به آفتاب سلامی دوباره خواهد داد
فروغ فرخزاد
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآورند
به مادرم که در آئینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمههای سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد
میآیم، میآیم، میآیم
با گیسویم: ادامهٔ بوهای زیر خاک
با چشمهام: تجربههای غلیظ تاریکی
با بوتهها که چیدهام از بیشههای آنسوی دیوار
میآیم، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانهٔ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
وطن
بکتاش آبتین
وطن
وطن مهربان من
حالا روی كدام انگشت خود حساب میكنی؟
با كدام دست؟
حرفهایم را می شنوی؟
با كدام گوش؟!
چه شد لالهی گوشهای تو چه شد؟
و چه شد كه جوانان تو از پیادهروها به جوها افتادند
و افتادند كه (افتادگی آموز اگر طالب فیضی)!
و فیض میبرند لالههای تو
هر روز در اتومبیلهای رنگارنگ خون بالا میآورند
(از خون جوانان وطن لاله دمیده)!
و سرودهای تو همگی
در روزهای مشخص ناله میكنند!
كودكانی كه در كفشهایشان
از كوچهای به كوچهی دیگر گم میشوند!
و گم میشود آرزوی دوچرخهای در خیابان ولی عصر!
كه نه ! قدم زدن در شلوار جینی
كه ۶۰ درصد تخفیف در پاچه دارد!
...
وطنم تابوت جوانان تو
اینگونه بر دوش پیادهروها
غرق میشود!
ارسال نظرات