یک ایرانی از تجربه‌ی مهاجرتش به کانادا می‌گوید: برای رشد کردن به آزادی نیاز داشتم

یک ایرانی از تجربه‌ی مهاجرتش به کانادا می‌گوید: برای رشد کردن به آزادی نیاز داشتم

«شقایق نوری‌زاده» در دسامبر ۲۰۱۸ به ویبرن در ساسکاچوان نقل مکان کرد. او می‌گوید که مهاجرت به کانادا رویای کودکی‌اش بوده است.

به گزارش هفته، به نقل از «discoverweyburn»، برنامه‌ی شقایق این بود که در کانادا به دانشگاه برود، ولی بیماری پدرش این فرصت را به او نداد. با این حال، ۲۰ سال بعد دری برای رسیدن به رویایش به روی او گشوده شد.

شقایق می‌گوید که همیشه بر این باور بودم که کانادا را دوست می‌دارم که درش صلح است و پذیرش همه است و آزادی هست و این آزادی چیزی است که به آن نیاز داشتم تا رشد کنم، پرواز کنم و این‌ها رویای من بود. خدا را سپاسگزارم که این رویا محقق شد.

شقایق خاطرنشان می‌کند در جمهوری اسلامی محدودیت‌های فراوانی هست. چیزهای ساده‌ای هستند که از نعمتشان محرومیم و این برای بسیاری از ایرانیان سخت است. فرهنگ ایرانی فرهنگ نیرومندی است. ما نمی‌توانیم بپذیریم که گروهی ما را وادار به داشتن حجاب کند، نگذارد برقصیم یا کارناوال موسیقی خیابانی راه بیندازیم، نگذارد شادی کنیم یا در ورزشگاه زن و مرد در کنار هم به تماشای بازی بنشینند.

شقایق می‌گوید که در سال ۱۳۵۷ انقلاب اسلامی شد و شاه به تبعیدی خودخواسته تن داد و در بیرون از ایران درگذشت. با این انقلاب، چیزهای خوبی که داشتیم از میان رفت. این برای من همیشه چالش‌برانگیز بود. همیشه در خانواده‌ام در ایده‌ها و مطالعاتم آزاد بودم. رقص و موسیقی را دوست داشتم و می‌خواستم شاد باشم، ولی این گونه نبود. پس از انقلاب، همیشه در استرس زیستیم و می‌ترسیدیم که بیایند و برای بی‌حجابی ما را به زندان بیندازند. خطر برای ما جدی بود و ممکن بود برای رقصیدن در خیایان یا حتی شادی، بازداشتمان کنند.

شقایق می‌گوید که قتل مهسا امینی برایش بسیار ناراحت‌کننده بوده و این موضوع خاطرات غم‌انگیزی از دانشگاه را در او زنده کرده است، چون شقایق زمانی که در رشته‌ی تربیت بدنی درس می‌خواند، دوست نزدیکش به نام ثمینا یک باره ناپدید شد.

شقایق می‌گوید که او بسیار باهوش بود و باورمند به آزادی و فکرهای درخشانی داشت، اما در جمهوری اسلامی این چیزها خطرناک است، چرا که نمی‌توان با همه به این راحتی حرف زد. او در گروهی فعال بود که باوری به انقلاب اسلامی نداشتند. او به خاطر باورهایش ناپدید شده بود.

شقایق تا پایان تحصیلاتش در کسوت آموزگار در ایران کار کرد. همسرش، فرخ، هم به عنوان مهندس برق کار می‌کرد.

برنامه‌ی آمدن آنها به کانادا چنان سریع بود که فرصتی برای فروش خانه یا وسایلشان به آنها نداد. آنها درِ خانه را قفل کردند، وسایل و خودروی‌شان را رها کردند و دست دختر پنج ساله‌شان، آترین، را گرفتند و به کانادا آمدند.

شقایق اینک در کانادا به عنوان دستیار آموزشی کار می‌کند و کلاس‌ زبان انگلیسی می‌رود تا بتواند آموزگار تمام‌وقت شود.

ارسال نظرات