شهامت آنها را ندارم و خوشحالم که نشد مهاجرت کنم

دل‌نوشته‌ی یک مادر از ایران برای «هفته»

شهامت آنها را ندارم و خوشحالم که نشد مهاجرت کنم

بالاخره جنش زن زندگی آزادی شروع شد و اولین هدیه جنبش برایم تغییر نگاه همسرم بود. در جریان اعتراضات او متوجه شد که باور به حجاب اجباری یک فکر اشتباه بوده و آخوندها آن را در ذهنش کاشته بودند.

بخش «خوانندگان» هفته متعلق به خوانندگان است. تنها محدودیت انتشار مطالب در این صفحه قوانین کاناداست. سلیقه سردبیر و دست‌اندرکاران هفته در انتشار مطالب در این بخش تاثیری ندارد.

مادر ایرانی

کودکی‌ای که جمهوری اسلامی از همه ما دزدید: روایت یک ایرانی-کانادایی از سال‌های از دست رفته بچگی در ایرانِ زیر سیطره ملاها، عنوان مقاله‌ای بود که در سایت «هفته» خواندم و ناخودگاه دستم به کلیدهای لپ‌تاپ رفت و درباره‌ی درد چهل ساله‌ی دلم، ترس‌ها و امیدهایم و آرزوهای از دست رفته‌ام نوشتم.

نوشته‌ی خانم مرضیه کامیابی را خواندم و اشک ریختم، برای سال‌های دزدیده شده از من و ما.

هنوز ده سالم تمام نشده بود که انقلاب شد و جمهوری اسلامی بر ما حاکم شد. تا چند ماه پیش‌تر از آن در کوچه و خیابان بازی می‌کردیم سرخوش و بدون این فکر که دختریم و پسریم و این عیب است و آن نیست... آزاد بودیم و شاد.

پدر من باغبان بود، باهوش، خلاق و عاشق کارش. به گل و گیاه و درختان میوه‌اش عشق می‌ورزید گرچه این شغل درآمد چندان بالایی برایش نداشت. با وجود درآمد ناچیز پدر در آن روزهای کودکی هرگز طعم نداشتن را نچشیدم. خانه و خورد و خوراک و مدرسه و لباس و آموزش به راه بود. مواد غذایی به وفور در خانه یافت می‌شد: وجود کیسه‌های پنجاه کیلویی برنج و حلب‌های روغن و انواع مواد غذایی دیگر در انبار خانه امری طبیعی بود.

من دختری ترو فرز با ظاهری پسرانه بودم. موهایم کوتاه بود و اغلب مثل پسرها می‌پوشیدم و هم‌پای پسرها و دخترهای محل انواع بازی‌ها را انجام می‌دادیم، سرشار از لذت و کودکی.

کلاس چهارم ابتدایی بودم که انقلاب شد. کلاس درس ما مختلط بود و شاگرد اول کلاس‌مان پسر محجوبی بود به اسم محمد. او چند سال بعد به جبهه رفت و هرگز باز نگشت. او تک فرزند خانواده‌اش بود.

تصویری که از آن روزها در ذهن مانده این است که انقلاب روپوش کوتاه و زیبایم را که با جوراب شلواری سفید و روبان و یقه‌ی سفید دوستشان داشتم از من گرفت و روسری و مقنعه و مانتو را به من تحمیل کرد. بازی توی کوچه تعطیل شد. معاشرت با پسرها و حتی دخترها که تا دیروز بهترین همبازی‌هایمان بودند محدود شد. دیگر حتی با دوستان دخترمان هم فقط در خانه می‌توانستیم بازی کنیم و کم کم آن هم تمام شد.

من که عاشق فعالیت و بازی و جنب و جوش بودم به کنج خانه پناه بردم. بچه‌ی کوچک خانه بودم. همبازی نداشتم تا سال‌ها کتاب‌های داستانی را که خواهرها و برادر بزرگ‌ترم می‌خواندند و اغلب سیاسی بودند یاور تنهایی‌های من شدند.

برای خروج از خانه باید روسری و پوشش تحمیلی آقایان را بر تن می‌کردم و چقدر از این پوشش اسلامی بیزار بودم...

الان که ۵۳ سال دارم می‌بینم تقریبا تمامی عمرم پوششی داشتم که از آن متنفر بودم؛ از محدودیت دوچرخه‌سواری برای خودم و دو دخترم متنفرم؛ از محدودیت معاشرت آزاد با زنان و مردان در بیرون خانه متنفرم؛ از اینکه حتی همسرم مرا وادار می‌کرد حجاب داشته باشم تا دیگران فکرهای بدی نکنند متنفرم....

سال‌ها پیش تلاش کردم با مهاجرت از این خفقان‌ فرار کنم، ولی نشد. بعد از ازدواج همسرم راه‌های مختلفی را امتحان کرد و حتی جانش را به خطر انداخت ولی فرار مقدور نشد که نشد و من همچنان مجبور به تحمل این همه اجبار ماندم.

از اینکه دخترانم را وادار به داشتن حجاب کنم بیزارم بودم ولی چاره‌ای نبود. اینکه حتی پدرشان معتقد بود حجاب خوب است و هر کس حجاب ندارد مشکل رفتاری دارد متنفر بودم... اما بالاخره جنش زن زندگی آزادی شروع شد و اولین هدیه جنبش برایم تغییر نگاه همسرم بود. در جریان اعتراضات او متوجه شد که باور به حجاب اجباری یک فکر اشتباه بوده و آخوندها آن را در ذهنش کاشته بودند.  

زن زندگی آزادی

وقتی که مهسای عزیز، دختر تمامی مادران این سرزمین، بوسیله پلیس به اصطلاح امنیت، یعنی همان طالبان و داعش ایرانی کشته شد دختران و پسرانِ شجاع خواسته‌ی مرا در خیابان‌ها فریاد کردند، خواسته‌ی تمامی زنان و دختران به تنگ آمده از این همه اجبار، نادیده گرفته شدن‌ها، تهمت‌ها، نگاه‌های هرزه‌ی مردانِ پرورش یافته‌ی جمهوری اسلامی.

من شهامت آنها را ندارم شاید مثل بیشتر هم‌سن و سال‌های خودم. حس می‌کنم نظام اسلامی شجاعتمان را دزدید همانطور که جوانی‌مان، قدرت انتخابمان، شادی‌های‌مان، آرزو و رویاهایمان را...

از روزی که جنبش «زن زندگی آزادی» شروع شده هر روز هزار بار شجاعت این جوانان و نوجوانان را تحسین و تکریم می‌کنم. آنها امید را در دلم زنده کردند. خوشحالم که زنده هستم و دوباره طعم امید را حس می‌کنم. انگار آزادی را، آزادی خود و مردم کشورم را در چشم‌اندازی نزدیک می‌بینم، روزی را می‌بینم که دوباره دل‌هایمان شادی را میزبانی می‌کند.

حاکمان امروز ایران نمی‌دانند با ادامه‌ی جنایت روز به روز مردمان بیشتری در اقصی نقاط جهان با چهره واقعی اینها آشنا می‌شوند و تبلور دیکتاتوری و فساد و جنایت را در چهره‌ی جمهوری اسلامی می‌یابند.

با اینکه جندین تلاشم برای خروج از کشور و مهاجرت به سرزمین‌های دور موفق نشد امروز با قدرت می‌گویم خوشحالم از اینکه در کشورم هستم و می‌توانم امید و شادی را در کنار اضطراب و ترس هر روزه تجربه کنم. خوشحالم که می‌توانم با تحریم شرکت لبنیات میهن، خرید نکردن از دی جی کالا، تحریم اسنپ و تپسی در این انقلاب سهیم باشم. هزاران هزاران روز زندگی نکردم با این وجود امروز خوشحالم که نشد مهاجرت کنم. خوشحالم که هستم و می‌توانم مشوق و حامی دختران و پسرانم باشم تا در مبارزه برای بازگرداندن شادی به میهن‌شان تا به آخر پیش بروند. می‌دانم و آن روز را می‌بینم که ما کشورمان را پس گرفته‌ایم و به قول سیمین‌مان دوباره می‌سازیمش. خوشحالم که کودکان فردا حق شادی خواهند داشت و کودکان امروز از نوجوانی خود لذت خواهند برد. می‌دانم، می‌دانم که دیری نیست تا شادی، این کودک گمشده دوباره به خانه بازگردد.

توضیح تحریریه هفته: نام نویسنده نزد «هفته» محفوظ است.

ارسال نظرات