من زنم…
من زنم، خون میچکد از دامنم
یک تنه در جنگِ با هر دشمنم
قلب من نرم است، اما روزگار!
وقت سختی محکمم، از آهنم
آستینهای خودم را کندهام
موی خود بستم به پشتِ گردنم
پُر خروشم، پُر غرورم، پُر توان
وَهم کن از من که بَبرَم، توسنم
پا گرفتم در شبِ پائیزیات
زادهی مهرم، شبیهِ بهمنم
جان دهم در مکتبِ پروانهها
همچنان شمعم، بسوزم، روشنم
غنچهام، لبریزِ عشقم، گوهرم
از تبارِ نسترن تا سوسنم
خستهام دیگر از این افکارِ زشت
زخمِ بسیاری به روحم، بر تنم
شیرم و همچون پلنگی میدَرَم
تکیه بر خودگر دهم من ایمنم
پس بگیرم با همین یک تارِ مو
کشورم را، میهنم را، مأمنم
پا برهنه میدوم بر دشتِ تیغ
یک زره چسبیده بر پیراهنم
دستِ کم من را نگیریدم که من
حقِ خود پس گیرم آخر، من زنم…
سرودم بند ترین خاص
ای کاش که من زادهیِ این خاک نبودم
دل مرده شدم در صفِ این حد و حدودم
هر چند که در پیلهیِ خود سروِ غرورم
بر زندگی مردمِ آزاده حسودم
خستم دگر از این همه تبعیض و تَحَجُر
شب تا به سحر دست دعا، سر به سجودم
در سمتِ طلوعی که دو چشمم بگشودم
هی تبصره آمد به زیانم نه به سودم
از آنچه که روزی شود آوار بترسید
پر بسته کشیدم قَد و اکنون به فرودم
با اینکه پُر از حسم و زائیدهیِ سبزی
در جعبهیِ رنگینِ کنون رنگِ کبودم
یک عمر کشیدم به تنم جامهیِ پاکی
بر فرقِ سرم پتک نزن من چه ربودم؟!
دیروز گذشته است هر آن چیز که بودم
امروز شدم خاصترین بندِ سرودم…
ارسال نظرات