یه خواب شروع میشه...
این خوابها
این خوابهای لعنتی
این خوابهای خوب
این آدمهای خوب
این آدمهای بد
این جاهای خوب
اصلا گاهی فکر میکنم ما تو بیداری کارهایی رو میکنیم که تو خواب بهمون الهام میشه؛
یه مدت پیش با یه سری از دوستام رفتم از هوشنگ آزادیور فیلم گرفتم، فیلم در مرحلهی تدوین بود که هوشنگ مُرد؛ تدوین عقب افتاد و نمیدونستم دیگه چطور جلو ببرمش تا اینکه بعد از چند ماه، یه شب خواب دیدم...
خواب دیدم تو یک برجی هستم و قراره از طبقهی بالای اون برج با آسانسور بیام پایین. آسانسور موقع پایین اومدن انگار داشت توی هوا قل میخورد، گیج گیج بودم و همهش می ترسیدم که ممکنه سقوط کنم. بالاخره به پایین رسیدم و وارد یک اطاق شدم. دیدم آزادیور نشسته و داره با چند نفر شبیه خودش حرف میزنه، اول فکر کردم برادرهاش هستن، اما نه خودش بود؛ آزادیور نمرده بود و همهی ما رو سر کار گذاشته بود. بهش گفتم آقای آزادیور همهی ما جنازهت رو دیدیم... اون گفت همهش صحنهسازی بود، من دیگه خسته شده بودم از این دنیا، باید تنها میموندم و حوصلهی هیچکسی رو هم نداشتم، جرئت هیچکاری هم نداشتم، تصمیم گرفتم تو یه صحنهسازی نشون بدم که خودکشی کردم و مُردم...
میپرم بغلش و هقهق گریه میکنم و میگم از وقتی شما مُردی خیلی به ما سخت گذشت، خیلیها براتون گریه کردن. از آدمهایی که تو مراسم تشییعش اومدن میگم، از اونهایی که براش گریه کردن. ناراحت میشه و مثل همیشه به پایین نگاه میکنه و میگه: ای داد...
از خواب میپرم و میدونم آزادیور خودکشی نکرد، اون روی تخت بیمارستان جون داد، اون خیلی وقت بود که دق کرده بود و مُرده بود؛ از بس که زندگی رو دوست داشت، از بس که شاعر بود...
ارسال نظرات