خیال تنها راه نجات انسان از شر تلخیها و شکستها و ناامیدیهاست و رؤیا یکی از مکانسیمهای دفاعی بدن ما است. رؤیاپردازی از کودکی و به دلیل تنهاییِ کودک وعدم وجود دوستان زیاد در زندگی او شروع میشود. افرادی که رؤیاپردازی ناسازگار (یا خیالبافی ناهنجار) انجام میدهند عموماً بهصورت وسواسی به جزییات سناریوها و اشخاص ساخته شده در ذهن خود اهمیت داده و شبیه به واقعیت میسازند. به گفته فروید خیال و رؤیابافیهای اینچنینی تجلی عمیقترین و تاریکترین نقاط انگیزههای درونی ما هستند.
طلوع، شخصیت اصلی داستانِ «بالاپوشی از قطار» دچار این رابطه پیچیده بین واقعیت و خاطرات و توهم است. او به دنیای سایهها پناه برده و از چندپارگی رنج میبرد.
کنار طلوع سره از ناسره قابلتشخیص نیست او در وهم و خیال غوطه میخورد و خواننده را همراه میکند. برای او حوادث ریزودرشت زیادی همچون سیلیهای کمتوان صورتش را نواخته اما هولناکترین ضربه را آنجا میخورد که دیگر بانو رفته است «همه لحظهها تا قبل از خالی شدن خانه، ما را میرساند به بانو و حالا نقطه شروع بود. جایی روی نقطه صفر. لحظهی سرازیر شدن توی یک خلأ هولناک بود. افتادن توی بلاتکلیفی. غرق شدن در تاریکی.»
منشأ همه حوادث ناگوار و هولناک به پدرش برمیگردد خواسته یا ناخواسته. عادلانه یا ناعادلانه. واقعی یا غیرواقعی. یحیی حضور دارد. پدری که خالق واژههای چوبی است. او تکثر یافته در وجود مردان واقعی و خیالی دختر. اما طلوع باید راهی بیابد برای رهایی از این حضور پررنگ و تام. ذهنش به یاریش میشتابد و مکانی امن و آرام برای او فراهم میکند تا حصاری باشد میان زمختیهای واقعیت و آرامش خیال. طلوع میرود که خودش را گم کند در خیال.
کتاب «بالاپوشی از قطار» دارای لحن شاعرانه و آهنگینی است که سبک نوشتاری این نویسنده را شامل میشود. بازی با حروف الفبا از نشانههای این بافت نوشتاری است که تاروپود داستان را به هم گره میزند. خطاطی از هنرهای اصیل ایرانی و میانرشتهای است که بار بزرگی را برای رساندن مفاهیم در این داستان به خواننده بر دوش میکشد. واژههایی که خود به تنهایی بیان کننده تصاویری است که به ذهن خواننده متبادر میشود و تأویلهای بسیاری دارد. «میگویم یک حرف ساده مثل جیم؟ …شاید. حالا چرا جیم؟ میخواهم بگویم چون جیم حرف موردعلاقه من است، اما میگویم: چون از اون حرفهاست که زیاد میشه وقت نوشتن روش مانور داد.»
طلوع لبریز از حرفهای نگفته است. گفتنیهایی که در لحظه به ذهنش میآید و او قورت میدهد. در برابر هر اتفاقی به جای بهرهوری از کلام، لحظهها را در ذهن میپروراند. او مدام در آمدوشدهای ذهنش در نوسان است و در حال جایگزین کردن چیزهایی است که عمری در حسرتشان پلک ساییده است.
«اورکت آمریکایی» مردی که بر آرزوی طلوع میتواند جامه عمل بپوشاند. بُعدی از پدرش که در برخورد با مادرش انتظار میداشت. «از گوشه کشو، کتاب سفیدی و خودکاری میکشد بیرون و میگذارد روی میز. میگوید: میشه خواهش کنم چند تا حرف را برام خطاطی کنین. نگاهش میکنم. لبخند بیرمقی میزند که چاله چانهاش را نشان میدهد.»
اورکت آمریکایی خلاف پدر، او و مادرش را از خطاطی منع نمیکند. دل میدهد به مشق نوشتههایش و طلوع در زمان حضور اورکت آمریکایی در حروف غرق میشود و با ساختن تصویر از آنها وارد لایهی عمیقتری از خیال میشود و درست در لحظهای که از نوشتن به آرامش میرسد راسو که سویه دیگر پدر را در خود دارد با سروصدایش در جهت اجرای قانون سرخوشی طلوع را میپراند. راسو همان نگهبان بیمارستان که همچون پدر (یحیی) عاشق کلکسیون کبریت و چون او مأمور اجرای قانون است. یحیی در کلانتری و راسو در بیمارستان. اما راسو بوی تعفن میدهد. بخشی که شاید نیمهتاریک پدر را تداعی میکند. «از چشمهای قهوهای بدرنگش بیزارم.»
کتاب «بالاپوشی از قطار» دارای لحن شاعرانه و آهنگینی است که سبک نوشتاری این نویسنده را شامل میشود. بازی با حروف الفبا از نشانههای این بافت نوشتاری است که تاروپودش را به هم گره میزند. خطاطی از هنرهای اصیل ایرانی و میانرشتهای است که بار بزرگی را برای رساندن مفاهیم در این داستان به خواننده بر دوش میکشد. واژههایی که خود به تنهایی بیان کننده تصاویری است که به ذهن خواننده متبادر میشود و تأویلهای بسیاری دارد. «میگویم یک حرف ساده مثل جیم؟ …شاید. حالا چرا جیم؟ میخواهم بگویم چون جیم حرف موردعلاقه من است، اما میگویم: چون از اون حرفهاست که زیاد میشه وقت نوشتن روش مانور داد.»
حرف «ج» از حروفی است که در ادبیات فارسی و اشعار شاعران مصداقِ عشق، تواضع، شرمساری و زلف مجعد است. در این داستان حروف بیآنکه با قرار گرفتن کنار یکدیگر معنا بیافرینند به تنهایی مظهر نماد بیرونی میشوند و ذهن خواننده را به تصاویر گره میزنند. راهی که نویسنده زیرکی همچون مهدیه کوهی کار از پس آن بهخوبی برآمده است.
«مینویسم ب و نوک خودکار را فشار میدهم و درشت مینویسم واو. اما بانو میفهمد. خوب میفهمد. انگشتهای تپلش رامی گذاشت روی دستم و مداد را میچرخاند. بوی بازوهایش مینشست توی دماغم. آرام میگفت: کیف کن و چشمهایت رو ببند و قوسش رو لمس کن. قوس میدهم به کمر جیم. شکمش را بزرگ مینویسم. کوچک مینویسم. دلم یکجور خوشایندی میریزد. تو خالی مینویسمش. بینقطه با نقطه. ده نقطه. بالا. پایین. گرم نوشتن که میشوم، دستم داغ میشود. تند مینویسم. بیاختیار.»
بخش اول کتاب با نام «این جا میدان مردهاست» همه کتاب را در برمیگیرد. همه طلوع را. مردان با سایههای کوتاه و بلندشان، صداهایشان، موتورهایشان، مغازههایشان، بیاعتناییهایشان، کتها و بالاپوشهایشان. دنیای مردانهای که بر چهارچوب ذهن طلوع هجوم میآورد، و درش را از پاشنه درمیآورد. اینجاست که حدفاصل میان واقعیت و خیال در هم میشکند. آنها همهجا حضور دارند و حضورشان خبر از مهاجمانی میدهند که گریزی از آنان نیست.
طلوع برای فرار از خاطراتش به رؤیا پناه برده زیرا رؤیا از نگاه او همان چیز رونده و سیالی است که میتواند او را از خاطرات تلخ و سنگینش دور کند. از سنگینی اورکت آمریکایی پدر که طلوع همواره آن را به تن میکشد. «فکر میکنم همه ما برای فراموش کردن خاطرههایمان به چیزی نیاز داریم. یکچیز سیال که ما را بدون خاطرههایمان با خودش ببرد و ذوقزدهمان کند.»
شاید قطار، همان سیال روندهای باشد که یگانه خاطره خوش او با بانو را بدون حضور سنگین پدر در برمیگیرد و رؤیای او را تحقق بخشد. «فقط یه بار بدون بابا، با بانو رفتیم سفر. رفتیم خونه عمه مادرم. یه هفته موندیم. خونه شون نزدیک ریل قطار بود. وقتی قطار رد میشد، دستم رو میگرفت میآورد بیرون از خونه و با هم تا جایی که میتونستیم از ته دل داد میزدیم. هیچوقت اون لحظهها رو یادم نمیره. باد میپیچید توی موهامون و احساس سبکی میکردیم. بعد تا جایی که نفس داشتیم میخندیدیم.»
اکنون قطار خاطرات طلوع سر از رؤیاهایش درآورده تا او را بدون خاطراتش با خود ببرد. «باد از پشت قطارهای آبیرنگ اتراق کرده میآید و میپیچد لای موهایش. «لای» میم «ها و» ی «ها». گردنبند چوبی بزرگ توی گردنش از اورکت بیرون افتاده و توی باد تکان میخورد. همانطور که خم شدهایم روی نردهها، روی هوا مینویسم» هیچ «. قوسدار. چشمهای حرف» ه «را یک اندازه مینویسم. دم» ه «را میکشم پایین. کوتاه. بعد میبرم بالا تا شکل یک هفت شود و بعد قوس» چ «را میکشم. انگشتم را روی هوا نگه میدارم و میگویم: گ نقطههایش را کجا بگذارم؟» میخندد: «هرجا». یک «ِ» بزرگ افتاده توی پیشانیاش و باد تکانش میدهد. سه تا نقطه را عمودی میگذارم زیر دم «چ». میپرسم: «خوب شد؟» میگوید: «خیلی.» میگویم: «اینطوری چوب رو بتراش. قشنگ تره.» با دست اشاره میکند به کانکس قهوهای و فلزی پشت قطارها که ماه درست بالای سقفش ایستاده. میگوید: «این رو دیدی؟» میگویم: «زیاد. خیلی زیاد.»
ارسال نظرات