در تهران حکم اعدام‌ را به من نشان داد

ناگفته‌های حسن زرهی درگفت‌وگو با هفته

ناگفته‌های حسن زرهی درگفت‌وگو با هفته

قسمت اول از دو قسمت

حسن زرهی نامی است که برای قدیمی‌ترهای ساکن کانادا بسیار شناخته‌شده و بی‌نیاز از معرفی ست؛ اما نسل جدیدتر، غالباً او را با شهروند می‌شناسند. حسن زرهی در سال ۱۹۸۵ میلادی از ایران خارج شد و از ۱۹۸۷ ساکن کاناداست و به کار روزنامه‌نگاری مشغول است. او یکی از پایه‌گذاران «سایبان»، نخستین ماهنامه فرهنگی‌ادبی ایرانیان در تورنتو بود که سردبیری آن را نیز به عهده داشت. «سایبان» چهار سال منتشر شد. روز ۲۶ ژوئیه سال ۱۹۹۱ حسن زرهی همراه با نسرین الماسی و دو دوست دیگر اولین شماره شهروند را منتشر کردند. در این مدت سردبیری شهروند به عهده حسن زرهی بوده است.

سردبیر شهروند، یکی از قدیمی‌ترین هفته‌نامه‌های خارج از ایران طی بیش از سه دهه زندگی پرثمر فرهنگی در تورنتو کانادا در مصاحبه‌های بسیاری شرکت کرده است، گاهی به عنوان مصاحبه کننده و گاهی به عنوان مصاحبه‌‌شونده اما این اولین بار است که حسن زرهی به طور مشروح دربارهٔ زندگی و آثارش به سخن نشسته است.

برای «هفته» بی‌تردید باعث افتخار است که محل انتشار گفت‌وگوی متفاوت با یکی از پرکارترین شخصیت‌های فرهنگی ایرانی خارج از کشور باشد.

از زرهی در ایران نمایشنامه‌های «زار»، «باد سرخ»، «سودای سودابه» و «جاشوان» به روی صحنه رفته است. «سپیدجامه»، «جهان‌پهلوان»، «دیدار در استانبول» و «خطر جدی» از دیگر نمایشنامه‌های اوست. مجموعه شعرش با نام «دختران دهل‌ها و آوازها» و مجموعه داستان کوتاه با نام «کاش ماهی‌ها و شیرماهی‌ها» در ۱۹۹۸ توسط نشر افرا و نشر پگاه در کانادا منتشر شده است. از زرهی به همت انتشارات آفتاب کتاب‌های «ماهی در بیابان»، مجموعه قصهٔ کوتاه و «عروس نخل‌ها» سه داستان بلند در ۲۰۱۹ منتشر شده است.»

اینک قسمت اول این مصاحبه به شما خوانندگان تقدیم می‌شود.

 

حسن زرهی دوست دارد خود را چطور به مخاطبان معرفی کند؟

حسن زرهی: ازآنجاکه به همه عرصه‌ها وارد شدم و آن‌قدر هم که دوست داشته‌ام موفق نبوده‌ام، بیشتر می‌توانم بگویم روزنامه‌نگار و نویسنده هستم.

 

این صحبت‌ها به‌طور ناخودآگاه در کودکی من اثر داشت و با خود فکر می‌کردم حالا که پدربزرگم گفته و این همه محبوب و مورد علاقه عموم است، من هم ملاحسن شوم تا مانند او باشم.

 

شما جزو آن دسته از روزنامه‌نگارانی هستید که در رشته مرتبط یعنی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه جندی‌شاپور تحصیل کردید. چه شد که آن رشته را انتخاب کردید؟

حسن زرهی: سؤال بسیار خوبی است اما باید پیش از پاسخ خلاصه‌ای از زندگی‌ام را خدمتتان عرض کنم. من از منطقه‌ای به نام بیابان از مرکز بخشی به نام سیریک و از دهی به نام چالاکو آمدم که در کناره‌های دریای عمان و خلیج‌فارس قرار دارد. در ۱۳۳۴ به دنیا آمده‌ام. در زمان ما، دوره دبستان تا کلاس ششم بود، بعد دوره اول دبیرستان (هفتم، هشتم و نهم) و بعد دوره دوم دبیرستان (دهم، یازدهم و دوازدهم) را می‌خواندیم تا دیپلم بگیریم. آنجا که ما زندگی می‌کردیم اوایل فقط تا کلاس ششم دبستان را درس می‌دادند، یکی از اقوام ما که خیلی دوست داشت بچه‌های آنجا درس بخوانند توانست دولت را قانع کند که دوره اول دبیرستان هم به مدارج تحصیلی‌مان اضافه شود. من تا کلاس نهم در سیریک خواندم و از کلاس نهم تا دوازدهم را همراه با گروهی دیگر از بچه‌های چالاکو و دیگر دهات در بندرعباس خواندیم.

زنده‌یاد احمد معینی که رئیس دبیرستان ششم بهمن بود و جناب فهیمی زند که معاون ایشان بودند خیلی همه ما را دوست داشتند و می‌خواستند دانشگاه برویم و از قضای روزگار همه به دانشگاه رفتیم؛ یعنی من تنها نبودم. از ده کوچک ما هرکس که دیپلم گرفته بود وارد دانشگاه و فارغ‌التحصیل شد، من هم یکی از آن جمع بودم.

خواندن رشته ادبیات چه تأثیری در مسیر زندگی شما داشته است؟

حسن زرهی: این شاید اولین بار است که می‌گویم! من از کودکی خیلی کتاب می‌خواندم دلیلش هم این بود که پدربزرگ مادری‌ام مفتی آن منطقه بود. هرچند من خیلی کودک بودم که او درگذشت. او همیشه به همه می‌گفت که این «ملاحسن» می‌شود و کار من را ادامه خواهد داد!

این صحبت‌ها به‌طور ناخودآگاه در کودکی من اثر داشت و با خود فکر می‌کردم حالا که پدربزرگم گفته و این‌همه محبوب و موردعلاقه عموم است، من هم ملاحسن شوم تا مانند او باشم.

 

تعدادی از معلمان ازجمله همسر من «نسرین الماسی» را زندانی و به اعدام محکوم کرده بودند و به ما هشدار می‌دادند که اگر اعتصاب را تمام نکنیم این پنج نفر را اعدام می‌کنند. در نتیجه ما خیلی نگران بودیم.

 

برای همین یک دوره کوتاه به مدرسه دینی قشم رفتم و پیش‌نماز روستای خودمان چالاکو در بخش بیابان و سیریک شدم. خاطرات خوشی از آن دوران دارم. همیشه فکر می‌کنم یکی از دوره‌های خوش زندگی من دوره خیلی کوتاه ملایی در ده بوده است. اصلاً عجیب بود بااینکه نوجوان بودم و هنوز به آن شکل آدمی که بتواند ارتباط جدی با مردم برقرار کند به حساب نمی‌آمدم، ولی مردم خیلی به من احترام می‌گذاشتند، بعضی از آن‌ها وقتی نماز تمام می‌شد تا دیروقت می‌ماندند و درباره مسائل شخصی و گرفتاری‌هایشان با من صحبت می‌کردند و راه‌حل می‌خواستند. از این رفتارهای بزرگان ده حسی به من دست داده بود مثل‌اینکه از چیزی نجات پیداکرده‌ام و به چیزی رسیده‌ام. این است که خاطرات خیلی خوبی از آن دوران دارم که البته به دلیل اینکه با کتاب‌ها درگیر شدم خیلی طول نکشید. یکی از زیان‌های زیاد کتاب خواندن برای من این بود که از برخی خوشی‌ها در دوران کوتاهی دور شدم، اما دیرتر به خوشی‌های بیشتر و بزرگ‌تری رسیدم.

تحصیل دانشگاهی در آن زمان چطور بود؟ می‌خواهم ببینم حال که از دور به دوره تحصیلتان در دانشگاه نگاه می‌کنید آن را چطور می‌بینید؟

حسن زرهی: یکی از ویژگی‌های ما بچه‌هایی که از سیریک به دانشگاه رفتیم این بود که قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن بلد بودیم. و دلیلش این بود که بچه‌های آن منطقه را از پنج‌سالگی به بعد به مکتب می‌فرستادند. ما قرآن، حافظ، گلستان سعدی، ورقه و گلشاه، شیرین و خسرو، خورشید و فلک ناز، امیرارسلان و… خوانده بودیم. به‌این‌ترتیب زمانی که بچه‌های دیگر در مدرسه الفبا یاد می‌گرفتند ما می‌توانستیم کتاب‌ها را بخوانیم.

ما با یک پشتوانه پیش از تحصیل به مدرسه رفتیم و زمانی هم که روبه‌جلو می‌رفتیم آن پشتوانه همچنان کار خودش را می‌کرد؛ یعنی آبشخور اصلی زندگی ما ادبیات و آن چیزهایی بود که در مکتب خوانده بودیم و دوست داشتیم. شخصیت‌هایی مثل فردوسی، نظامی، سعدی، حافظ و… الگوی ما بودند و حتی برخی نگاره‌های آن‌ها را حفظ بودیم. همین علائق باعث شد کم‌کم راه دانشگاه را پیدا کنیم.

 

یک دوره کوتاه به مدرسه دینی قشم رفتم و پیش‌نماز روستای خودمان چالاکو در بخش بیابان و سیریک شدم. خاطرات خوشی از آن دوران دارم. همیشه فکر می‌کنم یکی از دوره‌های خوش زندگی من، دوره خیلی کوتاه ملایی در ده بوده است.

 

من در پنج رشته برای ورود به دانشگاه قبول شدم؛ روانشناسی، ادبیات انگلیسی، ادبیات فرانسه و… ولی این رشته را انتخاب کردم. خانم دکتر طلعت بصاری که در آن زمان معاون دانشگاه و رئیس امور آموزشی در دانشگاه جندی‌شاپور بودند، تا سه روز من را ثبت‌نام نمی‌کرد. هر موقع برای ثبت‌نام می‌رفتم می‌گفت تو این همه استعداد داری جای دیگری برو و ادبیات را هم خودت بخوان! و من به او می‌گفتم یا ادبیات یا هیچ. سرانجام به من گفت تو آدم لجبازی هستی و به هیچ کجا نمی‌رسی!

پس شما ادبیات را واقعاً جوری انتخاب کردید که اگر دوباره هم به عقب برگردید همان مسیر را انتخاب می‌کنید!

حسن زرهی: اصلاً در ناخودآگاهم هیچ راه دیگری نداشتم. ادبیات به‌گونه‌ای آمیزه زندگی ما بود. برفرض مثال اگر یک ماه رمضان را برایتان بگویم پدرم شاهنامه‌خوانان و نقال‌های منطقه را دعوت می‌کرد و کل ماه رمضان هر شب تا سحر در دالان بزرگ خانه‌مان که همه اهالی ده آنجا جمع می‌شدند شاهنامه می‌خواندند یا گاهی نظامی و حافظ و قصه می‌گفتند و ما گوش می‌سپردیم، و سحر که می‌شد سحری می‌خوردیم و می‌خوابیدیم. منظور این است که ما با ادبیات عجین شده بودیم.

 

ما قرآن، حافظ، گلستان سعدی، ورقه و گلشاه، شیرین و خسرو، خورشید و فلک ناز، امیرارسلان و... خوانده بودیم. به این ترتیب زمانی که بچه‌های دیگر در مدرسه الفبا یاد می‌گرفتند، ما می‌توانستیم کتاب‌ها را بخوانیم.

 

شما به سمت تدریس رفتید و اتفاقی که افتاد این بود که اگر تعداد را درست بگویم متأسفانه بیست هزار نفر از معلمان را اخراج کردند که بیشترشان از مناطق سنی نشین بودند. کمی در مورد این قسمت از داستان برایمان توضیح دهید!

حسن زرهی: خدمتتان عرض کنم که این اتفاق مربوط به دوره‌ای بود که آقای رجائی وزارت آموزش‌وپرورش را بر عهده داشت. فکر می‌کنم در آن زمان آقای باهنر نخست‌وزیر بود. هنوز چند ماهی از شروع مدارس نگذشته بود که دانش آموزان به خاطر عدم رسیدگی به خواسته‌هایشان از سوی مسئولان آموزش‌وپرورش در بندرعباس دست به اعتصاب زدند و این اعتصاب به دفتر مدارس و معلم‌ها کشیده شد و معلمان در حمایت از خواست دانش آموزان دست به اعتصاب زدند و هنوز چند روزی نگذشته بود که دامنهٔ این اعتصاب دامان کارمندان ادارات و حتی بازاریان را فراگرفت و در مقطعی حتی نانوایی‌های شهر هم تعطیل شدند.

درواقع جنگ قدرتی بود بین کسانی که تازه زمام امور حکومتی را به دست گرفته بودند و مردمی که خواسته‌هایی داشتند. رژیم شروع کرد به «پاک‌سازی» و درنهایت اخراج بیست‌هزار نفر از پرسنل آموزشی و اداری!

البته شما از دوران اولیه بعد از انقلاب می‌گویید که ناآرامی محدود به منطقه شما نبود، درست است؟

حسن زرهی: بله بله. این اعتراضات و اعتصابات هم تنها در استان هرمزگان نبود، در ترکمن‌صحرا و کردستان هم جو ناآرام و متلاطم بود. ظاهراً این تصمیم حکومتی بوده که هر اعتراضی را در نطفه سرکوب کنند. طبیعی بود که از جاهایی مثل استان هرمزگان، کردستان و ترکمن‌صحرا شروع کنند، به این دلیل که در آنجاها سرپیچی مردم از دستورات حکومتی علنی‌تر بود و دامنه گسترده‌ای داشت؛ یعنی قصد این نبود که فقط آن مناطق را پاک‌سازی کنند.

 

پدرم در ماه رمضان شاهنامه‌خوانان و نقال‌های منطقه را دعوت می‌کرد و کل ماه رمضان هر شب تا سحر در دالان بزرگ خانه‌مان که همه اهالی ده آنجا جمع می‌شدند، شاهنامه می‌خواندند.

 

این سه منطقه‌ای که خدمتتان گفتم یک ویژگی دیگر هم داشت؛ اینکه اکثریت جمعیتشان سنی بودند و خودبه‌خود این گمان شکل گرفت که این‌ها می‌خواهند با سُنی‌ها مبارزه کنند. در پس این گمانه‌زنی، استقبال از اعتصابات دانش‌آموزی و معلم‌ها و مخالفت با تصمیم رجایی خیلی بالا گرفت. والدین هم در اعتراض به اینکه چرا بچه‌ها به مدرسه نمی‌روند به معترضان پیوستند و تقریباً این سه استان رسماً تعطیل شدند.

خمینی، قرائتی و ری‌شهری را که البته آن زمان هنوز معروف نبود و به وزارت اطلاعات رژیم نرسیده بود به بندرعباس فرستاد. در این میان اتفاقاتی هم افتاده بود. تعدادی از معلمان ازجمله همسر من نسرین الماسی را زندانی و به اعدام محکوم کرده بودند و به ما هشدار می‌دادند که اگر اعتصاب را تمام نکنیم این پنج نفر را اعدام می‌کنند. درنتیجه ما خیلی نگران بودیم.

سحر دخترمان که کمی بیشتر از یک سالش بود، به نمادی از یک کودک شیرخوار که مادرش زندانی بود تبدیل شده بود. بچه‌ها سحر را می‌بردند در تظاهرات هزاران نفری و می‌گفتند مادر این بچه شیرخواره زندان است. تا روزی که به ما خبر دادند خلخالی دارد می‌آید که آن‌ها را اعدام کند، ما در شهر این خبر را اعلام کردیم و ده‌ها هزار نفر به تظاهرات علیه خلخالی پیوستند. این جمعیت از خیابان‌های اصلی بندرعباس تا نزدیک فرودگاه ادامه داشت.

ما شنیدیم که می‌گفتند وقتی خلخالی از بالا این جمعیت را دیده گفته «آن‌ها به استقبال من آمده‌اند؟» و دار و دسته‌ای که همراهش بودند، گفتند خیر به ما اطلاع دادند که این‌ها در اعتراض به ورود شما تظاهرات کرده‌اند. درنتیجه خلخالی ناراحت شده و دستور داده که هواپیما به تهران بازگردد!

 

درواقع جنگ قدرتی بود بین کسانی که تازه زمام امور حکومتی را به دست گرفته بودند و مردمی که خواسته‌هایی داشتند. رژیم شروع کرد به «پاک‌سازی» و در نهایت اخراج بیست هزار نفر از پرسنل آموزشی و اداری!

 

تا سال‌ها من و ما این‌چنین فکر می‌کردیم تا این‌که سال‌ها بعد که ما به کانادا پناهنده شده بودیم زنده‌یاد حسین مهری در برنامه رادیویی‌اش با خلخالی مصاحبه کرد. او غیرمستقیم این داستان را از خلخالی پرسید و او جواب داد که بله من داشتم به بندرعباس می‌رفتم چون آنجا شلوغی‌هایی شده بود و تظاهراتی برپاشده بود، اما سید احمد خمینی به من زنگ زد و گفت بالگردهای آمریکایی در طبس سرنگون شده‌اند، شما به جای بندرعباس به طبس برو. یعنی بیست‌سی سال بعد ثابت شد که آن تظاهرات بزرگی که ما در بندرعباس انجام دادیم و خیال کردیم خلخالی را از آسمان برگرداندیم، ربطی به ترس و بازگشت او از آسمان بندرعباس نداشته، بلکه او به طبس رفته بود.

بعد از این ماجرا فکر می‌کنم طبیعی باشد که هرکس دیگری هم در شرایط شما قرار داشت مجبور شود به داستان مهاجرت جدی‌تر فکر کند. حس‌تان به این داستان چگونه بود؟

مهاجرت از ایرانحسن زرهی: اولاً که من بعد از اخراج از کار، ایران را ترک نکردم ولی بندرعباس را ترک کردم. به همراه نسرین و دخترمان سحر به تهران آمدیم و از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۵ یعنی نزدیک به هشت سال در تهران زندگی کردیم. وقتی به تهران آمدیم دوستی از قدیم داشتم به نام سید علی صالحی، (همین شاعر معروف و نام‌آشنای کنونی) از طریق او با استادم پرویز رجبی آشنا شدم. علی در مهدکودک او کار می‌کرد. رفاقت عجیبی بین ما برقرار شد. من و نسرین سال‌ها برای مؤسسه دکتر رجبی کارکردیم. ما در اصل تهران نشین شدیم تا سال ۱۳۶۵ که درنهایت ابتدا من ایران را ترک کردم و سپس نسرین با بچه‌ها به من پیوست.

 

 

آمد و همین حکم را آورد و گفت […] اگر شما را به دادگاه شیراز ببرند اعدامتان می‌کنند. آدم‌های آنجا جوری هستند که اول اعدام می‌کنند و بعد تحقیق!

 

خدمتتان عرض کنم که در آن دوره طولانی، ما در ایران ماندیم، کارکردیم، مجله فردای ایران را با کمک پرویز رجبی منتشر کردیم. خیلی کارها کردیم، بدون نگرانی! تا اینکه یکی از دانش‌آموزان من که از بندرعباس در جریان کوشش‌های علنی من بود و به تهران آمده بود (خیلی‌ها از این داستان بی‌خبر بودند و فکر می‌کردند من هنوز در سیریک هستم) و جزو آدم‌های حکومت شده بود و پرونده‌های افراد تحت تعقیب را هم زیر نظر داشت، متوجه می‌شود نامه‌ای از دادگاه انقلاب شیراز رسیده که می‌گوید، من مفسد فی‌الارض و محکوم به اعدام هستم.

با دیدن این نامه خیلی ناراحت می‌شود و با خودش می‌گوید آخر این آدم چنین ویژگی‌هایی نداشت، او معلم من بوده، نکند شخص دیگری است. وقتی در مورد زندگی من بیشتر تحقیق می‌کند، می‌بیند نامه دربارهٔ من است! او از بندرعباس با من تماس گرفت و گفت: آقای زرهی من باید شما را ببینم. من می‌دانستم او وارد سازمان اطلاعاتی و دولتی شده است، بنابراین ترسیدم و فکر کردم که دارد می‌آید که مرا دستگیر کند ولی با تمام این تفاسیر جرئت اینکه به او بگویم شما نمی‌توانید من را ببینید هم نداشتم و گفتم بیاید.

آمد و همین حکم را آورد و گفت آقا این به دست ما رسیده، اولی‌اش را من می‌توانم منکر شوم و بگویم نگرفتم و گم‌وگورش کنم، دومی را هم به همین ترتیب می‌شود یک کاریش کرد، ولی برای سومی دیگر از ما رسید می‌گیرند و خودم گیر می‌افتم و دیگر نمی‌شود کاریش کرد. اگر شما را به دادگاه شیراز ببرند اعدامتان می‌کنند. آدم‌های آنجا جوری هستند که اول اعدام می‌کنند و بعد تحقیق!

وقتی گفتم من حال باید چه‌کار بکنم؟! گفت شما باید از کشور بروید و در غیر این صورت کاری از من ساخته نیست.

من آن حکم را برداشتم و به‌سرعت از ایران خارج شدم. آن را در جاهای مختلف منتشر کردم، هنوز هم اسنادش وجود دارد. این حکم‌های مفسد فی‌الارض را در آن زمان برای برخی کسان صادر می‌کردند، در حکم نوشته بود بنا به درخواست خلق مسلمان!

این شد که من سال‌ها پس از اخراج از کار، از ایران هم خارج شدم.

ادامه دارد…

 

 

در این‌باره بیشتر بخوانید:

برچسب ها:

ارسال نظرات