وطن را به نام معشوق می‌زنم

یادداشتی بر رمان «تادانو» از محمدرضا سالاری

وطن را به نام معشوق می‌زنم

مریم عربی

داستان تادانو دنیای عینی و ذهنی مرد جوانی با یک دست و پای مصنوعی است. او که تا پایان داستان اسم مشخصی ندارد در جستجوی اولین عشق خود در دانشگاهی قبول شده و از شهر خود راهی تهران می‌شود. پدر که همیشه همراه و یار او بوده به او اطمینان می‌دهد می‌تواند معشوقش را پیدا کند. راوی عاشق‌حال خبرنگار روزنامه‌ای می‌شود تا بدین طریق بتواند مجوز ورود به حوادث و پرونده‌های آن‌ها را داشته باشد. این جوان چشم‌انتظار روزهای خود را به مطالعه‌ی پرونده‌های قتل و کشتار و اعدام زنان سپری می‌کند تا جایی که وحشت این حجم کشتار زنان او را از جهان واقعی دور و دورتر می‌گرداند. جهان عینی راوی چنان وسیع می‌شود که پهنه‌ی گسترده‌ای از انسان‌های این مرز و بوم را دربرمی‌گیرد. جهان واقعی او نه فقط جهان بیرونی که جهان درونی و ذهنی‌ای است که از معشوق بی‌نام خود اسطوره‌ای مدرن ساخته و وطن را به نام او می‌زند. او داستان خود را با جمله‌ای از «ایران شریفی» اولین زن اعدامی کشور شروع می‌کند. اولین زن اعدامی ایران که نامش از قضا ایران است برای راوی دغدغه‌ای سنگین می‌شود و او را در پی پرونده‌های دیگر زنان محکوم ایران به نگاهی خاص به زن و جامعه می‌رساند.

تادانو دیگر یک برند کارخانه‌ی جرثقیل‌سازی نیست. موجودی است تغییر هویت داده. او شخصیتی است که بار حوادث داستان را بر دوش می‌کشد. زیر این بار پوسیده می‌شود زنگ می‌زند اما چون شاهدی زنده همچنان تا پایان خواهد ماند.

تادانو عرصه‌ی انسان‌های منفک از جامعه و خزیده به درون است که آرزوهای برباد رفته و غرورِ رودست‌خورده‌ی خود را با نیروی تخیل ذهن التیام داده تا بر فشار و رنج آن چیره شوند. وقتی انسان دیگر به توانایی خود برای تغییر بیرونی باور نداشته باشد در عالم درون به دنبال راهکاری برای سرکوب احساس درد این ناتوانی و شکست می‌گردد. او که از خود در این راه ناامید شده در پی هویتی دیگر در جایی دیگر است. دیگر به هیچ موقعیت بیرونی برای این آزمون اطمینان ندارد مگر عالم درون خویش. این امر در ذهن تا جایی پیش می‌رود که فرد دیگر نسبت به شرایط بیرونی بی‌تفاوت می‌شود، همان شرایطی که روزی قصد تغییرشان را داشت. حواس خود را جای دیگری معطوف ساخته و از شرایط ناهنجار دور و برش قصه‌پردازی و خیال‌بافی می‌کند. دیگران را نیز در این شگفتی شریک و همپا می‌کند تا با رنج این بی‌تفاوتی کنار آمده تا جایی که خود نیز در خلسه‌ی خیالاتش غرق و مسحور لذت شود. به نوعی این امور خیالی را امر واقع بپندارد و اگر هم هنوز به خیالی بودنشان باور داشته باشد شیفته‌ی مسحور ساختن دیگران می‌‍‌شود. در داستان تادانو هریک از شخصیت‌ها می‌کوشند ماجرایی شگفت بیافرینند و با آب و تاب آن را به یکی مثل خود (دیگری) عرضه بدارند. هرچند گاه با وجود نشانه‌هایی از واقعیت (وجود عینی گل گوشت‌خوار در اتاق نگهبانی) نویسنده سعی کرده اتصال شخصیت و ماجراهای شگفت برخاسته از ذهن متوهم راوی و نگهبان را به واقعیات ملموس حفظ کند. استعارات بسیار داستان رمزهایی هستند که این امور خیالی را به واقعیات روز جامعه پیوند می‌دهند.

آنچه که توانسته داستانی رئال با شخصیت‌های واقعی و سودازده را به مرزهای سوررئال و فراواقعی نزدیک گرداند استفاده از عناصر خیالی و عناصر شگفت و همراهی و درهم‌آمیزی آن‌ها با واقعیت (نه در مفهوم رئالیسم جادویی) است. علاوه بر این موارد دیگری چون شکستن زمان، لحن عاشق‌پیشه‌ی شاعرانه، عناصر استعاری و نمادین در زبان، توصیفات زیبا و گاه نو، کارکردهای مختلف از اساطیری چون ضحاک و مارهایش و درختان اساطیری و اسطوره‌ی پسرکشی و نهایتاً اشارات برون‌متنی و موتیف‌های متعدد همگی از ویژگی‌های تادانو هستند. استفاده از این عناصر در سرتاسر اثر تا حدی است که وجوه راون‌شناختی و جامعه‌شناختی داستان را زیر سایه زیباشناسی خود قرار داده‌است. اشارات تاریخی گاه به وضوح و گاه غیرمستقیم (کیف سامسونت مهندس و کوله‌ی راوی) از پا در واقعیت داشتن داستان گواهی می‌دهند. گاه چنان واقعیت و خیال درهم آمیخته می‌شوند که خواننده چهارچوب منطق خود را نیز می‎‌بازد. اما نویسنده با یک تلنگر او را در صحنه‌ی بعد به واقعیت برگردانده و هشیار بر سر کتاب می‌نشاند. چراکه قرار نیست خواننده نیز چون راوی سودازده شود و نویسنده برای او حدی از اشمئزاز در نظر گرفته است نه سودازدگی. اشمئزازی که از عریانی واقعیت نصیب خواننده می‌شود. هرچند خواننده می‌داند موضوعات مورد اشاره واقعی است و شخصیت نیز یک شخصیت واقعی درعین حال قصه‌ی فراواقعیِ او را که برساخته‌ی ذهن وحشت‌زده‌ی اوست باور می‌کند.

شخصیت‌های رئال داستان هم خودشان ارتباط درست خود را با واقعیت بیرونی از دست داده و هم داستان را از سطح واقعیت فراتر برده و گاه در مرز خیال و واقعیت قدم زده پا به ذهنیات فراطبیعی نیز می‌گذارند. این سطح از آگاهی و حتی نوع آگاهی راوی از جهان واقع بر نوع دیالوگ‌های او با دیگران تاثیر می‌گذارد و قاعده را بر این می‌گذارد که حالا که تو خالی می‌بافی چرا من برای تو خالی نبافم. این هویت کنونی شخصیت‌هاست. هرچه بیشتر از خود بیگانه و از دیگری دور و واافتاده و خموده در خویش.

راوی ناقص با دو عضو مصنوعی و سودازده از الزامات فرمی داستان هستند که هریک می‌توانند بار مضمون و وجه فراواقعی داستان را بر دوش بکشند. از دیگر الزامات فرمی داستان که با محتوا نیز یکسان است ازدحام افراد، ماجراها و حوادثی است که بر خواننده سوار شده است. پراکندگی روایت با خرده‌روایت‌های حوادث تاریخی و تعدد شخصیت و ماجرا عامل ضربه‌زننده به انسجام روایت‌اند اما خواننده‌ی حرفه‌ای در پایان کار و در کلیت داستان به انسجام معنایی‌ای دست خواهد یافت که فرم بخشی از آن معنا بوده است. انتخاب فرم زبانیِ پریشان با لحن و افکاری شعرگونه و گاه ماخولیایی هم برای راوی هم برخی شخصیت‌ها مثل نگهبان روزنامه و نگهبان خوابگاه و خانم سردبیر و آنا نیز بخشی دیگر از این هماهنگی فرم و محتواست.

راوی ناقص‌العضو برخاسته از جامعه‌ای است که حق یک بدن سالم نیز از او دریغ شده‌است و چه بسا به‌زودی با وجود چنین گل‌های فریبنده‌ی گوشت‌خوار دیگر مغز متفکری هم در جهان این داستان نمانَد. همه‌ی متفکران خوراک این گل‌های زیبا که استعاره‌ای مدرن از مارهای ضحاک‌اند خواهندشد. نویسنده نیز بارها به اشکال مختلف به این مارها در داستان گریز زده‌است. تنها چیزی که می‌ماند نیروی کار و مردم عادی است که آنان نیز باید فلج و زمین‌گیر (خانه‌نشین) شوند. باوراندن امر چاقی نوعی رفتار معکوس تجلی‌یافته است از دختران و پسران امروزی جامعه که در پی برساخت ظاهری زیبا (دختران جذاب و پسران قوی‌هیکل) دست به هر کاری می‌زنند. نویسنده این جامعه‌ی سراسر کنترل‌شده که قفل و کلید فقط در دست عمال آن است و افکار جوانانش چنین شستشو شده را نیز از برنامه‌های حکومت می‌داند. حکومتی که بر دولت و تمام روابط مردم با یکدیگر سایه افکنده‌است. همه در پی کشف اسرار یکدیگرند یکی برای روزنامه و دیگری برای بقای حکومت. هرچه هست رازهای عینی از زندگی دیگران به‌خصوص شاعران و نویسندگان و هنرمندان است که تبدیل به بازار گرم معاملات اقتصادی مردم هم شده‌است (مسموم شدن اقتصاد) و هریک به اسم جنبشی بروز می‌کنند. غافل از اینکه این جنبش‌ها اگر از ابتدا از اذهان ناب انسانی سرشته باشند ولی دیری نمی‌پاید که عاملانی از بالا (مهندس) حرکت آن‌ها را نامرئی و بی‌صدا هدایت می‌کنند. مهندس فردی فراتر از زمان و مکان و با آگاهی‌ای در حد خدا که از همه چیز اطلاع دارد و اجازه دارد سرش را در هر سوراخی بکند. اینان خود بازار فروش اجناس و اعضای بزرگان را راه می‌اندازند و از این بازار نه تنها پول به جیب می‌زنند که سود هم می‌برند. سود در هدایت اذهان و حرکات و جنبش‌ها در بقای بالادستی‌هایی است که آن‌ها در جوارشان توانسته‌اند اختیارات داشته باشند.

استفاده از راوی متوهم که زمان را گم کرده و آدم‌هایی که هرکدام از دیگری متوهم‌تر و منفک‌تر به آغوش خیال‌بافی خود فرو رفته‌اند و از زمان چیزی جز زمین (ایران) نمی‌دانند از الزامات برساخت چنین جامعه‌ای است. نه تنها راوی که دیگر شخصیت‌ها هریک عضو مصنوعی، تتوی فرورفته در پوست و خون یا افکار سودازده‌ی خویش را آگاهانه و ناآگاهانه ولی خرسند به دوش می‌کشند.

اینجا سرزمین خیالبافی است. هیچ چیز شفاف نمی‌تواند و نباید بیان شود. این است که فکرها سودا می‌زنند و می‌بافند و گاه در جواب سوداهای بافته‌ی یکدیگر یک سودای شگفت دیگر به هم تحویل می‌دهند. اینگونه است که دیالوگ بین انسان‌های جامعه که باید به ارتقای سطح آگاهی و شناخت و اعتلای اجتماع بیانجامد، نیز دیالوگ‌هایی ماخولیایی و غیرواقعی می‌گردند و هرچند استعاره‌ای از شرایط باشند ولی هیچگاه شخصیت‌ها نخواهند توانست پوسته‌ی انفعال خود را بشکنند. جنبش‌ها همه در نطفه عقیم شده‌اند، تادانوها دیگر کسی را نخواهند داشت تا بالا ببرند بلکه باید قلاب بر ماه بیندازند. اینجا سرزمین خفتگان است. کافی است بالادستی‌ها بیدار و در سلامت باشند که هستند.

ترس و عدم اعتماد، توهم و سودازدگی، هریک هرچه بیشتر آدم‌های داستان را از هویت خویش بیگانه و از دیگری جدا و تنها می‌کند. اینگونه است که هیچ تشکلی شکل نخواهدگرفت. انسان‌ها در تنهایی خویش به درد خویش قصه می‌بافند و قصه به یکدیگر تحویل می‌دهند همانطور که پدر و پدربزرگ راوی و خود او هم از زنان سرزمین‌شان قصه بافتند. زن و زن‌بودگی که همواره خط قرمز مردان این سرزمین القا شده‌است اسباب نظارت و قضاوت می‌گردد. زن نه تنها خود مورد قضاوت قرار گرفته که موضع مردان نیز در قبال او موضع داوری دیگران گردیده‌است. آنچه لازمه‌ی حیات و اسباب مهر و عشق است از اسباب شر معرفی گردیده و امیال شفاف و انسانی به درون خزیده و لجن‌مال شده‌است. این است که نویسنده سرنوشت ایرانِ وطنش را جدا از سرنوشت محتوم زنانش نمی‌داند. اگر قرار باشد ایران بار دیگر بر گرده‌ی دماوند برخیزد باید زنانش اعتبار انسانی خود را بازیابند و به مردان خویش بازتابانند. این است راهی که نویسنده در داستان نشان‌مان داده است.

استفاده‌ی بسیار از وجوه شعری و استعارات و اشارت بینامتنی و برون‌متنی، گاه اشارت مستقیم و برخی جملات شعارزده هرچند می‌توانند نشانی از جامعه‌ی داستان باشند گاه از حوصله‌ی خواننده بیرون است. همچنان که خواننده با ماجراها و شخصیت‌هایی که گاه در حد تیپ باقی می‌مانند و افکار ماخولیایی آنان پیش می‌رود گاه به زیادی و قابل حذف بودن برخی از این ماجراها و شخصیت‌ها فکر می‌کند. کافی است کمی حوصله به خرج دهد. چنانچه داستان را تمام کند با حجم سنگینی از فشار مواجه خواهدشد که تازه درمی‌یابد ناشی از ازدحام اخبار گوناگون حوادثی بوده که نویسنده نیاز نداشته آدم‌هایش را پرداخت کند. تنها هدف او انباشت اخبار کشتار در یک مملکت بوده‌است. نویسنده قصد داشته بمباران حوادث را نه تنها بر شخصیت که بر ذهن خواننده هم بار کند. تعداد زیاد این حوادث که بیشتر هم واقعی هستند و با ذهن پریشان راوی وجوه دیگری نیز از آن‌ها نشان داده شده از الزامات فرم داستان است و وجه امیتاز فرمی داستان.

به‌راحتی لب به سخن گشودن و حرف زدن برخی شخصیت‌ها با آدم‌های غریبه در نگاه اول به باورپذیر نبودن آن مواجهه‌ها و نقص شخصیت‌پردازی منجر می‌شود ولی در کل کار نشان از شخصیت‌هایی است که همگی به برقرای ارتباط نیاز دارند. شرایط ارتباط سالم و اعتماد از جامعه گرفته شده‌است. این انسان‌هایی که دچار تنهایی خودخواسته نیستند سعی می‌کنند طرف مقابل را با کلمات خود شگفت‌زده و جذب کنند هرچند خود می‌دانند کسی این هویت پوشالی‌شان را باور نخواهد کرد. شلوغی وعدم انسجام ظاهری ناشی از این دیالوگ‌ها در کلیتِ داستان منسجم بوده و سازنده‌ی تعریفی متفاوت از انسان است در جامعه‌ای که نویسنده برساخته‌است.

وجوه اروتیک داستان با نمادپردازی به مام وطن و استعاره از ایران وجهی زیبایی‌شناسانه یافته و سعی شده در عین پرداختن به نیازهای اصیل تنانه وجه عاطفی آن‌ها نادیده گرفته نشود. نویسنده با رعایت تمام این وجوه گاه چنان رنگ و بوی تعفن به آن می‌دهد که اشمئزاز خواننده را برمی‌انگیزد. این چیزی نیست جز ایده‌ی اصلی نویسنده که قرار است آن را نشان بدهد. داستان تادانو با ایده‌ی قطعی نمایش فروپاشی جامعه نوشته شده و تصویری پاناروما از جامعه‌ی وحشت‌زده است. نویسنده هنوز امیدوار است و جامعه را شاید تا این اندازه فروپاشیده و ناتوان نبیند ولی پایان راه را نشان داده‌است. راهی که حکومت‌های توتالیتر و رادیکال مردم و اجتماعشان را به سوی آن خواهند برد. جایی که «تادانوها» هویت خود را باخته‌اند جای شگفتی نیست انسان از هویت خویش تنزل یابد و تنها به حیات فلاکت‌بار خود ادامه دهد. نویسنده در پایان نیز دست از سر مخاطب برنمی‌دارد و تمام این آگاهی خویش را به مادرش منتسب می‌کند. مادری که شماره‌ی مهندس را به او داده تا خود و ما به عینه ببینیم چاه از کجا آب می‌خورد. نویسنده گره آگاهی و نجات را نیز در دست زنان دانسته است.

تادانو را چه داستانی نمادین و استعاری بدانیم یا سوررئال، این داستانِ فرم‌گرا نمونه‌ی دیگری از «گل‌های شر» بودلری است که بار دیگر از ادبیات برخاسته تا سمبولیسم دیگری از زیبایی را به رخ بکشد.

برچسب ها:

ارسال نظرات