«مامان از مادران خاوران بود و سالهای بسیاری را پشت دیوارهای زندان اوین و گوهردشت برای ملاقات من و برادرم و همسرم سپری کرد. او دو سال خود را مادرِ همسرم معرفی کرد تا او بتواند کودکانش را ببیند. شجاعتی که ریشه در عشق و محبت داشت.»
متنی که در چند خط بالاتر خواندید، نوشته اکرم خاتم، یکی از زندانیان سیاسی دهه ۶۰ بود که همراه با عکسی که میبینید در فیس بوکشان منتشر کردند. در این عکس خانم سالخوردهای را در تظاهراتی بر ضد احکام اعدام در رژیم جمهوری اسلامی بینید، این تظاهرات در تورنتو بوده است.
«مادرم ۱۷ سال اخیر را در تورنتو بود و آنجا نیز زخم اعدام را فراموش نکرد و در تظاهرات علیه اعدام ایرانیها شرکت میکرد.
در سال آخر قادر نبود عزیزانش را بخاطر آورد ولی زمانی که تلویزیونهای شبکهای تصاویری از خاوران را نشان میداد برافروخته میشد و با خشم کلماتی میگفت.
ظاهرا خوره آلزایمر قادر است چهره عزیزان را از یاد ببرد ولی زخم خاوران تا آخرین روزها در کنجذهن جا خوش میکند. مامان چند ساعت قبل در خواب فوت شد»
زخم اعدامی که این زندانی سیاسی از آن حرف میزند به اعدامهای دهه شصت بر میگردد.
بخشی از این روایت را به قلم ایشان در سایت آوای تبعید میخوانید:
«... من به سه سال حبس محکوم شدم و رسول به هفت سال. فردای دادگاه رسول را به زندان گوهردشت منتقل کردند و من در اوین ماندم. در قریب چهار سالی که در زندان بودم، یک بار در زندان با همسرم ملاقات داشتم، در زندان گوهردشت، زمانیکه با تعدادی از زنان زندانی در سال ۶۶ به آنجا منتقل شدم.
دیدار عجیبی بود، ده دقیقه در حضور چند پاسدار. باید بلند حرف میزدیم که آنها صدایمان را خوب بشنوند. هنگام وداع که داشتم چادر و چشمبند را مرتب میکردم، یکباره رسول زیر چادرم خزید و مرا محکم در آغوش گرفت. یکی از پاسدارها با لحن چندشآوری گفت ما که خواستیم ملاقات شرعی بدهیم، زنت قبول نکرد. اگر میدانستم این آخرین دیدار خواهدبود، او را از خودم جدا نمیکردم.
من تیر ۶۷ آزاد شدم.
بعد از دو بار ملاقات با رسول تمام ملاقاتهای زندان قطع شد. اوایل مرداد ۶۷ بود. بچهها دلشان به همین دیدارهای دو هفته یک بار خوش بود و نمیفهمیدند که چه شده که دیگر نمیتوانند پدرشان را ببینند. من هم نمیفهمیدم.
در آذرماه خبر فاجعه آمد. از زندان تلفنی اطلاع دادند که خانوادهام برای گرفتن وسایل رسول مراجعه کنند. مادر و پدرم رفتند و دو ساک لباس گرفتند که یعنی رسول اعدام شده. بیش از این چیزی نگفتند. مادر و پدرم سر راه دسته بزرگی گل لاله گرفتند و با نوار سیاهی به دور ساکها بستند و آنها را برای من آوردند.
به رغم تهدیدها و فضای ارعاب برای رسول عزیزم مراسم بزرگی در خانه پدریام برگزار کردم. خواستم این شعر پل الوار بر دیوار سالن با حروف بزرگ نوشته شود:
«در اینجا کسی آرمیده است که زیست/ بیآنکه شک کند که سپیده دمان برای هر انسانی زیباست...»
اکرم خاتم در پایان این روایت که در همین دوره اخیر و خیزش انقلابی زن زندگی آزادی نوشته شده، آورده است: «این روزها که ایران عزیزمان غرق در امید است تا از بختک سرکوبگران رها شود، گاه رسول را همانطور جوان و پرانرژی در کنارم نشسته و خندان میبینم که تکیه کلام مورد علاقهاش را تکرار میکند: سحر میشه، سحر میشه، سیاهیها بدر میشه….»
ارسال نظرات