چه از حسین زمان چیزی را دوست داشته باشیم و چه نه؛ چه از همراهیاش با اصلاحطلبان خوشمان بیاید و چه نه و چه از سرشاخ شدنش با حکومت در این چند سال آخر چیزی بدانیم و چه نه اما گمانم برخی از ما در روزهای سنگین مهاجرت که گاهی پیش میآیند سراغی از آهنگ «مسافر» او گرفتهایم و چهبسا با شنیدنش و یاد زادگاه و کسانی که در آن جا گذاشتهایم، اشکی تازه کردهایم.
وقتی یکی مسافر میشود و به کیلومترها دورتر از وطن میآید، برای خودش و آنهایی که جا گذاشته، بغضی میسازد که در روزهایی در هر دو سو میترکد و اصلاً هم به این ربطی ندارد که در عصر ارتباطات میشود با واتساپ و… با آنهایی که جا گذاشتهای چشم در چشم شوی و حرف بزنی… هنوز این ارتباطات پیشرفته هم نتوانسته خلأ آغوش گرمی را که باید تو را در خودش بگیرد، حل کند. هنوز این دنیای پیشرفته که خودنمایی هوش مصنوعی در آن شروع شده نتوانسته حس لمسکردن سنگ قبر عزیزی که از دست دادهای و دیگر همان هم در تیررس انگشتانت نیست را پر کند.
اینها بخشهایی و شاید گرههایی از زندگی خیلی از مهاجران است که با رستوران و کنسرت دست جمعی و زبان خواندن برای گرفتن ارتباط بیشتر هم باز نمیشوند که نمیشوند؛ بهویژه برای آنانی که راه بازگشتشان کور است و خاک وطن در بهترین حالت (مثل برای رضا حقیقت نژاد، همکار سابق من) خاک گورشان میشود نه زمینی برای نشستن با دوست و قدم بر قدم فشردن تا بازدید آنجاهایی که درس خواندی، عاشق شدی، کتک خوردی، زیر باران ماندی، لرزیدی، گریستی و...
بههرحال آقای زمان! شاید خوششانس بودی که دنیا کمابیش به کامت بود و مجبورت به مهاجرت نکردند یا خودت نخواستی، دخترت آزاد شد، انتظار دیدنش برایت به سرآمد و مجبور نشدی زیر بار غم دوریاش در لحظههای آخر «بودنت» بشکنی و با بغض بسته تمام کنی...
و تا یادم نرفته، ممنون که «مسافر» را برای ما به یادگار گذاشتی.
ارسال نظرات