پیمودن مرزهای تعصب و اجبار با رکاب زدن

مهشید هادی: وقتی به کانادا پناهنده شدم تنها دارایی من دوچرخه‌ام بود

مهشید هادی ۳۱ سال بیشتر ندارد، ولی زندگی پرفراز و نشیبی از اصفهان تا ترکیه و سرانجام در کانادا داشته است. زندگی او با مبارزه و عشق به دوچرخه گره خورده است.

مهشید هادی ۳۱ سال بیشتر ندارد، ولی زندگی پرفراز و نشیبی از اصفهان تا ترکیه و سرانجام در کانادا داشته است. زندگی او با مبارزه و عشق به دوچرخه گره خورده است.

«هفته» گزیده‌ای از گفته‌های او را در تارنمای بای‌سیکلینگ در ادامه آورده است.مهشید زندگی‌اش را چنین روایت کرده است:

«در سال ۱۹۹۷ که پدر و مادرم برایم دوچرخه خریدند، دختری ۶ ساله در اصفهان بودم و هیچ چیزی را بیش از این دوچرخه دوست نداشتم.

پس از زمین خوردنهای بسیار، به خودم یاد دادم که چطور در حیاط خانه‌مان دوچرخه‌سواری کنم.

بر دوچرخه احساس آزادی داشتم و چیزی جز این نمی‌خواستم که همیشه پدال بزنم.

وقتی ۹ سالم شد، دیگر نمی‌توانستم آزادانه دوچرخه‌سواری کنم. این زمانی است که به ناچار باید حجاب می‌داشتم و در مراسم جشن تکلیف که پایان کودکی و آغاز بزرگسالی است شرکت کردم. دیگر کودک نبودم و یک زن محسوب می‌شدم. پس، دیگر نمی‌توانستم دوچرخه‌سواری کنم، چون طبق قوانین زنان حق دوچرخه سوار شدن ندارند. بنابراین، سفری طولانی را برای بازپس‌گیری آزادی‌ای که زمانی داشتم آغاز کردم.

هر چه بزرگ‌تر می‌شدم، در برابر سرکوب زنان در ایران، واکنش بیشتری نشان می‌دادم. مرزها را زیر پا می‌گذاشتم و به قوانین بی‌اعتنا بودم. ۱۲ سالم بود که موهایم را بسیار کوتاه و از زنانی که دچار خشونت خانگی شده بودند، دفاع کردم. در سیاست، بیشتر و بیشتر فعال شدم و تنبیه خانگی را تجربه کردم.

پدرم مردی سنتی، متأثر از فضای مردسالار جامعه‌ی ایران و بی‌سواد بود. فکر می‌کرد که با منع کردنم از حقوقم از من محافظت می‌کند. مادرم، ولی، همیشه کمکم بود، اما همیشه می‌ترسید که مجازات شوم.

من که مسیحی شدم، فعالیتها و باورهای مذهبی‌ام توجه وزارت اطلاعات را به خودش معطوف کرد. در سال ۲۰۱۴ به خانه‌مان ریختند و همه جا را زیر و رو کردند و هر چه توانستند با خودشان بردند تا ثابت کنند که مسیحی فعال و جاسوسم.

من هم که ترجیح می‌دادم بمیرم تا در زندان شکنجه‌ جسمی و روحی ببینم، با مادرم شبانه و تنها با لباسهای بر تنمان به ترکیه فرار و چند سالی را در آن جا به عنوان پناهنده زندگی کردیم. پدرم ولی به علت معلولیت نتوانست آن زمان فرار کند.

اگرچه از ایران فرار کرده بودیم، اما هنوز احساس آزادی نمی‌کردم و دوست داشتم دوچرخه‌سواری کنم. آسیب‌دیده و هراسان بودم و هر شب کابوس می‌دیدم و از آژیرها می‌ترسیدم.

هیچ حمایتی یا مشاوره‌ای برای پناهندگان وجود نداشت. با این حال، به اندازه کافی خوش‌شانس بودم که جامعه‌ی تئاتر مرا پذیرفتند و همکاری انگلیسی مرا برای کار قانونی استخدام کرد.

 به مدت دو سال بسیار سخت کار کردم تا پول کافی برای خرید دوچرخه را پس‌انداز کنم. به تمام آموزشگاههای زبان شهر مراجعه کردم و سرانجام یکی از مدارس مرا به صورت قانونی استخدام کرد.

درها به رویم باز شد. چند ماه پس از ورودم، با قهوه ترک و رنگهای طبیعی (ارزان‌ترین ماده‌ای که کشف کردم) نقاشی می‌کردم و یکی از دوستانم در آلمان تعدادی از آثار هنری مرا برایم به فروش رساند.

در ۲۳ سالگی، بالاخره دوباره دوچرخه داشتم و از آزادی که به من می‌داد نهایت استفاده را کردم.

به نظر می‌رسید که من تنها پناهنده‌ی دوچرخه‌سوار در ترکیه بودم، زیرا بیشتر مسافران اروپایی را سوار بر دوچرخه می‌دیدم. به عنوان پناهنده، من اجازه نداشتم شهری را که در آن ثبت نام کرده بودم، ترک کنم. بنابراین با سازمان ملل تماس گرفتم و درخواست کردم که داوطلبانه به پناهندگان سوری در اردوگاه‌های ترکیه کمک کنم.

سپس به دفترهای مهاجرت در مناطق پناهندگان رفتم و با پلیس صحبت کردم. وقتی آنها نیت صادقانه من را برای کمک به دیگران دیدند، کارتم را تمدید کردند و به من اجازه دادند با دوچرخه سفر کنم.

سپس در اواخر سال ۲۰۱۸، به کانادا مهاجرت کردم و دوچرخه‌ام را که یکی از معدود داراییهایم بود با خودم به این جا آوردم.

از زمانی که به کانادا نقل مکان کرده‌ام، همه جا با دوچرخه رفته‌ام، از جمله گلف آیلندز و بزرگراه آلاسکا در یوکان.»

ارسال نظرات