به بهانه سالروز تولد الویس افغانستان در ۱۴ ژوئن

احمدظاهر هنرمندی که تولد دارد اما مرگ نه

احمدظاهر هنرمندی که تولد دارد اما مرگ نه

احمدظاهر اسطوره‌ای حنجره طلایی؛ هنرمندی که بر صفحه روزگار ما تولد دارد نه مرگ و تا هنوز هیچ هنرمندی جایش را پر نکرده است. او نقطه مشترکی است که جنس‌ها، نسل‌ها، تبارها و قوم‌ها را بهم پیوند می‌دهد. او ناب است و ناب خواهد ماند.

نرگس هاشمی

 

احمدظاهر اسطوره‌ای حنجره طلایی؛ هنرمندی که بر صفحه روزگار ما تولد دارد نه مرگ و تا هنوز هیچ هنرمندی جایش را پر نکرده است. او نقطه مشترکی است که جنس‌ها، نسل‌ها، تبارها و قوم‌ها را بهم پیوند می‌دهد. او ناب است و ناب خواهد ماند.

۲۴‌ام جوزا مصادف است به سالگرد وفات او. در صفحات اجتماعی مانند سال‌های قبل علاقه‌مندان احمدظاهر از او یادها کرده و یکی آهنگی او را پخش کرده و یکی دیگر هم خاطره‌های او را. ما هم امروز خاطره‌ها و یادبود‌ها و قلم‌آرایی‌های نویسندگان و ادبای افغانستان را درباره احمدظاهر به نشر می‌رسانیم:

کاوه شفق شاعر و نویسنده خاطراتش را از آهنگ‌های احمد ظاهر چنین به رشته تحریر در آورده است:

«هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی»

«ما که کودک بودیم، جوانان و نوجوانان احمدظاهر می‌شنیدند؛ ما که نوجوان شدیم و عاشق دختر همسایه، احمدظاهر دستِ مولانا را گرفته، مست و سرشار به سراغ ما آمد و با آن آواز دلنشین، گرم و جادویی‌اش ترانه سر داد که: «آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو!» و واقعن حرف‌های دلِ ما را فریاد زد و ما سُبُک شدیم.

از آن لحظه به بعد احمدظاهر رفیق تمام لحظه‌های تنهاییِ ما شد. روزی نبود که او با دل‌های عاشق ما گپ نزند و شبی نبود که ما دلتنگی‌ها، دردها و شادی‌های ما را با ترانه‌های او فریاد نکنیم.

وقتی احمدظاهر برای ما گفت: «عاشق شده‌ای ‌ای دل، غم‌هایت مبارک باد» متوجه شدیم که راستی، چه غم نازنینی است این غمِ عشق، واقعن تبریکی دارد. همین غمِ عشقِ نوجوانی است که برای نخستین‌بار ترا متوجه زیبایی‌های طبیعت، موسیقی و شعر می‌سازد؛ برخی‌ها را هم همین عشقِ معصومانه است که به شهر هنر رهنمون می‌شود.

جوان که شدیم، رابطه‌ی احمدظاهر با ما وسیع‌تر شد. او گاهی با بیدل به سراغ ما می‌آمد و ترانه سر می‌داد که «نه ترنمی نه وجدی، نه تپیدنی نه جوشی / به خُمِ سپهر تا کی میِ نارسیده باشی»، یعنی‌ ای جوان، برخیز، زندگی را در آغوش بکش، دیوانه‌گی کن، عاشق باش، گناه کن، بِرقص و ترانه بخوان تا لذت زندگی را بدانی؛ گاهی هم با لاهوتی به ما می‌گفت: «زنده‌گی آخر سر آید، بندگی در کار نیست / بندگی ‌گر شرط باشد، زندگی در کار نیست»، گاهی با ما به «سنگِ ران» می‌رفت و در میان طبیعت زیبا با ما می‌رقصید و گاهی هم در خلوت‌های غمینِ ما می‌آمد و زمزمه می‌کرد که «مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی / تو هم ‌ای نازنین قدر مرا نشناختی رفتی» و ما سر بر شانه‌ی آواز ملکوتی‌اش گذاشته می‌گریستیم؛ گاهی فریادِ بیدارکننده‌ی مولانا را از آن‌سوی قرون در قرن بیست می‌آورد و به گوشِ عقلِ ما می‌رساند که «ای قوم به حج‌رفته کجایید کجایید؟!»، گاهی هم بر افکارِ قرون وسطایی می‌خروشید که «اگر آواره و مستم، به کس چه، به کس چه…»

یک روز هم که هنوز نوجوان بودیم، ناگهان شنیدیم که احمدظاهر بر اثر یک حادثه‌ی ترافیکی جان‌اش را از دست داد.

برخی‌ها می‌گفتند که حفیظ‌الله امین او را کشت، برخی دیگر می‌گفتند که تلون او را کشت و از همین آوازه‌ها بسیار. این‌که واقعن احمدظاهر را، احمد ظاهرِ ما را، سرشارترین صدای کابل، شاید هم سرشارترین صدای افغانستان را کسی به قتل رسانید یا بر اثر حادثه‌ی ترافیکی جانش را از دست داد، حرف دیگریست، واقعیتِ فاجعه‌بار این بود که احمد ظاهر دیگر نبود، دیگر از قلبِ عاشق‌اش برای دل‌های عاشق آواز نمی‌خواند، کابل دیگر احمد ظاهر نداشت.

به‌مجردی که خبرِ مرگِ احمدظاهر در شهر طنین انداخت، تمام شهر کابل در ظرف چند ساعت به ماتم‌سرا مبدل شد. آخر، عاشقانه‌ترین، گرم‌ترین، سرشارترین و جوان‌ترین صدای کابل و شاید هم صدای افغانستان دفعتن و بی‌مقدمه خاموش شده بود، آن‌هم در اوج جوانی. احمد ظاهر همان‌روز تازه ۳۳ساله شده بود که خاموش شد.

همان روز فکر کردیم احمدظاهر مُرد، رفت و تمام شد؛ مردم گریستند و زیرِ لب گفتیم «خدا بوَد همرایِت.»

ما رفته رفته جوان شدیم، روزگارِ ما تحت حاکمیتِ دولتِ آن‌وقت و شرایطِ ناشی از آن روز به روز بدتر، توفانی‌تر و غم‌انگیزتر می‌شد اما جالب این‌که احمدظاهر شب و روز آن‌جا بود، با ما بود، در هر خانه بود، با ما گپ می‌زد، برای ما آواز می‌خواند، حرف‌های دلِ ما را فریاد می‌زد؛ خلاصه احمدظاهر پس از مرگ‌اش نیز زنده‌ترین زنده‌ی شهر بود.

ما مجبور به ترک وطن گردیدیم و در تمام کره‌ی زمین پراگنده شدیم، احمدظاهر در تمام کره‌ی زمین با ما بود و باز هم با لاهوتی به سراغ ما می‌آمد و می‌سرود: «فقط سوزِ دلم را در جهان پروانه می‌داند / غمم را بلبلی کآواره شد از لانه می‌داند» یا با صادق سرمد به سراغ ما می‌آمد که «در صبحدمِ عشرت هم‌دوشِ تو می‌رفتم / در شامگهِ غربت بالینِ سرم بودی.»

خلاصه احمدظاهر با کوله‌باری از اشعار حافظ، مولانا، سعدی، لاهوتی، فرخی یزدی، استاد خلیلی، فروغ فرخزاد، محمد قهرمان، سیمین بهبهانی، ناصر طهوری، معینی‌کرمانشاهی، شهریار، رهی معیری، عماد خراسانی و بسیار شعرای دیگر در هر لحظه و هرجا با ما بود و هنوز هم با ما هست.

امروز که ما رفته‌رفته از مرز پنجاه گذشته‌ایم، هنوز هم احمدظاهر با ما می‌نشیند، حرف‌های دلِ ما را می‌شنود، برای دلِ ما می‌خواند و از دلِ ما می‌خواند.

وقتی در روز خاک‌سپاریِ پدرم در گوشه‌یی با خودم ایستاده بودم و کلمات از ذهنم فرار می‌کردند، احمد ظاهر بود که شعر سعدی را با کامپوزِ جاودانِ استاد زلاند در گوشم زمزمه می‌کرد که «در رفتنِ جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می‌رود.»

احمدظاهر در دلِ نسل ما و نسلِ قبل از ما به همان ویدیوها یا آلبومِ عکس‌هایی می‌ماند که چهل- پنجاه‌سال خاطره را جلوی چشم‌ات می‌آورد و تو از تماشای‌شان خسته نمی‌شوی. همه لحظه‌های‌اند که ما آن‌ها را زندگی کرده ایم، شیرین یا تلخ و احمدظاهر در همه آن لحظه‌ها جاری بوده؛ او گویا تمام رازهای زندگیِ ما را می‌دانست و هنوز هم می‌داند.

موسیقیِ احمدظاهر برای من خاطره‌ی وطن نیست، خودِ وطن است. بلی، من در آهنگ‌های احمدظاهر وطن کرده ام، هر جا با من است، چه «در صبحدمِ عشرت»، چه در «شامگهِ غربت»، احمد ظاهر زبانِ بی‌زبانی‌های من است. احمدظاهر وطنِ من است!

جالب این که وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کنیم و نسل جوانِ امروز را می‌بینیم که در تمام کره‌ی زمین، هرجایی که هست، با احمدظاهر آشناست، از احمدظاهر می‌داند، از احمدظاهر می‌خواند، یعنی افغانستان را که ندیده است، در صدا و قصه‌های احمد ظاهر می‌بیند. چه اعجوبه‌یی واقعی!

حالا می‌بینم، آن‌زمان که ما فکر کرده بودیم احمدظاهر مُرد، رفت و تمام شد، اشتباه فکر کرده بودیم. در اصل در همان ۲۴ جوزای ۱۳۵۸ (۱۴ جون ۱۹۷۹) احمدظاهر نمرد، بلکه مرگِ احمدظاهر بود که مُرد.

احمدظاهر تا همین امروز همان‌طور جوان، سرشار، پُر جوش‌وخروش، لبریز از عشق و زندگی سال‌ها را عبور کرده، نه پیر می‌شود و نه می‌میرد.

چه‌قدر انتخاب جالب و دقیق کرده بود، وقتی از زبان استاد خلیلی به گوش ما خواند که: نام چو جاوید شد، مردن‌اش آسان کجاست؟ «هنرمند یعنی این!»

 

دینا امین شاعر و نویسنده احمدظاهر و اهنگ‌هایش را چنین تعریف کرده است:

«احمد ظاهر؛ از دید من فراتر از یک هنرمند، جهانی ست که می‌توان در او و مهربانی صدایش سفر کرد، با معجزه‌ی هنر آشنا شد، طعم عشق را چشید، با آزادگی هم صحبت شد، و شور زندگی را با اشتیاق تمام تجربه کرد.

احمد ظاهر، انسانی که جهان تازه خودش را خلق کرد و به اثبات رساند که هدیه انسان آزاده، عشق، حرمت و انسانیتی است که بی‌هیچ مجادله‌ای با روح و تن و قلب آدمی می‌آمیزد و تا بی‌مرزی‌های هستی همدم، جاری و زنده خواهد بود.

در دامن صحرا، بی‌خبر از دنیا

خوانده به گوشم می‌رفت

نوای هستی را

آنکه به نقش زمانه دل نبندد

نغمه عشق و هوای دل پسندد

این نوای جاودانی، با تو گویم‌گر ندانی

راز عشق جاودانی…

صدایش هماره در رگ زندگی جاری باد! »

 

امین الله داغ خاطره یکی از خبر نگاران را پس از دیدن داخل خانه احمدظاهر چنین نگاشته است:

روزی خبرنگاری به خانه احمدظاهر می‌رود تا مصاحبه‌ی با وی انجام دهد. داخل خانه تعارف شده می‌نشیند. احمدظاهر بر روال حرف مهمان‌نوازی، می‌رود تا چای بیاورد، خبرنگار تنها نشسته به چار طرف در و دیوار خانه احمدظاهر خود را مصروف ساخته می‌بیند که در و دیوار خانه احمدظاهر با تصاویری ازسوژه‌های تراژیدی و غم‌انگیز مانند: تصویر پیرمرد سالخورده‌ی ژنده‌پوش، تصویر طفل گدا، تصویر مرد فقیر بوت دوز، تصویر زن مسن با لباس کنده کنده و پینه و پاره.

از احمد ظاهر می‌پرسد: خبرنگار

«تو با اینهمه ناز و نعمت و شان و شوکتی که در زندگی داری، چرا عوام فریبی میکنی؟ و اینگونه تصاویر حزن‌آور را روی دیوار خانه‌ات می‌بینم، این چه است؟»

احمدظاهر آهی سرد و عمیقی کشیده می‌گوید: «شما تنها احمد ظاهری را می‌شناسید که پول دارد، شهرت دارد، آواز خوب دارد و همیشه خوشحال و خنده بر لب‌هایش است. اما، از احمدظاهر دومی که همیشه در درون می‌گیرید و با غم‌ها سر و کار دارد؛ بیگانه استید. و گفته (از برای غم من، سینه دنیا تنگ است)

به گمان من احمدظاهر عقیده‌ی عجیب به خداوند داشته چنانچه در لابلای آهنگ‌هایش خوانده است:

«هفت آسمان را بر درم و ز هفت دریا بگذرم - چون دلبرانه بنگری بر جان سرگردان من»

واقعا اگر خداوند به سوی بنده خود یک نظر کوتاه لطف کند، گذر از پر مخاطره‌ترین مهلکه‌های روزگار برایش هیچ است.

برچسب ها:

ارسال نظرات